-
خوش به حال روزگار...
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 12:04
روزهای پایانی سال رو همیشه دوست داشته ام. حس خیلی خوبی بهم میده. تکاپوی آدم ها و تلاششون برای حفظ سنتهای قشنگ رو دوست دارم. دلم نمیخواد بگم که چه بلایی سر اصل این سنتها اومده و در واقع فلسفه وجودیشون گم شده اما هنوز یه قشنگیهایی داره که میشه یه جور بهش دل خوش کرد. این شعر فریدون مشیری رو بارها و بارها شنیدید و خوندید...
-
دوستان من...
جمعه 26 اسفندماه سال 1390 15:52
یه روز همینطور که داشتم تو اینترنت چرخ میزدم به یه وبلاگ برخوردم که در اونجا یکسری اسم آشنا به چشمم خورد. تو دلم خالی شد و خشکم زد. اسم همکلاسی های دانشکده... همینطوری اسم بچه ها رو ردیف کرده و نوشته بود. یا حافظه شو محک میزد یا دنبالشون میگشت. آخرش هم نفهمیدم کدوم دختر همکلاسیم بود. چند تا دیگه از پست های دیگه و...
-
بیداری...
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 05:53
تقریبا دو ساعتی است که بیدارم. بیرون کار داشتیم و رسیدیم خونه خسته و کوفته روی تخت دراز کشیدن همان و خوابیدن تا خود صبح همان. چقدر حس خوبیه که صبح زود دور از هر هیاهویی از خواب بیدار شی و در سکوت به کارهای دلخواهت برسی. فکر کنی و ... اصلا هیچ کاری نکنی فقط آروم بگیری یه گوشه بنشینی. امروز آخرین روز کاری من هست. خودم...
-
اینجا بدون من
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1390 19:25
چندین موضوع ذهنم رو به خودشون مشغول کرده بودند که قصد داشتم در موردشون بنویسم اما دلم خواست که این پست رو اختصاص بدم به " اینجا بدون من". فیلمی که شاید بعضیهاتون دیده باشیدش و احتمالا دوستش داشتید. فیلم، یک فیلم تاثیر گذاره. شاید خیلی سر و صدا نکرده باشه اما به نظر من فیلمی خوب از کار در اومده که کسانی که به...
-
پایان شیرین جدایی...
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1390 19:30
خوشحال شدم. خیلی زیاد هم خوشحال شدم. خیلی... وقتی یه فیلم ایرانی جایزه گلدن گلوب و اسکار رو میبره مگه میشه خوشحال نشد؟ اون هم فیلم اصغر فرهادی. خوشحالم که بالاخره با پافشاری و چند بار مراجعه به سینما آزادی و وجود سانسهای خالی از اخراجی ها (نمیگم فیلم چون در حد یک فیلم نیست) تونستیم فیلم رو در سینما ببینیم و بعد از...
-
آدم ها ...!
جمعه 5 اسفندماه سال 1390 13:37
همیشه ارتباط با انسانهای جدید و دقت در وجود آدم ها و رفتارها و تفاوتهاشون برام جالب بوده. این که چرا برخی آدم ها بعضی واکنش ها رو از خودشون بروز میدن ذهنم رو مشغول میکرده و کماکان میکنه. گاهی دلم میخواد نامریی میشدم تا راحت تر میتونستم به کسانی که دور و برم میبینمشون، مردمی که تو ایستگاه مترو هستند، یا در اتوبوس و یا...
-
زلال...
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1390 19:20
از وقتی یادم میاد مامان میگفت آدم باید تو زندگیش صداقت داشته باشه. همیشه سعی کردم این حرف مامان رو آویزه گوشم کنم. نمیدونم تا چه حد تونستم موفق باشم و تو زندگی شخصیم و مشترکم و در ارتباطم با دیگران چقدر واقعا صداقت داشتم رو نمیدونم. اما سعی کردم تا حد زیادی رعایتش کنم. سعی کردم تا حد توانم باشم؛ باشم به معنی واقعی...
-
از استقبال از نی نی تا اش گیلدیک
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 16:57
عزیز دلم میبینی همه چقدر دوستت دارند؟ گفته بودم بهت اینجا پر است از انسانهای خوب و دوست داشتنی و کلی دایی و خاله و عمو خواهی داشت. از اونجایی که من و همسر هر دو بچه های آخر دو تا خونواده هستیم و در دو تا خونواده هم نزدیک به 7-6 ساله که بچه نیومده از نی نی ما استقبال خوبی به عمل اومد. البته منظورم نوه بود وگرنه نیکا...
-
WE ARE WAITING FOR ...A LITTLE ANGEL
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1390 17:39
هر وقت اسم کیت HCG میاد و استفاده از اون ناخوداگاه به یاد اون صحنه فیلم kill bill می افتم که اون خانومه اومده بود اوما تورمن رو بکشه و او همون موقع پی برده بود که بارداره و به زن توضیح داد که طبق این کیت او به زودی مادر خواهد شد و جالب اینکه زن او را رها کرده و رفت و به او تبریک گفت. براستی این موجودات کوچک چه قدرت...
-
شام ایرانی...
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1390 21:19
امروز قصد داشتم برای شام رشته پلو درست کنم به همراه ماهیچه. من این غذا رو دوست دارم و مدتها بود که نه خورده و نه پخته بودم. مامان استاد درست کردن رشته پلو هست. چون رشته پلویی نداشتیم رفتم از سوپر روبروی خونه گرفتم. با دیدن فیلمهای روی کانتر پرسیدم:شام ایرانی رو هم دارید ؟فروشنده جواب داد بله فقط قسمت اولش اومده و من...
-
life is beatiful
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 20:56
برام عجیب بود که تا حالا در مورد یکی از قشنگ ترین فیلم هایی که دیده ام و خیلی دوستش میدارم چیزی ننوشته بودم این به خاطر این بود که همه اش تو ذهنم بود که در موردش نوشته ام اما هر چه بوده در وبلاگم نبوده. خوب پس رها جان درنگ نکن و از این فیلم خوب بنویس. شک ندارم که کسانی که خیلی اهل فیلم و مخصوصا فیلم های خوب نگاه کردن...
-
کار جنون ما ...
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1390 18:27
حتما شنیدید که میگن : کار جنون ما به تماشا کشیده است. حکایت نوشتن پست جدید منه. منم و یه صفحه کامپیوتر و یه ذهن شلوغ و چند تا پست چکنویس و یه عالمه حرف تو دلم و ذهنم و دست و دلی که به نوشتن نمیره و حسی که کمی به دلایلی کم شده اما برمیگرده. اما امشب مصمم شدم که بنویسم. پس مینویسم. دلم میخواست از یه فیلم خوب مینوشتم اما...
-
ماجراهای دختری به نام بهار
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 18:07
دیروز اومدم بنویسم دیدم باز یه پست دلگیر و ... سیاه. چاپش نکردم. امروز خواستم یه چیز دلگیر ننویسم. گفتم از بهار بنویسم. کسی که همیشه تو محل کارم با خودش و تو منزل با یادش شاد میشم. یکی از بچه هامون. دختری تپل و دوست داشتنی و صاف و ساده. یه موجود به تمام معنا برون گرا و پر انرژی و بامزه. خوبه ... آره بهار جان بذار...
-
سلام بابا...
شنبه 17 دیماه سال 1390 17:34
سلام بابا دلم برات تنگ شده. آره خوب این جمله ای کلیشه ایه اما واقعیت داره. گاهی خیلی دلم میخواست که بودی. از وقتی که رفتی خیلی چیزها تغییر کرده بابا. همه مون عوض شدیم. همه ازدواج کردیم. 5 تا نوه به جمع نوه هات اضافه شدند. مریم هم مامان بزرگ شده. باورت میشه بابا همون دختر کوچیک شر و شیطونه مامان شده باشه؟ یادته اولین...
-
قدغن!
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 09:26
چی بگم که هر چی میکشم از دست این اینترنت است. نزدیک یک هفته است که همه اش قطع و وصل میشه... زنگ میزنیم قسمت پشتیبانی هم درست حسابی که حرف نمیزنند. اوه ببخشید منو. یادم رفته بود تو مملکت گل و بلبل هستیم و از گل، فقط خار و از بلبل صرفا فضولاتش گاهی بهره مند میشیم. فقط یه پیشینه داریم که تا کم میاریم میچسبیم به اونها و...
-
ذهن این روزهای من ...
جمعه 2 دیماه سال 1390 23:23
پیش اومده برای همه که انگار وقت هرچقدر هم زیاد باشه باز هم کم بیاد. بله من هم دچار همین سندروم کمبود وقت در این روزها گردیدم. یکم تغییر و تحول تو خونه ایجاد کردیم و کمی هم چاشنی خستگی این روزها ما رو به ابتلا به این سندروم نزدیک تر نمود. ذهنم هم شلوغ است و درگیر و با چندین چالش ... خوب شایدم حق دارم. همینه؛ وقتی ذهنت...
-
زن بودن...
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 11:39
این روزها کارم خیلی زیاده و خستگیهام بیشتر. اما مهم نیست مهم اینه که از خودم و کارم راضیم. گاهی در مواجهه با برخی مردم با خودم میگم براستی چگونه باید با این جماعت برخورد کرد؟ اینجا کمی جدیت بیشتر بهتر جواب میده متاسفانه. من زیاد اهل جدی بودن و تشر اومدن نیستم اما خوب وقتی بخواهی کارهات بی دردسر تر انجام بشه ناچاری این...
-
برای سارا
پنجشنبه 17 آذرماه سال 1390 18:54
اولین دوست زندگیم و از با معرفت ترین ها و مودب ترین هاشون. همکلاسی دوره دبستانم. دوست کلاس اولم. دختری ریز نقش و دوست داشتنی با روابط عمومی خیلی خوب. منزلشون سر خیابون سعدی بود و دبستان و راهنمایی و دبیرستان رو در یک مدرسه گذروندیم. او در رشته ریاضی ادامه تحصیل داد و من تجربی. او مهندس شد. آری از سارا سخن میگویم. پدر...
-
استیصال...
جمعه 11 آذرماه سال 1390 16:59
مسئولیت سخته. سخت تر اینکه حس کنی مستاصلی و کاری ازت برنمیاد و ناچاری بشینی و ببینی آخر داستان چی میشه و اونوقت خودت رو برای اینکه روحیه شو بهتر کنی آماده کنی. درمونده شدم تو این مورد. در مواردی که مربوط به خودم باشه دیر یا زود یه راهی پیدا میکنم یا میذارم زمان بگذره تا بارش سبک تر شه. اما اینجا فقط باید بگم خدایم...
-
سالاری به اینها نیست...
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 19:58
دنیای پدر سالاری شاید به پر رنگی سابق نباشه اما تقریبا همه ما کسانی رو میشناسیم که این عنوان رو یدک میکشیدند و ممکن هم هست که هنوز کسانی باشند که این مجوز رو برای خودشون صادر میکنند که قلدری و یا به قولی سالاری کنند. گمون میکنند که بهتر و بیشتر از بقیه میفهمند و دوست دارند همون فکر خودشون رو به دیگران القا کنند یا فقط...
-
adjustment bureau!
یکشنبه 29 آبانماه سال 1390 23:04
یادمه قدیمها مامان بزرگ میگفت کاش میتونستم پیشونی نوشتم رو عوض کنم. تصور کنید که لایه ای از پوست پیشانی را برداریم و نوشته های روی آن را پاک کرده و آنچه را خودمان دلمان میخواهد بنویسیم و سپس پوست را به جای خود برگردانیم! شما تصور کنید که مرکزی هست در کائنات و فقط تو کار پیشونی نوشت و تقدیر و قسمت و اینهاست. این مرکز...
-
ای تکیه گاه و پناه ...من!
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1390 21:41
بارها از تو و برایت نوشتم. از تو نوشتن و از تو گفتن را دوست میدارم. این نیز دل نوشته ای مختصر است باز هم برای تو و به واقع برای ما. آرامشی را که به من و زندگیمان دادی ستودنی است. بارها دست من گریان و خسته جان را گرفتی و بلند کردی و تشویقم کردی به ادامه راه. روحم به پرواز در میاید وقتی برق رضایت را از این گاه مشترک در...
-
دنیای زن و شوهر ها
دوشنبه 23 آبانماه سال 1390 23:11
دنیای زن و شوهرها بواقع دنیای عجیب و غریبی است و سخت میشه در مورد روابط بینشون قضاوت منصفانه ای کرد. وقتی میگفتن تا تو موقعیتش قرار نگرفتی نمیتونی درک کنی متوجه نمیشدم و میگفتم یعنی که چی؟ اما حالا که خودم تو این وادی هستم متوجه میشم که وقتی میگفتم اگه من جای فلانی بودم چه میکردم و چنان میکردم باید کمی بیشتر تامل...
-
یه روز آروم...
جمعه 20 آبانماه سال 1390 13:06
امروز یه روز کاملا آفتابیه و هوا تقریبا داره گرم میشه. پدر و مادر همسر امروز صبح اومدند خونه مون و چند روزی مهمون ما هستند. الان هم خونه آروم آرومه و هر کس یه گوشه ای دراز کشیده یا خفته است. من هم که ناهارم حاضره و گهگداری بهش سر میزنم و با خیال راحت به کارای شخصیم میرسم. چه آفتابی هم میتابه. الان آفتاب رو شونه هامه....
-
عروسانه می آید از آسمان ...
سهشنبه 17 آبانماه سال 1390 19:11
یادمه پارسال همه شاکی بودیم که خدایا دی ماه شد پس چرا نمیباره این آسمونت آخه؟ خوب... این هم برف...اینم سپیدی... این هم سرمای زود هنگام. پاییز امسال گویی داره دور زده میشه. اما خوب بود و چسبید. با دنیز که صحبت میکردم از برف میگفت و سرما. این دخترک منو میبره به اون روزهای خودم. میبره به دیارش؛ به شهر اولین ها! میدونی...
-
ببار...
دوشنبه 16 آبانماه سال 1390 05:30
بی خوابی زده به سرم و تو این غوغای آسمون اومدم و نشستم تا کمی بنویسم بلکه کمی آروم بگیرم. دیروز به یک مهمونی زنونه دعوت بودم. تنها چیزی که این روزها کمی برام تنوع بود و بودن در یه جمع گرم و صمیمی و دوستانه حس خوبی رو بهم القا کرد. این بچه ها از بچه های محل کارم هستند که سالها پیش باهاشون کار میکردم. به نظر خودم دوران...
-
به تردید محکم بگو ...نه!
جمعه 13 آبانماه سال 1390 18:20
اگه قرار باشه یک لیست از خصوصیت هایی که به هیچ عنوان نمیخوام داشته باشمشون رو تهیه کنم بدون شک اولینش "تردید"ه. وقتی تردید باشه بلاتکلیفی، برای کوچکترین تصمیمی که میخواهی بگیری همش با خودت کلنجار میری تا بالاخره یک تصمیم رو نهایی میکنی و هنوز تموم نشده مدام با خودت میگی آیا این تصمیمی که گرفتم درست بود یا که...
-
در خانه...
چهارشنبه 11 آبانماه سال 1390 10:53
پس از یک عملیات ژانگولری و نیز کولی بازی ای که دیشب از خودم دراوردم موفق شدم که امروز رو در منزل به استراحت بپردازم. وه که چقدر هم لذت داره . بعد از چندین روز کاری پرکار انصافا خونه موندن خیلی میچسبه. چند روزی بود که کمی سوزش گلو و سرفه و البته کمی گرفتگی صدا داشتم که دیروز عملا صدام در نمیومد و با یک تون کاملا پایین...
-
damage
جمعه 6 آبانماه سال 1390 01:00
عشق وقتی بیگاه سر برسه چه اتفاقی می افته؟ نظرتون در مورد یک عشق کاملا ممنوع و غیر معمول و نامتعارف چیه؟ ممنوع رو از اون نظر گفتم که قاعدتا نباید اتفاق بیفته وگرنه عشق وقتی بیاد دیگه کسی رو یارای مقابله با اون نیست. شاید بشه گوشه قلب مخفی نگهش داشت و عنوانش نکرد اما به واقع نمیشه انکارش کرد. فکر میکنید اگه یه همچین...
-
مرد کوچک...
دوشنبه 2 آبانماه سال 1390 20:17
وقتی که با فال هاش وارد مترو شد و روبروی یکی از خانم های فروشنده که در صندلی مقابل من جا گرفته بود ایستاد و سرتق بازی دراورد توجهم بهش جلب شد. پسر بچه خیلی کوچک و ریز نقشی بود؛ موهاش رو از ته زده بود و لباس تیره رنگ نه چندان تمیزی به تن داشت. مثل خیلی از بچه های فال فروش که فال هاشون رو بزور میدهند به مسافرها و...