بچه یعنی...

بچه یعنی: ...

بچه یعنی دیگه باید حواست باشه به حرفهات، به کارهات. چون دو عدد چشم تیز بین خوشگل دارند بدون اینکه متوجه باشی میپایندت! و دو گوش تیز در حالیکه کار خودشون رو میکنند میشنوندت. 

بچه یعنی وقتی داری تو خونه راه میری خوب زیر پاتو نگاه کن. یعنی توپ رو شوت کن از هر جا...به هرجا... . چون توپ هر جای خونه افتاده.

بچه یعنی  هر روزت با روز قبل فرق داره.

بچه یعنی خلاقیتت رو شکوفا کن و کارهای جدیدی رو امتحان کن. کاردستی بساز و با آجیل و شکلات حاجی فیروز رو تزیین کن!!!

بچه یعنی  بازی، بازی و باز هم ... بازی.

بچه یعنی هر چی شما میگی ... اما برعکس!

بچه یعنی صبح پاشه بیاد تو اتاق هیچی نگه پایین تخت پاتو بگیره و تو پاشی قربون صدقه اش بری.

بچه یعنی هر چقدر با خودت عهد ببندی که دیگه عصبانی نمیشی و داد و بیداد نمیکنی باز هم بزرگترین عهد شکن خودتی!

بچه یعنی یه دوست دارم بگه و تو غش کنی!

بچه یعنی با دوستاش دوست بشی. 

بچه یعنی باهاش شعر بخونی.

بچه یعنی جیغ بزنه گوشت درد بگیره.

بچه یعنی حرفهای خوشگل بزنه و کیف کنی.

بچه یعنی محکوم بشی. تند و تند اون هم!

بچه یعنی بهت گیر بده. به باباش از تو بیشتر.

بچه یعنی وقتی بیداره مدام صحبت کنه.

بچه یعنی وقتی خوابه هم آرامش داری هم دلتنگشی. 

بچه یعنی بابا مامان مدام در موردش با هم حرف بزنند.

بچه یعنی هله هوله رو با لذت بخوره غذا رو بی میل!

بچه یعنی دنیایی از سئوال.


بچه یعنی ...عشق.

اگر کسی هنوز از اینجا رد میشه و دلش خواست یه «بچه یعنی» برام بنویسه لطفا.

مشوق های نامهربان من!

در زندگی هر چیزی که ناخوشایند و بد به نظر میرسد لزوما تاثیر منفی خیلی زیادی ، اونطور که فکرش رو میکنیم نداره. گاهی حتی میتواند پیامدهای خوبی هم به دنبالش داشته باشد.

در زندگی شخصی من و هم در زندگی مشترکم افراد و اتفاق های به نظر خودم وحشتناکی بودند و رخ دادند که شاید عمدی یا سهوی باعث زمین خوردن بدی برایم در زندگی می شدند. حتی در اطرافیان خیلی نزدیکی که روزی هر بیگانه ای از آنها نزدیکتر بود برایم. این می‌توانست در هر مقطع از زندگیم ضربه روحی بزرگی برایم باشه که گاها بود. ماهیت این بی مهری ها سرخوردگی ها و سردرگمی های عجیب و غریبی بود که سالهای زیادی از زندگیم را با آن درگیر بوده و البته کماکان هم هستم. اما باید با قدرت و محکم بگم که زمینم نزدند و زمین گیرم نکردند. بلند شدم و بارها و بارها راه افتادم. باز هم و باز... . این من رو متمایز میکنه از کسی که یک کرور آدم پشت هر کاری که میخواد انجام بده حاضر و ناظر و صد البته دست بکارند. 

مثالش همین بچه داری کردنم. نوه خاله خودم تقریبا همزمان با دخترم به دنیا اومد. یعنی کمتر از یک ماه دیگه این بچه چهار ساله است. این مدت خاله جان بنده تمام مدت چه در حضور دخترش یا در عدم حضورش، چه سر کار باشه چه خسته در رختخواب این بچه رو همه جوره مراقبت کرده. نه تنها بچه که تمام امور منزل رو تمام و کمال رسیدگی نموده. یک روز که با دختر خاله ی جانم صحبت میکردم گفت واااای رها! خودم شستمش. البته منظور ایشون شستن به مفهوم کامل یعنی استحمام نبود. بلکه پس از دفع مدفوع باسن مبارک پسر جان را به آب رسانده بودند! حالا پسر جان هم یکی دو ماهه که نبود یک سال رو قطعا رد کرده بود. حالا چند ماهش خاطرم نیست. من که از همون اول دختری رو حموم میکردم. هیچ وقت هم پیش نیومد که بخوام پیش کسی بگذارمش بمونه غیر از زمان فوت پدر همسر جان که در مراسم ختم یکی، دو بار اون هم چند ساعته منزل خواهری موند. البته همانطور که قبل تر ها نوشته بودم من از انجام کارهای دخترم لذت برده و کماکان میبرم‌ . اتفاقا از روز اول زندگی مشترک هم دلم میخواسته  که روی پای خودمون بمونیم که خدا رو شکر در بحرانی ترین شرایطی که ممکن است به ذهن هر کسی برسد ما  فقط و فقط دست بر زانوی خودمون گذاشته و بلند شدیم. 

این رو به جرات می تونم بگم که در سخت ترین شرایط زندگی تنها بودیم و همیشه برای انجام هر کاری روی حمایت عاطفی یا مالی یا هر نوع حمایت موجود دیگری هیچ گونه تاکید میکنم هیچ گونه حسابی باز نکرده و نخواهیم کرد. شایستی که از رمزهای موفقیت ما تو زندگیتون همین بوده. البته بگم که آسان هم این بحران ها طی نشدند و استخوان ها خرد شدند تا کم کم یک ثبات خوشایندی پیش آمد. 

همون آتش سوزی ناگهانی که تو پارکینگ خونه مون زمستون ۹۳ اتفاق افتاد یکی از اتفاق های بد زندگیتون بود که بد جور تو خاطر هر سه ما نقش بسته. فکر کنید که به طرز معجزه آسایی همه ما جون سالم بدر بردیم و حتی خسارت چندانی هم بهمون نرسید اما خوب تا دو سه روز هم آب، هم برق و هم گازمون قطع بود. فکر کنید که ما دو تا با دیانای دو سال و نیمه مان چه کشیدیم. فقط سلامتی سه تامون تو اون مقطع برامون مهم بود. اینقدر خوب آرامشمون رو حفظ کردیم تو اون نصف شب لعنتی که خودم هم باور نمی کنم. دخترکم تو بغلم کنار پنجره باز و من داشتم با شوخی و مشتاقانه، ماشین آتش نشانی رو که فقط عکسش رو در کتاب شیمو دیده بود بهش نشون می دادم. خیالم راحت بود که هر اتفاقی بیفته مامورهای آتش نشانی این میله های جلوی پنجره رو میبرند و دخترم رو میگیرند و نجاتش میدهند. همین برام مهم بود و بس. نجات جان دخترم. همه چیز به خیر گذشت و ما بیست و یک بهمن ، دو و نیم سالگیش رو هم جشن گرفتیم زیر نور شمع ها با کیک باب اسفنجی. در حالیکه سیاهی از سر و روی راه پله و کمتر خونه میبارید‌. حتی نگذاشتیم کسی متوجه شه. خواهرم کمی مشکوک شده بود به اوضاع اون هم بخاطر نزدیکی زیادش به من‌. گمون کرده بود بحثی بین همسر جان و من درگرفته. سه چهار روز بعد بهش گفتم و وقتی اوضاع خونه کمی بهتر شد، بعد از یک هفته تقریبا به برادرهای همسرم گفتیم. مادر همسر منزل برادرش،همدان بود. البته که وقتی هم از زبان بقیه شنیده بود خیلی عکس العمل خاصی نداشتند ایشون. البته که ما هم با گذشت این سالها از کسی انتظار خاصی نداریم‌. به قولی« از کوزه همان برون تراود که در اوست‌». مهر باشه، مهر میاد. نباشه هم چیزی درنمیاد! 

حالا این بی مهری ها و سختی ها ما رو بسیار خود متکی بار آورده. سعی کردیم در این راه موفق باشیم حالا تا حد خوبی هم بودیم . خدا تنها پشتیبان و صد البته بهترین حامی ما بوده و کماکان خواهد بود. حالا هی باقی بی مهری کنند. چه باک... .