adjustment bureau!


یادمه قدیمها مامان بزرگ میگفت کاش میتونستم پیشونی نوشتم رو عوض کنم. تصور کنید که لایه ای از پوست پیشانی را برداریم و نوشته های روی آن را پاک کرده و آنچه را خودمان دلمان میخواهد بنویسیم و سپس پوست را به جای خود برگردانیم!
شما تصور کنید که مرکزی هست در کائنات و فقط تو کار پیشونی نوشت و تقدیر و قسمت و اینهاست. این مرکز کلی نیروی کار داره، یک عده آقای اتو کشیده با کت و شلوارهای هماهنگ و کروات زده. در اینجا مقصد زندگی هر کس مشخصه هر کدوم از پرسنل، یک کتاب دارند که البته یک کتاب معمولی نیست. در این کتاب روند کنونی زندگی هر آدمی در قالب یکسری خط و خطوط شبیه  بلوک دیاگرام مشخص شده و مثل یک موقعیت یاب عمل میکنه. یعنی سیر حرکتی او کامل مشخص شده. همه آدم ها پرونده ای دارند که در این پرونده کل اطلاعاتشون موجود هست. از طرفی کسانی که در این مجموعه کار میکنند طی یک کار تیمی رخدادهایی رو که برای اشخاص قراره که اتفاق بیفته مدیریت میکنند! خیلی نرم و غیر محسوس طوری که همه چی طبیعی به نظر برسه... خیلی اتفاقی و عادی.
حالا اگه کسی بخواد سرنوشتش اون جور که تعیین شده نباشه و شدیدا بخواد باهاش مبارزه کنه چی؟ به عنوان مثال به کسی که علاقه شدیدی به سیاست داره و نامزد مجلس سنا شده گفته بشه که تو باید از دختر مورد علاقه ات دور بشی و به هیچ عنوان نباید ببینیش. این آینده تو رو تباه میکنه تو میتونی رییس جمهور ایالت متحده بشی. این آدم هم مصرانه با این مبارزه میکنه تا...

اینها همه پیش درامدی بود برای اینکه کمی در مورد فیلم  adjustment bureau یا به عبارتی دیوان محاسبات بنویسم.


این فیلم محصول 2011 و به کارگردانی جرج نولفی است که مت دیمون و امیلی بلانت در اون به عنوان هنرپیشه های اصلی نقش آفرینی میکنند.

دیوید نوریس در نیویورک به دنبال پیروزی در انتخاب سنا هست که در همین گیر و دار با یک رقصنده باله به نام الیز آشنا میشه که اتفاقا در روند پیشرفتش در انتخابات براش مفید هست.


اما همون آدم هایی که قراره دیوید و الیز رو در مسیر سرنوشت محتومشون نگه دارند به او هشدار میدهند که باید از او و عشقش دوری کنه اما این آتش عشق را در او شعله ور تر میکنه.

طوری که بعد از گم کردن عشقش به مدت سه سال مدام از یک مسیر با اتوبوس به محل کارش میرفته تا بلکه در اون شهر شلوغ بتونه او را ببیند و بالاخره میبینه و هر کاری رو که نباید طبق قانون انجام میشده انجام میده.


حتی به او هشدار داده میشه که با الیز بودن، او را نیز در زندگی عقب میندازه و به زندگیش لطمه میخوره. این برای مدتی آن دو را از هم جدا میکنه اما بالاخره دیوید سعی میکنه که به اون کششی که بین خودش و عشقش هست باور بیاره و با تمام وجودش با همه اون مجموعه در بیفته. اینگونه است که فقط باید رئیس بزرگ مداخله کنه که...

فیلم از همون ابتدا گیرایی داره و بازی قوی مت دیمون مثل خیلی از موارد دیگه شما رو مجذوب میکنه. در صحنه هایی از فیلم ممکنه به یاد فیلم زیبای "شهر فرشتگان بیفتید" اما این برای خود من یه حس گذرا بود. تو فیلم شهر فرشتگان تکلیف شما مشخصه که با یک عده فرشته طرف هستی ولی در اینجا شما با آدم هایی مواجه میشی که فرابشری عمل میکنند. با کلاهشون از در عبور میکنند و این درها اونها رو به مکان های خاص میبرند. نمیدونم اگه درست گفته باشم و اونها به واقع یک عده آدم باشند. اما در کل فیلمی است که به نظر من به دیدنش می ارزه. شما رو تا انتها با خودش همراه میکنه و خوش ساخته. شاهد بازیهای خوبی هم در فیلم خواهید بود.

در ادامه مطالب نقدی از این فیلم رو که پیدا کردم براتون میذارم تا اگه بیشتر دوست داشتید در کنه فیلم وارد بشید بخونیدش.

ادامه مطلب ...

ای تکیه گاه و پناه ...من!


بارها از تو و برایت نوشتم. از تو نوشتن و از تو گفتن را دوست میدارم. این نیز دل نوشته ای مختصر است باز هم برای تو و به واقع برای ما.

آرامشی را که به من و زندگیمان دادی ستودنی است.


بارها دست من گریان و خسته جان را گرفتی و بلند کردی و تشویقم کردی به ادامه راه.

روحم به پرواز در میاید وقتی برق رضایت را از این گاه مشترک در چشمانت میبینم.

 دستم را بگیر و قدم هایت را با قدم های (گاه لرزانم) تنظیم کن و کماکان همچون این 7 سال کنارم بمان.


ممنونم به خاطر حمایتهای خوب شما در پست قبلی.

این ترانه  رو لطفا گوش کنید.
خیلی دوستش میدارم.

دنیای زن و شوهر ها


دنیای زن و شوهرها بواقع دنیای عجیب و غریبی است و سخت میشه در مورد روابط بینشون قضاوت منصفانه ای کرد. 

وقتی میگفتن تا تو موقعیتش قرار نگرفتی نمیتونی درک کنی متوجه نمیشدم و میگفتم یعنی که چی؟ اما حالا که خودم تو این وادی هستم متوجه میشم که وقتی میگفتم اگه من جای فلانی بودم چه میکردم و چنان میکردم باید کمی  بیشتر تامل میکردم...
همسران خاطراتی با هم دارند که فقط مختص خودشونه.


پیاده روی های طولانی و معروف مثلا از تجریش تا پارک وی یا بالعکس، یا از میدون بهارستان تا سه راه جمهوری و... بدون خستگی و ضمن اون صحبتاشون با هم و یا سکوت و تماشای مغازه ها و آدم ها. مباحثه ها و تبادل نظرهای گاه بگاه. نقشه کشیدن با حظ برای آینده و یواشکی رویا رو قاطی واقعیت کردن. نقد بله نقد فیلم های خانوادگی و طرفداری خانوم و همذات پنداریش با زن قصه و حمایت مرد از مرد داستان... خیلی هست خیلی. اینقدر هست که وقتی یهو از همه چی خسته میشی و دلت از همه دنیا میگیره و دلت یه گوشه عزلت میخواد و حس میکنی دیگه نمیتونی ادامه بدی با یه مجادله کوچیک و دیدن لبخند یا گرفتن دستاش و یا هر چیز دیگه میتونی تنهاییات رو بازم باهاش قسمت کنی و همراهش باشی و بهش تکیه کنی. زمانی میرسه که تو تمام تصمیم ها و رویاهات هست. یه وقت به خودت میای و میبینی که خواسته اون خواسته قلبی خودته. اون وقته که علی رغم تمام اون تفاوت ها و همه مسائل فقط دلت اون رو میخواد و چشمت فقط میخواد که صبح به صبح به روی او باز بشه و دلت میخواد تمام محبتت رو در قالب یه لبخند عاشقانه تحویلش بدی. اینه دنیای زن و شوهر هایی که همدیگه رو باور میکنند و با هم بودن رو به صرف مصلحت یا حرف مردم و بچه نمیخوان و با هم بودن رو برای با هم بودنه که میخوان.

یه روز آروم...

امروز یه روز کاملا آفتابیه و هوا تقریبا داره گرم میشه.
پدر و مادر همسر امروز صبح اومدند خونه مون و چند روزی مهمون ما هستند. الان هم خونه آروم آرومه و هر کس یه گوشه ای دراز کشیده یا خفته است. من هم که ناهارم حاضره و گهگداری بهش سر میزنم و با خیال راحت به کارای شخصیم میرسم. چه آفتابی هم میتابه. الان آفتاب رو شونه هامه. یه رخوتی میده. همچین انگار که داره تلافی این چند روزا رو درمیاره. کلا روز آرومیه.


*ممنون عزیزم. ممنون از پشتیبانیت.
*NSAIDS KILL AS MANY AS AIDS
بله جانم به همین راحتی. این رو یه جا خوندم و البته شنیدم و برای تاکید بیشتر اینجا نوشتم.

عروسانه می آید از آسمان ...

یادمه پارسال همه شاکی بودیم که خدایا دی ماه شد پس چرا نمیباره این آسمونت آخه؟
خوب... این هم برف...اینم سپیدی... این هم سرمای زود هنگام. پاییز امسال گویی داره دور زده میشه. اما خوب بود و چسبید.


با دنیز که صحبت میکردم از برف میگفت و سرما. این دخترک منو میبره به اون روزهای خودم. میبره به دیارش؛ به شهر اولین ها! میدونی که؟ شوخلوخ گلمز ها! آخه من تو این شهر اولین ها وسط اردیبهشت هم توی برف گیر کردم. تنها بودم از ولیعصر (کلاس رانندگی) میخواستم برگردم خوابگاه که اون سر شهر بود. هیچوقت فراموش نمیکنم اون روز رو. حتی ماشین گیر نمیاوردم. با یه ماشین که تو مسیر میرفت با یه خانوم تا یه جایی رفتیم و بعد یه دربست گرفتم تا خوابگاه...
 به دختر برادر همسر میگفتم حواست باشه تو کمدت در دانشکده تون همیشه یک بالاپوش گرم داشته باش. آدم که کف دستشو بو نکرده. به درخشش خورشید نگاه نکن فریبت میدهد این هوا. یهو عصر موقع برگشت ممکنه طوفانی عظیم برپا بشه.
معمولا روزهای برفی این آهنگ در ذهنم میخواند.
ببین باز میبارد آرام برف...

روزگار همه خوش...

ببار...


بی خوابی زده به سرم و تو این غوغای آسمون اومدم و نشستم تا کمی بنویسم بلکه کمی آروم بگیرم.
دیروز به یک مهمونی زنونه دعوت بودم. تنها چیزی که این روزها کمی برام تنوع بود و  بودن در یه جمع گرم و صمیمی و دوستانه حس خوبی رو بهم القا کرد. این بچه ها از بچه های محل کارم هستند که سالها پیش باهاشون کار میکردم. به نظر خودم دوران طلایی از نظر محیط کار و همکارها همین بچه ها بودند. اتفاقا خانم م.(صاحبخونه) یه سوپرایز هم برامون داشت و اون هم اومدن یکی از همکارهای دوست داشتنیم در این جمع بود. چهار سال بود ندیده بودیم همدیگه رو. حس خوبی بهم داد. خیلی دختر دوست داشتنی ایه. این وسط دختر کوچولوی صاحب خونه هم هر بار یه شیرین کاری ای در میاورد و ما رو از کنه بحثامون میکشید بیرون و توجهمون رو به خودش جلب میکرد.
دیروز صبح وقتی تو مترو نشسته بودم و میرفتم به سمت محل کارم در یکی از ایستگاه ها قطار بیشتر از حد توقف کرد و بویی شبیه سوختگی لاستیک به مشام میرسید. خوب این قطارها عمدتا نقص فنی دارند. مسافرها هم که شایع کردند قطار آتش گرفته و ... من آروم نشسته و غرق در افکارم بودم. ذهنم به این سمت رفت که اگه این قطار بین ایستگاه ها واقعا همچین مشکلی براش پیش بیاد چه اتفاقی میفته و ذهنم همچنان جلو میرفت و حوادث مختلف از جلوی چشمم رد میشدند. تا اینکه ذهنم رفت اون بیرون و کسانی که بهشون خبر میرسه که رها تو این حادثه بوده و دیگه برنمیگرده. حس خاصی نداشتم فقط پیش خودم گفتم امیدوارم کسی نباشه که حس کنه عذاب وجدان گرفته و کار ناتمامی با رها داشته که انجامش نداده یا دلی ازش شکسته که فرصت دلجویی نیافته یا... بعدش برگشتم به خودم و دلم نمیخواست من هم از جمله کسانی باشم که این حس عذاب وجدان رو داشته باشم. خواهر جونم همیشه یکی از نصیحتهایی که به دختراش از جمله من میکنه این هست که کارتون رو درست انجام بدید تا اونجایی که پیش خودتون راحت باشید و بتونید فردا که با خودتون نشستید و فکر کردید به خودتون جواب قانع کننده ای بدید و راحت باشید.
با باریدن بارون در حال حاضر این تصنیف تو ذهنم میخونه. دارم گوشش میدم. شما هم دوست داشتید گوشش بدید. بارون با صدای استاد شجریان.

به تردید محکم بگو ...نه!

اگه قرار باشه یک لیست از خصوصیت هایی که به هیچ عنوان نمیخوام داشته باشمشون رو تهیه کنم بدون شک اولینش "تردید"ه.

وقتی تردید باشه بلاتکلیفی، برای کوچکترین تصمیمی که میخواهی بگیری همش با خودت کلنجار میری تا بالاخره یک تصمیم رو نهایی میکنی و هنوز تموم نشده مدام با خودت میگی آیا این تصمیمی که گرفتم درست بود یا که نه؟ و بدین منوال مدام باهاش چالش داری.
صادقانه بگم خود من بارها درگیر این چالش ها بودم. اینقدر این تردید لعنتی اذیت کرده که خود نتیجه کار اینقدر آزار دهنده نبوده. اما وقتی در مواردی قطعی تصمیم گرفتم هرچقدر هم پر ریسک اما با وجود ترس ته دلم از نتیجه احتمالی اون کار چون تردید راه نداشته حس خوبی نسبت به خودم داشتم.
نباید بیشتر از این بهش بال و پر داد.
هر چی بیشتر ازش میگم گویی قوی تر میشه.
این شک و تردید ها بیشتر به این برمیگرده که به خودمون خیلی اعتماد نداریم که همیشه بتونیم تصمیم های درستی رو بگیریم و راه ها رو درست انتخاب کنیم.
این رو فراموش نکن که کار تو با تردید در مورد این داستان تموم شد. آره به ظاهر من و تردید به توافق رسیدیم اما مثل هر چیز دیگری که ممکنه، او هم زیر قولش زده ...  و البته من هم ... و باز تو خودم راهش دادم.
میدونم که این مردد بودن رو دیگه نمیخوام...
میدونم راهمو یه جوری به روش خودم پیدا میکنم...
میدونم که هیچی جلودارم نیست و وقتی بخوام کاری رو انجام بدهم، میدهم...
میدونم که باز تردید رو کنار میزنم و راه رو برای اعتماد و استحکام باز خواهم کرد...
میدونم که میتونم...
تو زندگیم همیشه چالش های زیادی داشتم و آدم ریسک پذیری بودم و شک ندارم از پس این چالش بزرگ هم به خوبی بر خواهم اومد.
یادمه جایی خونده بودم " اگه قصد داری به چیزی شک کنی، به محدودیت هات شک کن".
خدایم هوامو داشته باش، خوب؟

در خانه...

پس از یک عملیات ژانگولری و نیز  کولی بازی ای که دیشب از خودم دراوردم موفق شدم که امروز رو در منزل به استراحت بپردازم. وه که چقدر هم لذت داره . بعد از چندین روز کاری پرکار انصافا خونه موندن خیلی میچسبه. چند روزی بود که کمی سوزش گلو و سرفه و  البته  کمی گرفتگی صدا  داشتم که دیروز عملا صدام در نمیومد و با یک تون کاملا پایین صحبت میکردم.

تدابیر امنیتی رو همه رعایت کردیم اما هیچی مثل استراحت و اینکه تن رخوتناک و اسپاسم ناک! رو بسپری به گرمای رختخواب جواب نمیده. حالا این مرخصی گرفتن ما هم داستان جالبی داشت در نوع خود که بماند. مهم اینه که الان تو خونه ساکت و آروم نشستم و تنها صدایی که فعلا دارم میشنوم صدای آبی است که در آکواریوم گوشه سالن جاریست. من هم در حالی که یک پتوی نازک روم کشیدم و روی کاناپه لمیدم دارم این مطلب رو مینویسم.




صبح، صبحانه رو با آرامش صرف کردن اون هم با نون تازه ای که همسر جان قبل از رفتنش برام گرفت و آورد بالا و بی سر و صدا گذاشتش داخل سفره واقعا خیلی چسبید. البته ایشون کلی سفارش نمودند که فقط استراحت بنمایم ما هم گفتیم چششششم. درست هم گفتیم. الان هم یک لیوان چای داغ که یک قاشق گنده عسل داخلش حل نمودیم را میل مینماییم. تازه شم قرار است بعدش ککلیک اوتی دم کرده و نوش جان کنیم. الان دنیز میدونه من چی میگم. این گیاه به واقع معجزه گره در سرماخوردگی و سرفه و ... همون آویشن خودمونه(thym) با یک بوی خاص. که هر چی مرغوب تر باشه عطر تندتر و مزه کمی تیزتری داره. از جمله ضروریات منزل ماست که هیچگاه جاش تو کابینت نباید خالی بمونه.
یک سوپ جانانه هم میپزیم که توش شلغم داشته باشه و خود شلغم اکسپکتورانتی است طبیعی و عجیب. چی از این بهتر.


این بلا گرفته چه احساس خانوم بزرگ ها رو هم داره موقع شربت خوردن.
این هم شروع یک روز کامل در خانه...
*گفت این تنهایی بار منفی داره... گفتم مهربانی؟ ...گفت...خوبه

damage

عشق وقتی بیگاه سر برسه چه اتفاقی می افته؟
نظرتون در مورد یک عشق کاملا ممنوع و غیر معمول و نامتعارف چیه؟ ممنوع رو از اون نظر گفتم که قاعدتا نباید اتفاق بیفته وگرنه عشق وقتی بیاد دیگه کسی رو یارای مقابله با اون نیست. شاید بشه گوشه قلب مخفی نگهش داشت و عنوانش نکرد اما به واقع نمیشه انکارش کرد.
فکر میکنید اگه یه همچین عشقی عنوان بشه و ادامه پیدا کنه و فراتر از اون اگه عیان بشه چه اتفاقی ممکنه رخ بده؟
نمیشه عاقبت خوبی رو براش پیش بینی کرد، نه؟
 شما فرض کنید آقایی رو  که برای خودش  زندگی ای داره  که خیلی هم در نظر عموم خوب و موفقه یه همسر زیبا و با شخصیت و معقول که سالها خوب و بد زندگی رو در کنارش بوده فرزندان خوب و سالم و یک شغل به اصطلاح دهن پر کن. این زندگی همچین یکم زیادی آرومه انگار. خوب؛ در این گیر و دار زندگی دنیا میچرخه و میگرده و به هر ترتیبی هست دختر زیبایی رو سر راه این مرد بخت برگشته قرار میده. این آقا دختر زیبا و لوند باور کنید کم تو زندگیش ندیده و باز هم باور کنید این خانم اصلا قصد بر هم زدن زندگی این خونواده رو نداره. او نامزد پسر مرد است دادادادام...
بله این همه صغری کبری چیدن دقیقا برای این بود که کمی در مورد یک فیلم کاملا دراماتیک کمی باهاتون صحبت کنم.
damage


بله ژولیت بینوش که از هنرپیشه های مورد علاقه خودمه به همراه جرمی آیرونز در این فیلم نقش آفرینی کرده. فیلم، محصول 1992 و کاری است از لوییز مال فرانسوی .


دکتر "استفان فلمینگ" (آیرونز) که یکی از وزیرهای کابینه انگلستان است در یک میهمانی رسمی آنا، نامزد پسرش رو ملاقات میکند. این ملاقات یک ملاقات معمولی برای هیچکدام از این دو موجود نیست و به شدت تحت تاثیر دخترک قرار میگیرد.


این دو همدیگر را بارها و بارها پنهانی ملاقات میکنند و رابطه آنا و مارتین(پسر استیو) همچنان عاشقانه ادامه دارد.


استیو سخت میتونه خودش رو تو پنهان سازی این رابطه کنترل کنه و آنا سعی میکنه متقاعدش کنه که نخواد کار غیر عقلانی ای کنه. استیو تمام دنیاش پر شده از وجود و عطر تن دخترک و میخواد زندگی بیست و پنج ساله شو بهم بزنه که آنا قبول نمیکنه و میگه ما در هر صورت با هم هستیم پس چرا به زندگیت استرس وارد کنی و به همش بزنی.


کسی شک نمیکنه. مارتین عاشق اوست و به پدرش اعتماد داره؛ همه به او اعتماد دارند.

تنها کسی که متوجه این رابطه میشه مادر آناست که به زوایای شخصیتی و دردهای دخترش آگاهه. او به مرد هشدار میده که زندگی دخترش و البته پسر خودش رو بهم نزنه.


در آستانه عروسی مارتین و آنا، استیو بالاخره تصمیم به خاتمه این ارتباط میگیره که ... آنا کلید یک آپارتمانی رو که اجاره کرده بود براش ارسال میکنه و باز مرد روانه دیدار با معشوق میشه. اما این بار ماجرا کاملا متفاوته و به شکلی کاملا اتفاقی مارتین به محل جدید اقامت آنا میره و ...


همه چیز عیان میشه و پسر به دلیل شوکی که در اثر دیدن صحنه معاشقه آن دو بهش وارد میشه سقوط میکنه و در دم جون میده. پدر آشفته و شوریده به سمت پسرش میدوه و آنا به همون نسبت با خونسردی از معرکه دور میشه.


آنا در جایی از فیلم بیان میکنه که کسانی که مصیبت دیده اند خطرناکند چون میدونند چطور باید بقا پیدا کنند. به واقع او بقا پیدا میکنه و به زندگیش میرسه. اما استیو علاوه بر پسر، همسرش، شغل و به عبارتی تمام زندگیش رو از دست میده و گوشه عزلت میگیره.
ژولیت بینوش بازی درخشان و روونی رو ارائه داده و تماشای فیلم رو دلپذیر تر کرده. بازی اش رو در فیلم بیمار انگلیسی رو به خاطر دارید که اونجا هم چقدر روان و زیبا ایفای نقش کرد.


فیلم سکانس های خیلی گیرا و تاثیر گذاری دارد و شما را با خود به پیش میبرد. صحنه هایی که امکان نداره فراموششون کنید. بسیار خوش ساخته و با وجود اون تاثیر ناراحت کننده ای که ممکنه داشته باشه اما همین تکان دهندگی و بی پروایی صحنه ها و اتفاقات جذابیت فیلم رو چندین برابر کرده.

فرزانه عزیز یادآوری کرده بود که سکانس آخر فیلم که یک نریشن خیلی بامعنا داشت رو به اخر مطلبم اضافه کنم که با کمال میل این کار رو انجام میدم. بعلاوه یکسری عکس دیگه که هر چی گشتم نتونستم پیدا کنم و خودم دست بکار شدم...
سکانس آخر استیو رو در کشور دیگه و با زندگی کاملا متفاوتی نشون میده.
روایت روی تصویر با صدای خود استیو:
"برای بریدن از این دنیا زمان خیلی کوتاهی طول میکشه. سفر کردم تا دنیای خویش را یافتم. آنچه که سرنوشت ما رو رقم میزنه دور از دسترس و اراده ما و ماورای آگاهی ماست. همه مون در مقابل عشق تسلیم هستیم. زیرا عشق به ما یک احساس ناشناخته ای رو میده و... دیگه هیچی اهمیت نداره."


در مقابل تصویری که از خودش آنا و مارتین داشت و گویی تنها یادگار او از گذشته است قرار میگیره و...
"فقط یک بار دیگه دیدمش؛ تو فرودگاه و هنگام تعویض پرواز. منو ندید...همراه پیتر بود و بچه ای در آغوش داشت. با هیچ کس دیگه تفاوتی نداشت."
و با یک کلوز آپ روی تصوی آنا فیلم به اتمام میرسه...

در آخر هم چند تا عکس از بینوش که هیچ ربطی به این فیلم نداره. امیدوارم فیلم رو ببینید و خوشتون بیاد. 






مرد کوچک...

وقتی که با فال هاش وارد مترو شد و روبروی یکی از خانم های فروشنده که در صندلی مقابل من جا گرفته بود  ایستاد و سرتق بازی دراورد توجهم بهش جلب شد. پسر بچه خیلی کوچک و ریز نقشی بود؛ موهاش رو از ته زده بود و لباس تیره رنگ نه چندان تمیزی به تن داشت. مثل خیلی از بچه های فال فروش که فال هاشون رو بزور میدهند به مسافرها و برمیگردند و با ناامیدی جمعشون میکنند عمل نمیکرد با بی قیدی راه میرفت و بامزه بامزه برای فالهاش شعر میخوند. شعری من دراوردی با یه آهنگ شیش و هشت آشنا.
حس عجیبی بهم دست داد. آخه پسر کوچولوی من! خیلی برات زوده که اینطوری بزرگ شی عزیزکم.
هنوز خیلی کوچیکی که بخوای اینجوری تنهایی راه بیفتی و بین غریبه ها چیزی بفروشی.
کی مراقب توئه؟ مترو یهو ترمز میکنه ... یه وقت نخوری زمین کوچولو. اوخ اون زخم رو گونه ات نکنه از همین بی هوا راه رفتن ها و زمین خوردن هاته.
چقدر دلم میخواست دستش رو میگرفتم و بی توجه به همه چی با خودم میبردمش. لباس های خوشگل اسپرت تنش میکردم. تمیزش میکردم و موهاشو مرتب میکردم و یه کلاه شیک سرش میذاشتم. خوب بهش میرسیدم تا رنگ و روش جا بیاد. میذاشتم هر جا دلش میخواد و هر چقدر دلش میخواد بازی کنه. آخ که چقدر دلم میخواست وقتی بعد از یک شیطنت طولانی خسته و کوفته میشد بغلش میکردم و سرش رو تو سینه ام میگرفتم تا با آرامش خوابش ببره. بعد با محبت نگاهش کنم و یه لبخند طولانی و ... تا به خودم اومدم از قطار پیاده شده بود. لبخندم محو شد و بغض به گلوم نشست. چشمام پی اش موند و قطار طبق روالش با سرعت ازش عبور کرد و دور شد.
باز هم خیال بافی های تو رها...
چقدر در مقابل این موجود کوچک احساس ضعف و ناتوانی کردم.
من موندم و یه دنیا حسرت در مقابل دنیای کوچک او...