از استقبال از نی نی تا اش گیلدیک

عزیز دلم میبینی همه چقدر دوستت دارند؟ گفته بودم بهت اینجا پر است از انسانهای خوب و دوست داشتنی و کلی دایی و خاله و عمو خواهی داشت.
از اونجایی که من و همسر هر دو بچه های آخر دو تا خونواده هستیم و در دو تا خونواده هم نزدیک به 7-6 ساله که بچه نیومده از نی نی ما استقبال خوبی به عمل اومد. البته منظورم نوه بود وگرنه نیکا کوچولو که یک سال و دو ماهشه هنوز.
تو محل کارم هم بچه ها کلی ذوق کردند البته منظورم دخترهاست وگرنه پپسرها که این چیزا براشون فرق نمیکنه. خانوم ت. که مسئول قسمت مالی مونه بهم قول داده بود که برام آش گیلدیک بیاره. این آش محلی ترکهاست. قبلا تعریف کرده بود که وقتی کسی باردار میشه مامانشون این آش رو براش میپزه و چون زحمتش زیاده همینطوره درست نمیکنند.
دیروز عصر بهم زنگ زد که فردا شما هستید که مامان آش رو بپزه. من هم کلی تشکر کرده و گفتم بله هستم. و امروز حدودای ساعت 12 بود که برادشون اومد و کلی آش برامون آورد. یک ظرف برگ حسابی رو جدا مامانش برای من گذاشته بود که با خودم آوردم. یه مقداری هم همونجا داغ داغ خوردم. جاتون خالی. عجب آشیه این آش گیلدیک. خیلی مقویه. تو هر قاشقش کلی آلو و گوشت و زردالو هست. بعضیها بهش میگن آش زردالو یا ترشیل. ظاهر این آش تقریبا قرمز رنگ و لعاب دار هست و همونطور که گفتم پر از مخلفات. ماده زمینه ایش همون گیلدیک هست که رنگ قرمز و ترشی آش ا اونه. کوفته قل قلی هم توش داره و البته نخود و رشته آش.
و اما گیلدیک چیست؟


گیلدیک رو محلی ترکها میگن؛ همون گیاه نسترن وحشی یا rosa canina از خانواده رزاسه.
توی کتاب گیاهان داروییم جزو گیاهان پر ویتامین ث طبقه بندی شده بود. پس بالطبع غنی از آنتی اکسیدانت هستش. میوه این گیاه خودرو تیغ های بسیار ریزی داره که همین کار چیدن و نیز استفاده از اون رو بسیار سخت میکنه. این گیاه دیورتیک هست و در التهاب و نی سنگ کلیه و همینطور در بیماریهای گوارشی هم ازش استفاده میشه. برام جالب بود وقتی اینجا در مورد خواصش در آرتریت روماتویید خوندم.
پس انگار ارزشش رو داره این همه زحمت برای جمع آوری این گیاه و به عمل آوردن همچین غذایی نه؟
باز هم ممنون ای مادر عزیز خانوم ت. برای این همه زحمت.

WE ARE WAITING FOR ...A LITTLE ANGEL



هر وقت اسم کیت HCG میاد و استفاده از اون ناخوداگاه به یاد اون صحنه فیلم kill bill می افتم که اون خانومه اومده بود اوما تورمن رو بکشه و او همون موقع پی برده بود که بارداره و به زن توضیح داد که طبق این کیت او به زودی مادر خواهد شد و جالب اینکه زن او را رها کرده و رفت و به او تبریک گفت. براستی این موجودات کوچک چه قدرت خارق العاده ای دارند و وجودشان چقدر شگفت انگیز است.
حس کردم که خبرایی باید باشه. انگار منتظرش بودم. دل تو دلم نبود. وجود مهمانها در خانه باعث میشد کمتر بهش توجه نشان دهم. اما نمیتونستم نادیده بگیرمش. بالاخره اون جعبه کوچک رو برداشتم و با هیجان خاصی میزان HCG رو بررسی کردم... حدسم درست بود. ادرار صبحگاهی بالاترین غلظت HCG  رو داره.
خودشه. نتونستم تا فردای اون رور و مشخص شدن قطعی جواب آزمایش خون صبر کنم. همسر و من منتظرش بودیم و همسر سریع متوجه شد. گرچه من هم طاقت  پنهون کاری اون هم در این مورد خاص رو نداشتم. اون روز تعطیل بود و ناچار تا فردا و اطمینان قطعی از آزمایش خون صبر کردم گرفتن جواب به دو روز بعد موکول شد. از همون وقتی که پسر جوونی که تو آزمایشگاه کار میکنه یواشکی جواب آمایش رو نگاه کرد و با لبخند و با گفتن "تبریک میگم بهتون" بهم برگه رو تحویل داد این حس باشکوه در من شعله ور شد. " مادر بودن"...حسی که هیچوقت برام آشنا نبوده حتی من که عاشق بچه ها هستم و با عشق براشون قصه میگم و لالایی میخونم.


هیجان خاصی دارم.حس خیلی غریبیه... حس یه موجود ناشناخته درون خودت. این حس هر چقدر هم صمیمی و خاص باشه غریبه برات. توصیف کردنش آسون نیست این اوج زن بودنه.
وقتی که طی یکی دو ماه اول از هر چی خوراکیه متنفر میشی و دوست داری فقط دراز بکشی تا روزت طی بشه و حس تهوع عجیبی سراغت میاد که هیچوقت نداشتی و میشه همراه هر بعدازظهر تا شبت(برای من برعکس اونچه بهش میگن تهوع صبحگاهی!) فقط یه چیزه که میتونه تو رو با این همه حس ناخوشایند به یه موجود خوشحال بدل کنه و اون یه موجود فسقلیه که منتظر اومدنشی. وقتی با یه مسواک زدن ساده هر چی تو معده ته بالا میاد فقط امید به داشتن یه فرشته کوچولوه که میتونه تو رو با رنگ پریده و دستان لرزان به آشپزخونه برگردونه که با شادمانی و بی رمق آواز بخونی و به کارهات برسی. وقتی یادت میاد که این حالتهات به خاطر اومدن اونه همه رو به جون و دل میخری و منتظر بقیه اش میشی. اینها موهبته از طرف هدیه ای که قراره دریافت کنیم. تقریبا 6 ماه دیگه جمع دو نفره مون سه نفره خواهد شد. اون هم چه نفری...

فقط از خدا میخوام که فرشته کوچولوی ما صحیح و سالم باشه و بتونیم در کنار هم خوب  و شایسته تربیتش کنیم و بتونیم سرشار از شور و عشقش کنیم. همونطور که او با اومدنش زندگی دو نفره زیبای ما رو زیباتر خواهد کرد و عشقی صد چندان به ما خواهد داد.

این هم آهنگ خواستنی cuppuy cake با اجرای یه موجود خواستنی.


You're my Honeybunch, Sugarplum
Pumpy-umpy-umpkin, You're my Sweetie Pie
You're my Cuppycake, Gumdrop
Snoogums-Boogums, You're the Apple of my Eye
And I love you so and I want you to know
That I'll always be right here
And I love to sing sweet songs to you
Because you are so dear

شام ایرانی...


امروز قصد داشتم برای شام رشته پلو درست کنم به همراه ماهیچه. من این غذا رو دوست دارم و مدتها بود که نه خورده و نه پخته بودم. مامان استاد درست کردن رشته پلو هست. چون رشته پلویی نداشتیم رفتم از سوپر روبروی خونه گرفتم. با دیدن فیلمهای روی کانتر پرسیدم:شام ایرانی رو هم دارید ؟فروشنده جواب داد  بله فقط قسمت اولش اومده و من هم گرفتم و بعد از اومدن همسر شروع به نگاه کردنش کردیم.


فکر میکنم بدونید که من کارهای بیژن بیرنگ و مسعود رسام فقید رو خیلی دوست میدارم و این هم کاری است از بیژن بیرنگ. شب اول میزبان اشکان خطیبی بود. اصلا مهم نیست که این یک برداشتی از بفرمایید شام و اون هم برداشتی از یه برنامه انگلیسی هست. مهم اینه که من به شخصه وقتی کاری از بیژن بیرنگ رو میبینم حال و هوای خاصی پیدا میکنم. توی همین شام ایرانی اش هم کلی حرف برای گفتن داره. اگه دیده باشید میدونید که رامبد جوان و سروش صحت و مهدی پاکدل از دیگر شرکت کننده ها هستند. من که هر جا رامبد جوان باشه دوست دارم و عاشق تیکه اندازی ها و طنازی هاشم. از همون موقعی که جوون تر بود و در خونه سبز نقش فرید رو بازی میکرد و البته جد بزرگوار رو من بازیش رو دوست میداشتم. هنوز هم بازی ها و اجراهاش رو دوست دارم. من برنامه رو دوست داشتم. البته هر دی وی دی برای یک شبه. نحوه امتیاز دهی شون هم با حاله ؛ ده عدد ده هزار تومانی به هر کدوم داده میشه و باید از این ده هزار تومانی ها سخاوتمندانه امتیازات شخص رو داخل یه قلک بزیزند.
فقط دوست داشتم حس خوبی رو که بعد از مدتها در من برانگیخته شد رو بنویسم. این حس با دیدن کارهایی نظیر خانه سبز و همسران در من بوجود میاد.

الان هم ما قصد داریم شام بخوریم. یه شام دو نفره. راستی...بفرمایید...

life is beatiful

برام عجیب بود که تا حالا در مورد یکی از قشنگ ترین فیلم هایی که دیده ام و خیلی دوستش میدارم چیزی ننوشته بودم این به خاطر این بود که همه اش تو ذهنم بود که در موردش نوشته ام اما هر چه بوده در وبلاگم نبوده.
خوب پس رها جان درنگ نکن و از این فیلم خوب بنویس. شک ندارم که کسانی که خیلی اهل فیلم و مخصوصا فیلم های خوب نگاه کردن هستند این فیلم رو دیده اند.

 life is beautiful


این فیلم ایتالیایی است. کاری از یک کارگردان ایتالیایی که خودش از کمدین های مشهور ایتالیاست؛ روبرتو بنینی. خود بنینی هنرپیشه اصلی این فیلم هست.
فیلم محصول 1979 و یک فیلم نسبتا بلند هست(حدود 2 ساعت). در هفتاد و یکمین اسکار این فیلم جایزه بهترین درام و بهترین فیلم خارجی  و نیز بهترین هنرپیشه مرد(روبرتو بنینی) رو از آن خودش کرد. البته موسیقی این فیلم هم جایزه برد و در کل افتخارات زیادی رو کسب کرده.
 این فیلم یک فیلم کمدی_درام با آمیزه ای از جنگ جهانی دوم است که صحنه های به یاد ماندنی زیادی دارد. بازی بنینی به واقع خیره کننده است و بسیار تاثیر گذار. در صحنه هایی از فیلم شما نمیدونی باید بخندی یا گریه کنی. فیلم "زندگی زیباست یه جورایی دو قسمت داره که قسمت اولش یه زندگی ساده و معمولیه و داستان رفتن گوییدو(روبرتو بنینی) یهودی به شهر آرزو(arezzo) و کار در هتل عمویش است.

در اونجا او با یک معلم مدرسه به نام دورا(نیکولتا براسکی) که همسر واقعی بنینی هم هست، آشنا میشه و شیفته او میشه. داستان عاشقی گوییدو اینقدر لطیف و زیباست و صحنه هایی که مثلا غیر منتظره در مقابل هم ظاهر میشن اینقدر دوست داشتنیه که دلتون میخواد بارها تماشایش کنید. مثل صحنه سالن اوپرا و تلاشش برای جلب توجه دورا و سکانس بعد از اون. همینطور سکانس مهمونی و اون اسب سواری وسط مهمونی و بردن به قول خودش "پرنسس" از وسط مهمونی و جلوی چشم نامزدش با اسب...

 

پسر باهوش و خواستنی اونها به نام جاشوآ هم از جذابیتهای فیلم هست.


 عطف فیلم از جایی شروع میشه که گوییدو و پسرش به عنوان دو یهودی به اردوگاه کار اجباریه که دورا هم به درخواست خودش به همراه اونها میره. گوییدو میدونه که په سرنوشتی در انتظار او و پسرشه اما اینقدر زیبا این عاقبت وحشتناک رو کودکانه برای جاشوا ترسیم میکنه که واقعا هر کسی تحت تاثیر قرار میگیره. او به جاشوا میگه که این یک بازیه که به برنده این بازی یک تانک جایزه میدن اونها باید امتیاز جمع کنند.


او اینقدر این نقش رو خوب برای جاشوا بازی میکنه که کاملا برای کودک باور پذیر میشه. این قسمت فیلم صحنه های دردناک و متاثر کننده ای داره. فداکاری های پدر واقعا تحسین برانگیزه و اینکه سرانجام او خودش رو فدای همسر زیبا و پسر دوست داشتنی اش میکنه. و بالاخره با جمع کردن اون امتیازها پسرک تانک رو به عنوان جایزه سوار شد.


دلم میخواد خودتون این فیلم رو ببینید و قضاوت کنید.

کار جنون ما ...

حتما شنیدید که میگن : کار جنون ما به تماشا کشیده است. حکایت نوشتن پست جدید منه. منم و یه صفحه کامپیوتر و یه ذهن شلوغ و چند تا پست چکنویس و یه عالمه حرف تو دلم و ذهنم و دست و دلی که به نوشتن نمیره و حسی که کمی به دلایلی کم شده اما برمیگرده.
اما امشب مصمم شدم که بنویسم. پس مینویسم. دلم میخواست از یه فیلم خوب مینوشتم اما اینقدر فیلم توی ذهنم بود و حوصله برای نوشتن یکی کم که تصمیم گرفتم نوشتن اون رو به بعد موکول کنم.
این روزها یه تن خسته دارم و یه حس عجیب. یه کرور فکر و یه عالم هیجان. یه دنیا حرف دارم و یه لب خاموش. کم حرف شدم.
هفته پیش سفر بودم. رفته بودم پیش مامان و بقیه. تنها. شرح سفر رو بعد میگم اما خوش گذشت جز اینکه همسر همرام نبود و دلتنگش بودم.
هفته بعد اما قراره دو نفری با هم بریم سفر. این ماه همه اش مرخصی دیگه. مهم نیست. این همه مرخصی نمیریم خوبه؟ من عاشق سفرهای دو نفره مون هستم. خیلی بهمون خوش میگذره حتی کوچکترین چیزی هم که اتفاق می افته برامون کلی خاطره ساز میشه و بارها و بارها ازش یاد میکنیم. یه چیز کوچیک مثل خوردن نوشیدنی های کافئین دار که خودتون بهتر میدونید چه بلایی سر آدم میاره... شوق رفتن به سفر رو شاید بگم بیشتر از سفر دوست دارم.
دلم میخواد بیشتر بیام و سر بزنم. نیومدنم پیش دوستان دلیل بر فراموشی عزیزانم نیست. باشد که بیشتر و پررنگ تر باشم. خوب؟