در جا...!

دوست ندارم حس در جا زدن را. دوست ندارم که مدام تلاش کنم یک کاری رو انجام بدهم و نشه. دوست ندارم. گاهی حس گم  وسط یک کارزار تنها موندن آزارم میده. اما هر چی هست حس غریبی نیست. از همیشه داشتمش. نه که ناامید بشوم اما گاهی تهی میشوم. از همه چیز. چیز خوبی نیست. اما هر چه هست، هست. 

هنوز سر کارم. سردم است روی صندلی و زیر پتویی کز کرده و نشسته ام. امروز بیشتر میمونم. یک لیوان چای بنوشم و یک « نه » محکم به همه منفی های ذهنم بگم . هوم؟ عالیه نه؟