عبور از نوزادی...

امروز دخترک خوشگل ما چهل روزشه. بله دیگه چهلگی هم به قول قدیمی ها رسید.

بعد از یک ماهگی دخترمون تقریبا از اون حالت نوزادی کم کم خارج شد و هوشیاریش هم نسبتا بیشتر شد. الان دیگه حس نمیکنیم یه نوزاد تو خونه داریم. او یک شیرخوار و یک کودک استالبته میدونم که هنوز همون حال و هوای نوزادی رو داره و توقع زیادی رو ازش ندارم(خودمونیم).

روزهایی که دو تایی با هم سپری میکنیم رو دوست دارم. این روزها کار همسر جان هم بیشتره و فقط آخر هفته ها رو بیشتر سه تایی کنار هم هستیم. روزها به تندی میگذرند و میروند تا ما رو به بزرگتر شدن دخترمون و بیشتر جا افتادن خودمون ببرند.


از وقتی اومده مفهوم نگرانی ناشی از مادر بودن برایم هویدا شده. من اصولا آدم نگرانی نیستم. اما خوب انگار این نگرانی مادرها ناشی از عشق زیادشون به فرزندانشون و اون حس مسئولیت پذیریشون نسبت به اونهاست.

جالبه این دنیای مامان ها هم. هر روز همه چیز بچه رو چک میکنند و با خودشون مرور میکنند. ... خـــــوب چند بار پی پی کردی؟ چند بار جیش؟ شیر خوردنت به اندازه بود یا وسطش مدام به خواب میرفتی و کالری کافی به بدنت نرسید؟ خوابت... آهان خوابیدنت چطور بود؟ زیاد خوابیدی امروز... کم خوابیدی امروز. امروز از دیروز این میزان کمتر خوابیدی. اوه! قطره ویتامی آ+د رو امروز یادم رفته بدم... بیا مامانی بیا قطره تو بخور. الان دلیل گریه ها و بی قراری هات چیه؟ و...

میبینید چیزهای به ظاهر بی اهمیت، میشن پر اهمیت ترین چیزهای زندگی ات.


بچه خیلی زیاد توجه میطلبه و مسئولیت سنگینی گردن پدر و مادر داره. این موجودات پاک و کوچک رو باید با تمام وجودمون مراقبت کنیم. کوچکترین بی توجهی روی جسم و ذهن و روحشون تاثیر زیادی میگذاره.

کاش تا آمادگی کامل برای مادر و پدر شدن پیدا نکردیم مسئولیت کودکی بهمون واگذار نشه.



یک ماهه میشود دخترمون

دردونه ما یک ماهه شد. 


دقیقا 21 مرداد بود که دختر کوچولومون به دنیا اومد و امروز سی و یک روزشه دلبرکم.

دیروز فیلم به دنیا اومدنش رو از بیمارستان گرفتیم. چقدر روز خوبی بود دیانا! بی شک یکی از بهترین روزهای زندگی مون. من باز هم با دیدن اون صحنه ها اشک ریختم. ولی خیلی باشکوه بود دقایقی بعد از به دنیا اومدن که بعد از ساکشن کردن دیانا رو نشون میداد. مهرهایی که ازش کف پای قشنگش گرفتند و اولین گریه های او که خیلی جوندار و بلند بود. وقتی چشمهای زیباش رو باز میکرد و به بهترین شکل ممکن اولین ارتباط خودش رو با این دنیا که بسی بزرگتر از دنیای قبلیش بود برقرار میکرد. 

میدونید خیلی خوبه که این روز به یاد موندنی رو کاری کردیم که موندگارتر بشه. گذاشتیم برای خودمون و اطرافیان همیشه خاطره خوبی به جا بمونه. این فیلمبرداری از اتاق زایمان و بیمارستان خوبی هم که انتخاب کردیم خیلی توی ثبت خاطره این روز قشنگ موثر بود. 


امروز البته برای من کمی دلگیره. دلیلش هم رفتن مامانه. بعد از حدود دو ماه و نیم مامان هم بالاخره برگشت سر خونه و زندگیش و ما موندیم و همسر و دیانا خانوم. خیلی دلم گرفت خیلی. همسر رفته مامان رو برسونه فرودگاه و من البته که اشک ریختم و بعد خودم رو اینطور آروم کردم که خدا رو شکر مامان خونه و زندگیش به جاست و میتونه تو خونه خودش آروم بگیره و بعد از این مدت که پیشمون بود به ماوای خودش برگرده. دعا کردم که همیشه سلامت باشه و سایه اش بالا سرمون باشه و تا زنده است رو پای خودش باشه و همیشه همونطور که میخواد مستقل و آزاد باشه. ما هم با سلامتیش دورش جمع بشیم. امشب خونه مامان کلی برو بیا هست. همه بچه ها و البته خاله جان و دخترش اونجا جمعند. عروس کوچیکه با دختر داداشم، شکیبا از امروز صبح رفتند تا به خونه سر و سامونی داده باشند و گردگیری و ... تا خونه رو برای ورود مادام آماده کنند. به قول خودمون مامان جان همیشه به خانمان!

همه اش این مثل مامان در مورد مادر و دختری که مامان از عمه شنیده تو گوشمه. البته به زبان اصلی عمه جان یعنی کردی بیان شده که من همونه ترجمه فارسیش رو مینویسم. " مادر چقدر خوبه که پیش دخترش باشه با اون خرده رازهایی که برای هم دارند و محبتی که بینشون هست."






مادرانگی


سابق بر این هم از لذتهای مادر بودن نوشته بودم اما این بار حس من متفاوت هست. وقتی کودکم در بطن و وجود خودم بود فکر میکردم که متوجه شدم که مادر شدن چیه ولی وقتی به دنیا اومد متوجه شدم اون حس مادر بودنم به مراتب کمتر از این حسیه که الان دارم.

وقتی دیانا رو بغل میکنم یا بهش شیر میدم و وقتی که شبها از خواب شیرینم برای آروم کردن و شیر دادنش میزنم و گهگاهی که گریه و بی قراری میکنه و وقتی نگران حالش میشم و یا وسط انجام دادن کارهام با صدای جیغ قشنگش که نشانه" همین الان از خواب پا شدم" دخترم هست از جا میپرم و به فریادش میرسم متوجه میشم شیرینی مادر بودن چیه.

دیروز سر ناهار که نشسته بودیم همسر برگشت بهم گفت "از وقتی مامان شدی دست پختت هم بهتر تر تر شده. من و مامان خندیدیم و من اضافه کردم و سریعتر هم آشپزی میکنم.

نمیدونم چیه ولی تازه دارم حس میکنم که بعد دیگری از وجودم داره خودنمایی میکنه. بیشتر به سمت زن بودن سرازیر میشم و حس مسئولیت پذیریم هم به مراتب بیشتر میشه. البته ناگفته نمونه که هنوز گاهی حس خستگی و غریبگی رو دارم و هنوز این دنیای جدید رو به طور کامل پذیرا نشدم و گهگداری از کوره در میرم و... اما حس مادر بودنم خوب غلیان میکنه. مامان امروز ازم میپرسید "رها چقدر دوستش داری؟" بدون معطلی گفتم مامان خیلی زیاد... جونمه...
حالا حالاها دارم تا از مادرانگیم بنویسم و حس زیبایی که بهم میده. اما تا همین 27 روزی که دیانا به دنیا اومده دنیای رها بودنم فرق کرده و زیباتر شده و تبدیل به یک عدد مامی فول تایم شده ام

دخترم و من...

از وقتی دیانا اومده خیلی چیزها تغییر کرده.

دیانا یه موجود کوچولوه که نیاز به مراقبت شدید داره و مراقبت از یک نوزاد هم کسانی که تجربه اش رو داشتند بهتر میدونند که چقدر وقت گیر و حساسه. اون هم تو شرایطی که خودت دوران نقاهتت رو میگذرونی.

میدونستم که دخترکم رو دوست خواهم داشت اما بعد از به دنیا اومدنش حس عاششقانه قشنگی که نسبت بهش دارم چندین برابر شد. همین باعث شد که دوران نقاهتم رو با موفقیت پشت سر بگذارم و به سرعت روند بهبودی رو طی کنم.

البته شایان ذکره که همونطوری که دور از انتظار خودم نبود دخترم موجود خیلی آرومی نیست که اصلا صداش در نیاد و سرش رو بگذاره زمین و ساعتها بخوابه و بعد پا شه یکم شیر بخوره و ساکت بمونه. نه اصلا. البته دخترم بیشتر اوقات آرومه اما گاهی که گمونم شاید دچار کولیک میشه یا نمیدونم دیگه به چه دلیل گریه هایی میکنه که نگووووووو. اما در کل بچه نق نقو و بهونه گیری نیست. کولی بازی هم درنمیاره. گریه هاشم بیشتر کولیکه گمونم. من هم سعی میکنم چیزهای نفاخ کمتر بخورم اما خوب به قول قدیمی ها خیلی هم نمیشه شیر  رو پرهیز داد.

به هر صورت میگذره و خوب هم میگذره. لحظه به لحظه شاهد بزرگ تر شدن و کارهای تازه شیم. دیانا دختر مستقلیه! باور کنید. اصلا هم آروم و سر بزیر و حرف گوش کن نیست و تا چیزی بهش ثابت نشه و نخواد انجامش نمیده. این اخلاقش با کمی بزرگ نمایی به خودم شبیهه. باور کنید میشه تا حدودی حدس زد هر بچه ای چه خصوصیاتی داره.

در هر صورت دخترمون زندگی مون رو تا حد زیادی تحت الشعاع قرار داده و قشنگ ترش کرده.

ایناهاش...

خیلی لذت داره وقتی همه کارهاش رو خودت به تنهایی انجام میدی و میبینی خیلی خوب از عهده همه چی داری برمیای. راستش از شما چه پنهون مامان من دل و جرات مواجهه با نوزاد رو به اون شکل نداره و من خودم کارهای دیانا رو انجام میدم. مامان البته گاهی که دیانا خیلی بی قراری میکنه آرومش میکنه و مدام نصیحتش میکنه. خیلی صحنه جالبیه وقتی مامان دیانا  رو بغل میکنه و باهاش بسیار منطقی صحبت میکنه و ازش قول میگیره که مامان و باباش رو اذیت نکنه و دیانا هم  چشمای کنجکاوش رو گرد میکنه و به مامان خیره میشه. انگاری که داره واقعا به حرفهای مامان توجه میکنه. خیلی دیدنیه.

خودم هم برای بار اول حمومش هم کردم. خیلی لذتبخش بود. البته خدا رو شکر دخترمون با آب آشتیه و بیقراری نمیکنه.

دیگه اینکه همه چی مرتبه و من چند روزیه که به روال زندگی عادیم برگشتم و خستگی و بی خوابی هم کمتر اذیت میکنه. دیانا رو که میبینم خستگی فراموشم میشه. امیدوارم بتونم یه مامان خوب براش باشم و بتونیم روح و جسم و استعدادهاش رو خوب و متناسب پرورش بدیم. 

Diana