دخترمون اومد...




انتظارها به پایان رسید و دخترمون به دنیا اومد. شنبه بیست و یکم مرداد ماه. یه شنبه قشنگ و به یاد موندنی. ساعت 7:45 . یکی از بهترین روزهای زندگی مون همراه یکی از مهمترین رخدادهای زندگی مون.

نمیتونم حسم رو بیان کنم. 

یه دختر خواستنی و شیرین.

یه دختر خوب و سالم.

این دختر ماست.

 


coming soon!



دیگه به روز اومدنش داریم نزدیک تر و نزدیکتر میشیم.

دخترکمون داره میاد...

راستش دلم میخواست همه چی روال طبیعی خودش رو طی کنه و مثل میلیون ها زن دیگه یه روز یا یه شب به طور ناگهانی دردهای طاقت فرسا به سراغم بیان و ما رو روونه بیمارستان کنند تا با خودشون فرزندمون رو به این دنیا هدایت کنند و بعد هم همخه چی تموم شه و ...اما انگار باید این شیوه رو فراموش کنم و دلبندمون به شیوه سزار به این دنیا پا میگذاره. 



بعد از معاینه لگن مشخص میشه که لگن خیلی وسعت برای مانور بچه نداره و هر چی میگذره و جنین درشت تر میشه ادامه کار مشکل تر میشه و اما و اگر ها بسیار. تو مملکت عقب افتاده ما در زمینه زایمان دخالت زیاد صورت میگیره متاسفانه و ریسک رو قبول نمیکنند و زایمان های طبیعی حتما با اپیزیوتومی همراهه و ... ما هم با صلاحدید خانم دکتر ترجیح دادیم اگه قراره دردهای شیرین! زایمان رو به جون بخریم و بعدش یهو تو اتاق عمل به فرمان خانوم دکتر روونه اتاق عمل بشیم تا هر چه سریعتر بچه به دنیا بیاد این کار رو نکنیم و کمی از شروع دردها امان و مهلت بگیریم و خودمون با پای مبارک خودمون روونه بیمارستان بشیم و نذاریم کار به اونجا برسه. این شد که بعد از رایزنی ها و بررسی ها قرار بر این شد که شنبه به بیمارستان بریم و نی نویی رو به مرحله تازه ای از زندگیش هدایت کنیم.



شاید این آخرین ست قبل از به دنیا اومدن نی نی باشه.

هر کی اینجا رو میخونه ما رو دعا کنه لطفا.

به امید خدا با خبرهای داغ نی نی نشان سعی میکنم زود زود برگردم.


مثل همیشه ... آرام و صبور

یه وقتایی هست که با تمام توانم، باز هم حس میکنم دارم کم میارم.

اون وقته که دلم میخواد یکم درد دل کنم و کسی باشه که گوش کنه

و چه خوبه که تو ، عزیزم با شنیدن حرفام خودم رو به یادم میاری و توانایی هام رو. و میگی که صبوری کنم و اینقدر قشنگ همه چی رو بهم یاداوری میکنی که هر چی درده رو فراموش میکنم و با یه انرژی مضاعف پا میشم و حس میکنم که دنیا رو باید با همون دید قشنگ نگاه کنم. 



ممنون عزیزم بابت تمام حمایت هات

ممنون که این روزهای قشنگ  رو اینطور برام خاطره ساز میکنی


روزهای باقیمانده

روزهای آخر بارداری روزهای خاص و عجیبیند. حالتهای عجیبی بهم دست میده.

حس نزدیک شدن به انتهای این راه هیجان خاصی رو برام پیش میاره. اوه یعنی داره به اتمام میرسه... یه بی قراری خاصی دارم.


نه که بخوام شکوه کنم یا بگم خسته شدم نه... اما بیشتر از همیشه دلم کوچولومون رو میخواد. دلم میخواد ببینم و بغلش کنم. اما خوب هر وقت که وقتش بشه میدونم مکث نمیکنه و میاد.  سی و هشت هفته هم تموم شد و بچه ام کامل هست. فقط به قول خانوم دکتر فقط مونده بیاد بیرون... دیگه نهایتا تا 24 مرداد یعنی تقریبا دو هفته دیگه ایشالا حتما دخترکمون میادش.


پرسه در مه



پرسه در مه یکی از فیلمهایی است که باید با صبر و حوصله دید. اگر هم از فیلم های شسته رفته ای که قهرمان داستان رو به سرانجام میرسونند خوشتون میاد و از سردرگمی و تو در تو بودن صحنه های فیلم خوشتون نمیاد بهتره که خودتون رو خسته نکنید و برای دیدن این فیلم وقت نذارید. چون همینطور که از اسمش برمیاد فیلمی است که از ریتم عادی و خاصی پیروی نمیکنه و تو صحنه ها و دیالوگ ها کمی حالت آشفتگی دیده میشه که مقتضای فیلم هستش.
فیلم پرسه در مه از زبان شخصی روایت میشه که در کماست! و جالبی داستان هم همینه که امین با بازی باز هم خوب و دیدنی شهاب حسینی داستان رو از زبان خودش و ضمن اینکه در کماست روایت میکنه. او نمیدونه که چی شده که به کما رفته و قسمتی از زندگیش رو که مربوط به دوران آشفتگی شدید ذهنیش هست بیان میکنه.



امین یک موزیسین خوب و با استعداد هست که بی هیچ دلیل خاصی در زمینه کاریش دچار مشکل میشه و ذهنش دچار یک سکوت آزار دهنده میشه که نمیتونه آهنگی بنویسه و بسازه و به قول خودش توی سرش مدام صدای سوت میاد. همسر او، رویا با بازی لیلا حاتمی هم یک هنرپیشه تئاتره که با وضعیت پیش اومده برای همسرش زندگی عاشقانه اش براش دشوار و غیر قابل تحمل شده.



فیلم حول همین محور میچرخه و مشکلات زندگی این دو هنرمند رو به تصویر میکشه.
فیلم فلاش بک های متعدد و تقریبا میشه گفت بدون سیر زمانی خاصی داره و فلاش بک های اواخر اون برمیگرده به ابتدای دوران آشنایی اون دو. این کمی ممکنه تماشاگر رو دچار سر در گمی کنه.


کارگردان این فیلم بهرام توکلی است و در سال 1388 ساخته. بهرام توکلی کارگردان فیلم اینجا بدون من هست که اینجا ازش نوشتم. البته من اینجا بدون من رو بیشتر دوست داشتم. اما به نظرم موضوعی رو که توکلی برای روایت فیلمش انتخاب کرده خیلی خوب ساخته و پرداخته اش کرده. البته این نظر شخصی منه.
در سایت کافه سینما هم این نقد رو پیدا کردم که اگه دلتون خواست بیشتر از ریزه کاری های فیلم بدونید و نقد خوب و کارشناسانه ای خونده باشید بهتره مطالعه اش کنید.      

این روزهای ما



دیگه تو هفته سی و هفت هستم. سی و شش هفته و شش روز. البته با یه محاسبه دیگه از طرف خانم دکتر یه هفته عقب تر. الان دیگه به قولی داریم میریم به سمت شمارش معکوس. ماه آخر و هفته های آخر. دیگه اون کرامپ های عجیب و غریب و مبهم تعدادشون بیشتر شده و دیگه تنها از خونه خارج نمیشم حتی برای پیاده روی که خیلی هم برای زایمانم لازمه. تو خونه تا میتونم راه میرم و گاهی هم با همسر که البته این روزها اصلا فرصتشو نداره. داره سپری میشه به هر شکل و مامان هم تقریبا سه هفته ای هست که اومده پیشم. اونم به اصرار دو تا خواهرهام یکم زود اومد وگرنه هنوزم داره غر میزنه که خیلی زود اومدم و چنین و چنان.

بعد از مدتها تمام ساعات شبانه روزم کنار مامان میگذره. گاهی دعوامون میشه گاهی با هم اشک میریزم و گاهی هم تعریف و درد دل. مامان از زایمان هاش میگه و از روزگاران گذشته. حرفهایی که هیچوقت برای گفتن و شنفتنشون فرصتی دست نداده. اما الان بهترین فرصته.

خیالم راحته. خیالم از بابت خودش بیشتر راحته وگرنه من تنهایی راحتم. میگم بازم خوبه مامان شبها سرش رو تنها رو بالش نمیذاره و صبح که چشماشو باز کنه یکی، هر چند پر اذیت و غرغرو هست که بیاد بهش سلام بده و خودش رو براش لوس کنه. حالا بذار هی مامان غر بزنه که دلم برای علیرضا(پسر داداشم) تنگ شده و دلم برای ... تنگ شده و اگه الان خونه بودم چنین و چنان. بذار هر دفعه به یه چیز گیر بده و صدامو در بیاره. بذار هر بار یه چیزی یادش بیفته که "وااااای رها!! ببین فلان چیز رو برای بچه نگرفتیم..." اونوقته که باید همسر جان رو راه بندازیم و با این وضعیت بریم فلان چیزو براش گیر بیاریم و بگیریم. حالا یه چیز کوچیک که باور کنید نبودنش هم خیلی توفیری نداره ها اما برای مامان بودنش خیلی مهمه.

دیشب اسپاسم های عجیبی داشتم و البته هم کمی طولانی تر. با کیسه آب گرم برطرف شد ولی صبح که پا شدم منو ترغیب کرد که برم و تمام وسایل خودم و بچه رو یک بار دیگه چک کنم و بذارم یه گوشه که دم دست باشه. آدم کف دستش رو که بو نکرده اومد و بچه ام زودتر خواست بیاد هوم؟ به قول مامان سر دلم کم کم داره خالی میشه و چشمام هم انگاری حالت های تازه ای پیدا کرده البته من که متوجه نمیشم.

در هر صورت منتظریم تا ببینیم این کوچولو کی میاد و همه چیز رو برای اومدنش مهیا میکنیم.


     




خدایم دلش ور آروم کن!

بی خبری رو دوست ندارم. گاهی خوب نیست. اما خوب پیش اومده که منو بی خبر از خبرهای بد نگه داشتند. مهمترینش هم زمان دانشجوییم و فوت بابا بود. ترم اول بودم وسط امتحانهام... وقتی برگشتم فهمیدم. دیر فهمیدم ... نه دیدمش و نه تو مراسمش بودم. گذشت...

دیروز که با هاله حرف زدم حس کردم هاله همیشگی خودم نیست. مدتی بود ازش بی خبر بودم یعنی باهاش صحبت نکرده بودم. دلم موند پیشش که چی شده. بهم نگفت. عصر وقت دکتر داشتم. برگشتم یه سر به وبلاگش زدم... باورم نمیشد.

خواهر کوچیکه! من فدای اون دل پر غمت بشم. دلم میخواست کنارت بودم عزیز دلم. دلم میخواست میتونستم کمی مرهمی باشم به زخم دلت. نمیدونم چی بگم... هیچی نمیتونم بگم. نمیخواستی ناراحتم کنی تو این موقعیت میدونم. دلم پیشت مونده هاله جان. فقط میتونم از خدا بخوام بهت قدرت تحمل این غم بزرگ رو بده.

دلت آروم و روح مامان عزیز شاد.