قورت دادن قورباغه سخت است هان...!!!


وقتی خبر فوت پدرش رو شنیدم تهران نبودیم و بهش تلفنی تسلیت گفتم. مدتی است که اتفاقات ناخوشایندی باعث شده که یکم روابطم با دیگران تغییر کنند. گاهی لازم میشه که کمی برای آرامش بیشتر زندگیت روابطت را محدود کنی و این البته فقط ظاهر قضیه است و در واقع اگر دلها همراه هم باشند هیچ آمد و شدی هم که مابین نباشد باز هم حس میکنی به او نزدیکی. اما امان از این آمد وشدهای مصلحتی...
وقتی برگشتیم موظف بودیم که با همسر جان یه روز حضوری بریم منزلشون. بالاخره رفتیم و این فورباغه را قورتش دادیم. قرار یک روز عصر رو گذاشتم و البته با این ترافیک و طولانی بودن مسیرها دیر به مقصد رسیدیم و چون قصد نداشتیم شام رو منزلشون بمونیم کمتر نشستیم و البته جو هم سنگین بود و فقط بازی بچه ها کمی یخ مجلس رو آب میکرد. از رفتن زودهنگاممون ناراحت شد و من هم فقط دلم میخواست اونجا نمونم و زودتر برگردم خونه.
یه وقتهایی تصمیم هایی در زندگیمان میگیریم که شاید با رفتارهای گذشته مون زیاد همخوانی نداشته باشه اما من معتقدم هر جا از زندگیمان به نتیجه برسیم که رویه مان را تغییر بدیم، باید این کار رو انجام بدهیم. نمیخواهم خیلی در این زمینه توضیح بیشتر بدهم. یکسری تغییرات به دلایلی ایجاد شده و نباید خیلی ذهن و وقتم رو بیش از این درگیرش کنم. روزهای خوبی از راه خواهند رسید.

تسلا

 لازم میدونم که مصیبت وارد شده به بابک اسحاقی عزیز و خانواده محترمش را تسلیت گویم. از دست دادن یک عزیز سخت است و اگر او یک تکیه گاه بسیار مهربان باشد تحمل این درد فراتر از حد تصور خواهد شد. وقتی یاد پستی که بابک اسحاقی در مورد تولد پدر نوشته بود می افتم دلم پر از درد میشود و لذت حضور در کنار خانواده را در آخریت زادروز میلادشان را یادآور میشوم. حرفی برای گفتن ندارم و فقط برای همسر محترم و فرزندان استاد اسحاقی طلب صبر از خداوندگارم را دارم.



درد مشترک

وقتی به چیزی فکر میکنم به زبان میاوری. گاهی با خود میگویم با من تله پاتی دارد مگر؟ گاهی چیزی را که حس میکنم مشابهش را حس میکنی. حتما حس های مشترکی میانمان وجود دارد. به این فکر میکردم که ببین بینمان چه دردهای مشترکی هم وجود دارد. دردهای مشترکی که توانسته اند به مراتب به همدیگر نزدیک ترمان گردانند. دردهای مشترکی که هراهمان بودند و رهایمان نمیکنند. شاید این هم یکی از خواص دردهای مشترک باشد.



کیک همه کاره!

بچه ها هیشه تو عالم شیرین کودکانه شون تعریفی برای هر چیزی دارند. شاید بهتر باشه بگم از هر چیزی به بهترین شکل خودش برای تفریح و سرگرمی استفاده میکنند. حتی یادگیریها و کنجکاوی هاشون هم تفننی و جالب هست. 

دختر ما کیک دوست داره البته نه هر کیکی. کیکهایی که خودم میپزم رو مخصوصا وقتی هنوز گرمه رو خیلی میپسنده و وقتی میگه گــــــــــِک بیشتر مقصودش همونه. البته یک کیک دیگر هم هست که ایشون دوست دارند و اون فان کیک های درناست. همون کیک های پنکیکی کوچولو و عروسکی که مغزدار هم هستند. با مغز شکلاتی و آلبالویی. 


              


سعی میکنم شکلات رو تو سبد غذاییش نذارم چرا که شکلات به خودی خود کشش زیادی برای بچه داره و اگر ما هم مستقیم شکلات رو بهش بدیم که دیگه نمیشه ازش جداش کرد. به همین دلیل محصولاتی رو هم که شکلاتی هستند، ترجیح میدیم خریداری نکنیم. اما این کیک کوچولوها با یه ریزه مغز شکلاتی رو دیگه براش میگیریم. داستان هم سر همین مغز کیک هاست که داستان داریم باهاشون. اولش که کلی ذوق میکنیم بعد از باز شدن کیک و نگاه میکنیم ببینیم توش چه شکلیه. شکل مورد علاقه ایشون هم همون کوالایی است که بچه شو بغل کرده و با دیدنش میخنده و با اون حالت خاص خودش میگه بَـــــــــــــــــــــــــــــل و خودش رو بغل میکنه و میشه از اون موارد فشردنی ویژه ... . حالا از گوش هاش شروع میکنه به خوردن تا برسه به همون مغز کذایی. و از اون به بعد دیگه نقش رنگ انگشتی رو بر عهده داره این ماده رنگین. یهو جایگاه همیشگیش که جلوی آینه حال باشه و اونجا همیشه تجربه های تازه شو امتحان میکنه و کلی به خودش اطلاعات میده پر میشه از انگشتهای رنگی. بعدش هم که میز محترم تی وی و روی میز و پشت در اتاقش و بقیه وسایل بسته به سعادتشون دیگه بهره مند میشوند از این لطف بیکران بانوی کوچولو. پس نگران شکلات خوردنش نیستم که بیشتر، اشیا شکلات میخورند تا دختری. 

500!

روزها میگذرند و ما را به جلو میرانند. همچنان به پیش.
روزهایی هستند که برای ما آدم ها خاص هستند. مثل مناسبتهای گوناگونی چون تولد، سالگرد ازدواج، به دنیا آمدن فرزند و ... امروز هم یکی از اون مناسبتهای ویژه است. مناسبتی که شاید برای همه ویژه نباشه اما اگر کسی باشه که بسیار بسیار فراویژه باشه برای ما هر روز رو میتوانیم به بهانه اون عزیز برای خودمون خاص کنیم و جشن بگیریم و براش پست بنویسیم و دیگران رو در شادی مون سهیم کنیم.
امروز 500 روز از آمدن فرشته کوچولوی ما به این دنیا میگذره. بله 500 تا روز! خوشحالم عزیز دل مامان که شاد و سلامتی و در این دنیا داری به خوشی زندگی میکنی و خوش میگذرونی. امیدوارم این عدد با خوشی زیاد و زیادتر بشه و به تعداد بیشتر و بسیار بیشترش به آرزوهای رنگارنگت، هر چی که هستند برسی.


غیر منتظره لذیـــــــذ


میتونم بگم تقریبا برای همه پیش اومده که وسیله ای، چیزی یا حتی پولی رو جایی بگذارید بعد فراموشتون بشه که اون رو دارید و بعد از مدتها (که شاید این مدته بسته به اون مکانی که قرارش دادیم طولانی تر هم بشه) بصورت کاملا اتفاقی پیداش کنید و کلی مشعوف بشوید حتی اگه ارزش زیادی هم نداشته باشه چون انتظارش رو نداریم حس خوبی بهمون میده. نه؟

من هم چند روز پیش در حالیکه آخرین باقیمانده های روغن حیوانی رو ته ظرفش مصرف میکردم یهو یه چیزی یادم اومد که یه بسته اون وقتی که مامان اومده بود پیشم، آورده بود. اون ته های کابینت پیداش کردم اما نه یک عدد که دو عدد پیدا کردم و وووه که خیلی هم پیدا کردنش بهم چسبید و با خرسندی ظرف روغن رو پر کردم. عجب روغنی هم بود مرغـــــوب! میدونید که همچین روغن هایی رو از هر جا نمیشه گیر آورد. روغن اصل و مرغوب رو از جای مطمئن باید تهیه کرد. من که فکر میکنم آشپزی بدون روغن حیوونی فایده نداره مخصوصا برخی غذاها و مخصوصا اون غذایی که من اون روز درست کرده بودم. سنتی... یکی هم نیمرو. حالا حتما من رو یک کدبانوی گردالی و قلنبه در نظر میارید که غذاهای چرب و چیلی درست میکنه. یه چیزی مثل این: 


اما باید بگم که در اشتباهید. من بیشتر غذاهام سالمند. حتی تو خوردن همین روغن حیوانی عزیز! هم سیار محتاط و حساسم چون یه ذره که بیشتر مصرف میکنم ته گلوم میسوزه و اذیت میشم. اصلا هم درک نمیکنم که کسایی با صد عشوه و ناز از این خوشمزه جان حذر میکنند. البته چند تا از این عزیزان رو هم خودم از نزدیک میشناسم که وقتی نفهمند تو غذات استفاده کردی غذات رو میخورند و انگار که ذهنشون شرطی شده که این رو نباید خورد و از این لوس بازی ها...