9th...

هیچ نمیگویم و فقط این شعر از یغما گلرویی عزیز...


از تو با عطرها وُ آینه‌ها

از تو با خنیاگران‌ دوره گرد

از تو با بلوغ‌ پس‌کوچه‌ها

از تو با تنهایی‌ انسان‌

از تو با تمام‌ نفس‌های‌ خویش‌ سخن‌ خواهم‌ گفت!

 

تو را به‌ جهان‌ معرفی‌ خواهم‌ کرد

تا تمام‌ دیوارها فرو ریزند

و عشق‌ بر خرابه‌های‌ تباهی‌

مستانه‌ بگذرد!

 

رسالت‌ دیگری‌ در میانه‌ نیست‌!

من‌ به‌ این‌ رباط‌ آمده‌ام

تا تو را زندگی‌ کنم‌

و بمیرم!




                   

لیست سیاه ... آدم های خاکستری... چشم های سفید!

از وقتی خودم رو شناختم یکسری آدم ها بنا به اقتضای زمان و کارهایی که انجام میدادند به این افتخار نائل میشدند که واردش بشن. همین طوری الکی هم نیست. آداب داره برای خودش. باید نظرت موافق نظرشون باشه، گرایش مخالف اونها رو داشته باشی حالا هر گرایشی؛ گاهی دختر بودن یا زن بودن خودش افراد رو کاندید میکنه که درش وارد بشن. البته خوب این هم بگم که این هم خیلی مهمه که دختر چه کسی یا زن چه کسی باشی! مرد بودن یا پسر بودن خیلی گزینه ای نیست که بشه روش خیلی حساب کرد البته همسر کی بودن باز خیلی مهمه و هر چه این نسبت نزدیکتر باشه شرایط ورود رو مساعدتر میکنه. 

یکسری آدم ها هستند که از افراد قدیمی هستند و در این مکان پر رفت و آمد و مهم! کیا و بیایی دارند. اینها گاهی از آدم های ثابتی هستند که راه خروج همه جوره روشون بسته شده و شانسی برای بیرون آمدن ندارند. این بندگان خدا عمدتا از نزدیکان هستند و اغلب نسبتی سببی با یکی از نزدیکان دارند. 

 خلاصه این مکان سیاه و نمور نه سیاه چاله است و نه زندان که یک نماده. یک لیست. یک لیست سیاه که هر وقت، هر کی با به میل و مذاقشون نباشه با تیپا میفرستنش اون تو. البته نباید اینطور فکر کنید که مرگ هست اما برای همسایه. نه همچینام نیست. همین که نشستی و داری زندگیتو میکنی و به خیال خودت یه رفت و روبی ازآدم های دور و برت کردی و تازه داری روی آرامش رو میبینی یهو میزنند پس کله ات و پرتت میکنند اون ته مه ها!  اونجایی که اتفاقا بیشتر اونهایی هستند که میشناسیشون و حتی دوستشون داری. اونجاست که توی تازه وارد بیشتر از بقیه بی مهری دریافت میکنی چون حرف هم زدی و احقاق حق هم کردی. 

نمیدونم تا به کی باید این لیست نمادین رو دست بگیرید و مدام آدم ها رو یکطرفه محاکمه کنید و حکم صادر کنید و بفرستید اون تو؟ هوم؟! کاش کمی به خودتون بیایید تا از شومی سرانجامتون کمی کاسته بشه. جای موعظه کمی به خودتون نگاه کنید. ما کارمون رو خوب بلدیم. وظایفمون هم میدونیم. شمایید که هنوز مثل بچه مدرسه ای های ننر پشت بزرگترهاتون سنگر میگیرید و باجگیری عاطفی میکنید.

* بخند تو این لیستو خوب میشناسی!



فرار به سوی خواب!

هر وقت که از چیزی خیلی ناراحتم و کاری از دستم برنمیاد که انجام بدم و فقط ناراحتم و ناراحتم مغزم میره رو مود استراحت و مدام خواب آلوده میشم و برای فرار از شرایط موجود تنها میخوابم و میخوابم. حالا هم همین حالت بر من مستولی شده و با وجود داشتن یه بچه کوچک و کلی کار که برای انجام دادن دارم تنها چیزی که آرومم میکنه همین خوابه و با وجود اینکه اصلا آدم خوابالودی نیستم اما راحت به این حالت تن در میدم و دخترم را هم با خود همراه میکنم و شب هم زودتر از قبل به خواب میرم. 
گاهی بعضی چیزها درست شدنی نیستند انگار. 
گاهی برخی افکار اصلاح نمیشن انگار.
گاهی با وجود طلبکار بودن انگار به همه باید بدهکار باقی بمونی تا ابد...
گاهی فقط دلت چند تا دل همراه بیشتر میخواد. 
خسته شدم از بس یک سری از مسائل رو مدام توضیح دادم آخه...


همون حس رخوت و خواب آلودگی از هر چیزی بهتره انگار. 
باشه که یه انرژی چندین برابر از این خوابهای مکرر بگیرم. 
باشه که با شرایط موجود هر چه بهتر کنار بیام. 

از میان روزمرگی هایم

بارش بارون امروز چه حس رخوت خوبی بهم داده بود. با تاریکی و سرمای دلپذیری که به خونه حاکم شده بود فقط دلم میخواست بگیرم بخوابم و هیچ کاری انجام ندم. اما با وجود موجود کنجکاو کوچکی که مدام مامانش رو صدا میکنه و ازش هر دفعه چزی یا چیزهایی میخواد عملا امکان استراحت منتفی میشد. اما راستش کمی تنبل شده بودم. دختری هم که اتفاقا امروز از اون روزهای گیر بده اش بود. اما بالاخره بعد از خواب ظهرش و بیدار شدنش یک تعامل خوبی بینمون پدیدار شد که تا زمان خوابش به طول انجامید. امشب هم کمی زودتر خوابید تازه داره برنامه خوابش باز هم مرتب و منظم میشه ...



چقدر دلم میخواد یه کار تازه انجام بدم. هم برای دختری هم خودم و هم همسری. خیلی در جا مونده شدم انگار! بهتره غر زدن رو فراموش کنم و همینطور که کارهای روزمره ام داره روی روال پیش میره از فرصت استفاده کنم و یک حرکت مثبتی انجام بدم. شب زودتر خوابیدن دختری این مجال رو بهم میده که فکر کنم و کمی برنامه ریزی... فکر ... برنامه ریزی...