از دور دست رویا...

چند روزه که زندگی باز به روال سابق برگشت و از اون تنبل خونه دیگه خبری نیست. بهترم. خیلی بهترم. شاید باورتون نشه اما دلم تنگ شده بود برای محل کارم. با چه ذوق و شوقی شنبه اومدم سر کار. اما یه تجدید قوا هم بود علیرقم اینکه کمی قوام رو این واریسلای نامرد تحلیل برد. قابل توجه که فعلا اینجا موندگارم. هنوز تکلیف جای جدید معلوم نشده. من هم موندم دیگه. اینجا خاکش یه جورایی دامنگیره.

همینطوری دلم خواست از صمد نارونی یه قطعه شعر بذارم که این شعرش رو انتخاب کردم و گذاشتم.
گاهی چقدر رفتن و پر زدن رو دوست میدارم. بی هیچ دغدغه ای رفتن و فقط رفتن بدون در نظر گرفتن مقصد... یهویی دلم گرفت چقدر.



 به عمق دریا ، به وسعت صحرا
 بلندی کوههای راستینی
و ایستایی را در تو می بینم
گام های استوار را در تو می جویم
من تو را می شناسم ، از دور دست رویا
عشق پناه گرفته در وجودت
آسان می کند ، شناخت دریا را
مهر درمان ناپذیرت
آسان می کند شناخت صحرا را
صداقت و ایمانت
آسان می کند باور کوهها را
من تو را می شناسم

صمد نارونی
برگرفته از آوای آزاد

میلاد رها

یه روز سبز

یه روز به یاد ماندنی.

روزی که مام دلخسته خنکای نسیمی رو حس کرد.


باشد که این حرکت آزاد میلادی باشد برای رهایی؛ رفتن و در جا نماندن. رهایی اندیشه های پوسیده و بید زده و کهنه.


و

روز میلاد رها.


به فال نیک میگیریم.

به این امید که گلهایمان سربلند باشند و لگدمالشان نکنند.   



رها باشید و سربلند



قرنطینه رها اون هم از نوع دون دونیش!

بعد از یه غیبت چند روزه بالاخره اومدم. 

چه بگویم که بالاخره این شتر واریسلایی محترم بعد از سی و دو سال بالاخره ما رو لایق و شایسته میزبانی دونست و جلو پلاس دون دونی اش رو روی ما گشود و یه چند روزی چمبره زد در خونه ما و ما رو قرنطینه نمود. آره دیگه همون ویروس محترمی که وقتی مدرسه میرفتیم دوستانمون رو گرفتار میکرد و ما رو وادار به دوری از اونها مینمود و خونه نشینشون میکرد.

اون روزها به خیال خودمون جون سالم به در بردیم. اما خوب بالاخره باید یه روز دم به تله جناب واریسلا میسپردیم که سپردیم. پنجشنبه صبح با دیدنیه ضایعه کوچک کنار شکم و روی شونه ام اصلا فکر نمیکردم که خودش باشه. فقط یکی دو روز بود که علایم همیشگی و شایع سرماخوردگی رو داشتم مثل بدن درد و کوفتگی و بی حالی و کمی هم تب البته. از سر کار که برگشتم دیدم ضایعات خوشگل همچنان پابرجا همون جا نشستند و کمی هم درشت تر جلوه میکنند. یه نگاه دقیق کردم. وه! وزیکول های آبدار و شفاف خود لامصبشه! مامان!... نه! اما همون بود و اصلا یه دونه هم اضافه نمیشد. نه صورتم، نه گردن و نه تنه... نمیدونم جمعه باید خیالم رو راحت میکردم. چون شوخی بردار نبود. رفتیم یه پزشک عمومی سر صبح پیدا کردیم و ایشون هم با توجه به علایم من یکم شک داشت. اما این وزیکول ها لامصبها اینقدر تیپیک بودند که همه مون رو قانع کردند که خود خود واریسلاست و نه چیز دیگه. آسیکلوویر رو شروع کردیم و تب و لرز و ... تا شب تقریبا هر چی تو چنته داشت ریخت بیرون و ما تبدیل به یه بانوی دون دونی مطلق گردیدیم. حتی داخل صورتم هم صورتی صورتی نمایان شد. چاره ای نیست. باید بپذیرمشون. حتی شنبه هم جاهای خالی پر شدند و  دیگه فکر کنم تمام هنر خودش رو در آراستن بدنم به کار برد. خوب آخه همینطوری ساده هم زیاد قشنگ نبود کمی طرح و نقش لازم بود شاید و شاید کمی هم استراحت در منزل. اتفاقا اولین مسئله بعد از اینکه شک کردم به آبله مرغان بودن ضایعات پوستیم همین یه هفته استراحت کردنش بود که به یمن تعطیلات بیشتر هم شد.

و اینگونه بود که رها جونی ما دچار آبله مرغان گردید و در منزل به استراحت پرداخت. امیدوارم کسی رو تو اون دو روز قبل از بروز وزیکول های پوستی ام مبتلا نکرده باشم. حالا این وسط همسر به من میگه از بس که تو با این بچه ها ور میری. نگران شده بود نمیدونست چی میگه. جالب ترین قسمت ماجرا هم کارفرمای محترمم جناب دکتر ش. بود که وقتی جمعه بهش زنگ زدم اطلاع دادم که تا یه هفته نمیتونم بیام و به فکر جانشین باشید فکر کرد من دارم کلک میزنم و میخوام که جایی برم و بهونه میکنم. باز هم میپرسه که شما قراره سرپرست جایی  باشید و شخصا  جایی رو اداره کنید؟ و ... چرت و پرت خلاصه. روانیم کردند این زن و شوهر. میگم باور کن رو بدن من داره پر از ضایعه میشه... درد دارم... تب دارم. روانی!  متوجهی؟ این هم حکایت ماست.

امروز از همه روزهای گذشته خدا رو شکر بهترم. دو روز گذشته خارش این ضایعات داشت روانیم میکرد. اما تونستم به خودم غلبه کنم و با شستن (حداقل روزی دو بار) و خوردن به قول قدیمی ها خوراکی های طبع خنک و داروهام خیلی بهترم. حالا یه مدت هم طول میشه تا همینطور که ناخونده اومدند این ضایعات کم کم جمع کنند و بروند.





تو رو سلامت میخوام مثل همیشه!



نگرانشم.
مینویسم که کمی آروم بشم. کلافه ام. نه به اندازه خودش البته.
خیلی وقته که جزئی از خونواده مون شده. در حدود بیست و سه سال. یه عمره برای خودش. الان داماد دارند دیگه. جا افتاده تو زندگیش حسابی. هنوز هم زیباست. مامان بزرگم روحش شاد بعد از گذشت سالها همچنان عروس خانوم صداش میزد.آره عروسمون رو میگم. مثل یه خواهر بزرگتر دوستش میداشتم و دارم. تازه که ازدواج کرده بودند یه دختر شاد و پر انرژی بود. خیلی زود شکیبا به دنیا اومد. یه دختر شر و شور و بلا. عاشقش بودم. هنوز هم هستم. چون با داداشم اینها تو یه خونه زندگی میکردیم شکیبا مثل خواهر کوچیکه ام بود. هر روز، روزی چند بار میدیدیمش.
چی شد یهو اینطور شد و همه چی بهم ریخت؟ نمیدونم اگه منو نبخشه چی میشه؟ بعد از اون اتفاق نه من و نه هیچکس دیگه جرات نکردیم در موردش صحبت کنیم. حتی جرات نکردم ازش بخوام که منو ببخشه. نمیخواستیم چیزی رو مرور کنیم. اون هم شاید همینو میخواست. هنوز هم دوستش دارم. اون رو نمیدونم. سعی کردم اشتباهاتم رو جبران کنم.طی این سالها خیلی چیزها عوض شد و خیلی چیزها فراموش.
الان نگرانتم.
فقط امیدوارم زودتر خوب شی. این نگرانی چهره، کلافگی حین حضورت توی جمع که متوجه صحبتهاشون نمیشی و همینطور لرزش دستت و نگرانی همسر و بچه هات رو دوست ندارم. میخوام زودتر تموم شه. زودتر خوب شی. مثل همیشه سربسرمون بذاری و با تلفن اوقات متمادی رو با هم صحبت کنیم. دلم میخواد همه چی مثل روزهای اول بشه و بیماریت مثل یه شوخی بی مزه  باشه و تموم شه. مثل خواب آشفته ای که همه مون از بیدار شدنش خرسند بشیم و بخندیم. انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده باشه. در حال حاضر دیگه چیزی غیر از این نمیخوام.
خدایم کمکش کن!
 

میلاد سایه سار


سال گذشته تو همین تاریخ بود که در پرشین بلاگ، سایه سار تنهایی پا به عرصه وجود گذاشت.
سایه ساری که یه عالم دوست خوب رو مدیونش هستم.
جایی که توش درد دل کردم و حرفهامو زدم.
جایی که از علاقه ها و سلیقه هام گفتم.
خونه ای که بی پیرایه است.
خونه ای که دوستش دارم و داشتنش بهم حس خوبی میده.


اوایل که اومده بودم احساس غربت میکردم. راستش من تازه که به یه جمعی وارد میشم نمیتونم سریع با آدم های اونجا اخت بشم. حتی نسبت به مکان های تازه هم این حس رو دارم. به همین دلیل یکم تو خودم و لاک سایه سارم بودم. پست اولم که یه سلام احوالپرسی ساده بود و دومیش در کنیسه ما. همون روز یه کامنت داشتم از یک دوست که جدا خیلی دلگرمم کرد؛ خیلی تشویقم کرد. اون دوست هم کسی نبود جز محسن (پاییز) . فقط اون پست نبود. تو پست فارست گامپ و شاعر زباله ها و باقی پست ها هم. حس خوبی داشتم که نوشته هام به دل کسی نشسته. کم کم دوستان خوب بیشتری به خانه کوچک من اومدند. هاله جونم هم از اولین ها بود و از موندگارترین ها. بعد از مدتی پرشین کمی نامهربانی کرد و دقیقا سی ام آذر بود که بار و بندیلم و جمع کردم و  به توصیه دوستان خوب به بلاگ اسکای اومدم.
دنیای بلاگستان دنیای عجیبیه. من در این دنیا خیلی راحت در مورد مسائل مختلف حرف زدم و بازخوردهای جالبی هم گرفتم. اینجا آدم ها گاهی روی پنهان وجودشون رو چه خوب آشکار میکنند. مادر و پدرهایی رو دیدم که چه با عشق و محبت از جگرگوشه هاشون گفتند. اینجا عمده آدمهاش خاطره بازند. پیش میاد که کودک درونشون رو گاهی بهش پر و بال بدهند و کارهای عجیب غریبی ازشون سر بزنه. در اینجا آدم هایی زندگی میکنند که معنای انسانیت رو میشه در وجودشون حس کرد؛ آدم های یکرنگ و صاف و ساده. در این دنیا دوستیها یه رنگ و بوی خاصی داره. از طریق حس و قلمت دوست پیدا میکنی. بازی ها اینجا کردیم؛ آوازها خوندیم و شنیدیم. خندیدیم و گریه کردیم. جای غریبیه اینجا.
خوشحالم که سایه سار تنهایی خونه ایست که میتونم در اون پذیرای دوستان خوبم باشم. خونه ای که زمینه ارتباط خوبی رو با آدم هایی که شاید فرسنگ ها ازشون دورم و در دنیای واقعی هیچ ارتباطی نمیتونستم باهاشون داشته باشم فراهم میاره.
همیشه سپاسگزار دوستان عزیزی هستم که با مهر و محبتشون و حضور گرمشون مایه دلگرمی من در این سرا بودند.

REMEMBER ME

مرا به خاطر بسپار

یه درام تاثیر گذار و به نظرم زیبا.
محصول 2010. ساخته آلن کالتر و با بازی : رابرت پاتینسون_ امیلی دِ زاوین_ پیرز پرازنان_ کریس کوپر و...

با دیدن اسم رابرت پاتینسون فکر نکنید با یه فیلم تین ایجری و تخیلی _ عشقی مثل twilight طرفید. در کنار عاشقانه بودن داستان، یه موضوع کاملا اجتماعی داره.
قسمت رومانس داستان بین تیلور و آلی است. آلی دختری است از طبقه متوسط که در کودکی مادرش رو در پیش چشمانش به قتل میرسونند و پدرش یک افسر پلیسه. پدر و مادر تیلور هم بعد از مرگ برادرش از هم جدا شده اند.
رفتار دو مرد از دو خونواده با فرزندانشون. خیلی خوب به این مسئله اشاره شده. هر کدوم به شیوه خودشون با بچه هاشون رفتار میکردند و بهشون محبت میکردند که البته بچه ها متوجه این دوست داشتنه نبودند. حس میکردند بهشون اهمیت داده نمیشه.


در جای جای فیلم هم به این مسئله به طور واضحی اشاره میشه. مثل درگیری های تیلور با پدرش (با بازی پیرز پرازنان) در موارد گوناگون از جمله بخاطر بی توجهی هایی که پدر به دخترک 11 ساله شان نشون میده. دختر کوچولویی که بعد از برادر مرده او ،مایکل، تو خونواده برای تیلور همه چیزه.
 

جمله ای که تیلور قهرمان فیلم در اوایل فیلم بهش اشاره میکنه خیلی جالبه و فیلم یه جورایی عمده اش حول این محور میچرخه. " اثر انگشت ما تو زندگی کسانی که دوستشون داریم همیشه باقی میمونه." و چقدر هم باقی میمونه. تا همیشه...

دیگه بیشتر از این در مورد فیلم صحبت نمیکنم. فقط یه نکته هم بگم که اتفاق های فیلم مربوط به سال 2001 هست. چون سکانس های آخر فیلم خودش یه شوکه که بهتره تجربه بشه.
به قول فروغ همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد.

صیغه فضولی!


اومده کنار میزم ایستاده و میگه ببینیمت خانم... .

_ هان! چون دارم میرم...؟ (و میخندم اونم زورکی)

_ حالا کجا میری؟

_...

_ ... یا ...؟

_ ...

_ میخوای با آقای ح. اینها کار کنی؟

_ (دقیقا زدی به هدف)  خانوم د. یکی از دوستان د عرض کرده بودم ...

_ با شرکت...؟

_ ن ن ن ه!

_ خوب کجا؟

با خودم میگم این زن عجب ناشیانه استنطاق میکنه.

_ ...

_ (انگار برق از سرش پریده باشه ) نکنه میخوای اینجا رو بگیری؟

_ نه خانم د. من که شرکت ندارم. بعدشم حوصله دردسر ندارم راستشو بخواید. 

همین بهونه ای شد تا با قدرت تمام بحث رو به یه سمت دیگه بکشونم. او هم اینقدر باهوش نبود که بتونه برگرده و رشته کلام رو بدست بگیره و ادامه فضولیش رو انجام بده.

........................................................................................................

میلاد : پایین خانم د. و خانم ک. دارند درباره موهای شما صحبت میکنند. !!!!

_ ؟؟؟؟

_از دوربین دیدند خوب. چرا به من چشم غره میرید؟

_OH MY GOD! WOOOOO این ها دیگه کی هستند

........................................................................................................

بوق...بووووق...
_اَاَاَه ! چیه؟ برو خوب...
کنار ماشین سرعتش رو کم میکنه
_بله آقا !
_لاستیک عقبت کم باده.
_OK مرسی. میدونم.
کمی جلوتر نزدیک میدون باز ...بوق و علامت و اشاره...
_چرخ عقبت...
باز ... و باز هم...
چقدر این ملت مسئولیت پذیرند آخه. میبینید؟ حالا من وسط خیابون جون میدادم پر پر میزدم همه گاز میدادند رد میشدند. خوب به اونها چه. اما از بس که وجدانشون آگاهه و مهربونند(!) سرعت ماشینشون رو کم میکنند و زحمت میکشند میان کنار ماشین شما که کم باد بودن لاستیک و یا بسته نبودن احتمالی در اتومبیل رو به شما گوشزد کنند. 

........................................................................................................

_ چرا بچه دار نمیشید؟
_ ... خوب فعلا زوده. نمیخوایم.
_ زوده؟ نه کجا زوده؟ مردم میگن لابد خدایی نکرده خدایی نکرده مریضی ای، مشکلی، چیزی دارید.
_ مردم غلط کردند. زندگی ما به اونها چه ربطی داره؟
_ سنتون میره بالا . اونوقت حوصله بچه ندارید ها.
_ مهم نیست...
_ ...
_ ...

........................................................................................................
_ نمیشه یه خط چشم درست و درمون بکشی. کشتی ما رو...
_ جزغلی آخه تو به خط چشم من چکار داری؟ اینطوری که خیلی هم خوشگله خط چشمم.
_ آخه...
_آخه و کوفته.
_اونطوری خوشگل تر میشی.
_قربونت برم من همینطوری هم خوشگلم.
_ آره خوب اما...
_اما دیگه نداره . به کارات برس.

........................................................................................................
_ میدونستید بچه ها سارا،دختر دکتر ش. ، داره از شوهرش جدا میشه؟ از اولش هم پدره مخالف بود. میخوان با هم فرار کنند اگه بشه
_ ...
_ پسره سواد و شعور درست و حسابی هم نداره.
_ ...
اینها صحبتهای یک جاسوس دو جانبه کپل بود که سعی میکرد تا جایی که میتونه "بچه ها" رو تحریک کنه تا یه چیزی بگن تا بره بذاره کف دست مامان سارا یا همون خانم د. ...





the other woman


The other woman


وقتی این فیلم رو میدم حالا گذشته از حرفی که کارگردان میخواست بگه و برداشت شخصی هر تماشاگر یه نکته ای توجهم رو جلب کرد که بعد از توضیح مختصر در مورد فیلم خواهم نوشت.


احتمالا  علاقمندان پستهای فیلم من میدونند که ناتالی پورتمن یکی از هنرپیشه های مورد علاقه منه. هم چهره و فیزیکش رو و هم بازیش رو خیلی دوست میدارم. این فیلم هم به افتخار خودش گرفتم و دیدم. 


فیلم محصول 2009 است و ساخته دان روس.

پورتمن در این فیلم نقش یه وکیل تازه کار فارغ التحصیل از هاروارد به نام امیلیا رو بازی میکنه که به عنوان دستیار در یک شرکت وکالتی مشغول به کار میشه. از قضای روزگار جناب رئیس یا آقای جک با بازی اسکات کوهن بد جوری تو چشم امیلیای قصه ما میره.


این رابطه اینقدر جدی میشه و پیش میره که زندگی خانوادگی جک رو تحت تاثیر خودش قرار بده و جک از همسرش که چندان رابطه خوبی هم باهاش نداره جدا میشه و با او ازدواج میکنه. ویلیام پسر هشت ساله جک هم با اونها زندگی میکنه و امیلیای 22 ساله مادر خونده اون میشه. 



در فراز و نشیب های فیلم رابطه امیلیا و ویلیام کوچک و نیز ارتباط ناخوشایندش با کارولین به خوبی نشون داده میشه. کارولین یه پزشکه که همچین حاذق هم نیست و به طبع دوست داره جانشین ناخواسته شو به هر شکل به قول خودمون بچزونه. امیلیا هم که یه دختر 22 ساله کم تجربه ای بود که خرد میشد و به هم میریخت و البته تلافی هم میکرد.


یکی از اتفاق های مهم این فیلم که روح امیلیا رو بسیار خدشه دار کرد مرگ نوزاد سه روزه اش الیزابت بود که امیلیا خودش رو در مرگ اون مقصر میدونست. چون زمان مرگ الیزابت اون رو در آغوش داشت و خوابیده بود و وقتی بیدار شد با جسم بیجان دخترکش روبرو شد و این ماجرا رو تا مدتها از همسرش و بقیه مخفی نگه میداشت. پیش جک اعتراف میکنه که اون قاتل دخترکشه و همش منتظر مجازاته. واکنش های شدید و بدی رو به دلیل همین احساس گناه از خودش نشون میده از جمله شکستن قلب پدر و بد رفتاری گاه به گاهش با ویلیام. 



اون قسمتی که برام خیلی جالب بود در مورد این فیلم سکانسی بود که امیلیا میره به مطب کارولین و متوجه میشه که او از داستان چطور مردن الیزابت با خبره. امیلیا شوکه میشه که چرا جک این ماجرا رو به کارولین انتقال داده. واکنش کارولین در ابتدا تدافعی بوده و او رو به بی ملاحظگی متهم  میکنه. اما به خاطر ویلیام که میگه امکان نداره امیلیا با اون همه علاقه ای که به بچه داشت باعث مرگش شده باشه و از مادرش میخواد که پیگیری کنه تا مطمئن بشه امیلیا بی تقصیر بوده. کارولین برگه فوت بچه رو میگیره و از مطمئن ترین دوستی که میتونسته در مورد این کیس نظر بده پیگیری میکنه و مطمئن میشه که طبق اظهار پزشک قانونی بچه به مرگ طبیعی مرده. کارولین به امیلیای بهت زده که غرق اشکه تاکید میکنه که بچه در هر صورت میمرد حتی اگه در آغوش تو نبود و تو هیچ تقصیری نداشتی. تصور کنید زنی رو که زندگیش رو ازش گرفته و اصلا ازش خوشش نمیاد و از او هم زیبا تر و هم جوون تره و کلی هم حسادت بین این دو زن هست. ولی اینجا تا ته و توی قضیه رو در نیاورد از پا ننشست و خیال همسر دوم همسر سابقش رو خوب راحت کرد. برام خیلی جالب بود تو مملکت ما تصور کنید با مورد مشابه دو زن در شرایط مشابه چطور برخورد میکردند؟ این یه طرز تربیت خوبه. یه برخورد منطقی و به دور از هر گونه حب و بغض و عقده شخصی همیشه خوبه.



البته یه چیزی هم بگم که گمون نکنید که امیلیا و جک با خوبی و خوشی به همین راحتی رفتند سر خونه زندگیشون. من هم نمیگم که خودتون ببینید و لذت ببرید.

_ چقدر اکتیواسیونم رفته بالا و تند و تند دارم پست میذارم. دلم نمیخواست دوستان رو ناراحت کنم و پست مهدی، پست آخرم باشه. این بود که امروز بر این شدم که این مطلب رو بذارم تا لذت ببرید و تحریکتون کنم آخر هفته رو اگه تو خونه موندید یه فیلم خوب حتما ببینید. 




امید واهی

امید چیز خوبیه.

اوایل فقط یکم کند ذهن بود و اختلال در یادگیری داشت. کم کم قضیه بیماریش جدی شد و مجبور شدند از مدرسه بیارنش بیرون. هر چی بزرگتر میشد بد تر میشد. مامانش به هردری میزد و مدام در رفت و آمد برای درمان یه دونه پسرش بود. به سه تا بچه دیگه اش هم باید میرسید. پشتش خیلی محکم نبود. اما از پا در نمیومد.

کم کم همه به یه بچه مریض تو خونه عادت کرده بودند. یه پسر بچه زیبا و خواستنی. حتی خواهرهای کوچولوش هواشو داشتند. خذعبل گویی هاش گاهی اوج میگرفت. گاهی هم آروم با یه چیزی ور میرفت. در کل آروم بود. گهگداری جلوی تلویزیون می ایستاد و اگه نوشته ای رو میدید میخوند. یه بار مادربزرگ گفت مهدی جون! مامانی تو خوبی و خودت رو زدی به اون راه؟ اینها رو که داری میخونی. داری خوب میشی یعنی؟ مهدی هم خنده بلندی سر داد و دور شد و امید مامانی رو ناامید کرد. 

با وجودیکه همه به این وضعیت عادت کرده بودند اما ته دل همه یه برق امیدی بود. خوب این خاصیت آدم هاست. گاهی رویا پردازهاشون با خودشون خیال بافی میکردند که یه روز صبح از خواب پا میشیم و میبینیم که مهدی مثل یه پسر سالم نشسته و داره صبحانه میخوره. بعدش در حالی که لقمه اش رو قورت میده ، اون رو میبینه و... سلام. صبح بخیر. بیدارت کردم؟ اون هم انگار داره رو ابرها سیر میکنه میره سمتش و میگه مهدی جون؟ خوبی قربونت برم؟ خودتی؟ و اون هم با شیطنت جواب میده خوب آره میخواستی کی باشه؟ تو خوبی مهدی تو خوبی و خودش رو در آغوشش رها میکنه. نمیدونه میخنده یا که گریه میکنه. دلش میخواد فریاد بزنه. تو همین عوالم یهو به خودش میاد و متوجه میشه که صورتش خیس اشکه. باز هم با همون واقعیت ناخوشایند روبه رو میشه و ترجیح میده که باز خودش رو غرق رویا کنه و این بار مهدی یه جور دیگه غافلگیرش کنه. قلبش فشرده میشه وقتی که به یاد بازیهای کودکانه شون می افته. مهدی تو بازی هاشون بابا میشد معمولا. موهای طلایی فام و قیافه قشنگش رو همیشه دوست داشت. یک سالی از خودش کوچکتر بود. چقدر باهاش مهربونی میکرد. وقتهایی رو که با مهدی و خواهرش بازی میکرد جزو قشنگترین ساعتهای زندگیش بودند. 

اون روز یه روز تعطیل بود. دو سه روز تعطیل رسمی پشت سر هم و استراحت طولانی. دراز کشیده بود که مامان مهدی بهش زنگ زد و گفت بیا مهدی حالش خوب نیست. اشکاش غلتید روی گونه اش و مات شد. همسرش نگاش کرد و اون گفت مهدی رفته گمونم و با بغض خودش رو به دست پر نوازش همسر سپرد. امیدهای همه شون بر باد رفته بود اما در عوض مهدی شون آروم گرفته بود.


عاشقتم مامان!

هیچکس مثل تو نیست.
هیچ آغوشی مثل آغوش تو نیست.
تو خود آرامشی.


قربون صبوریت برم من. هر چی میشنوی که با به میلت نیست فقط سکوت میکنی.
فدای بخشندگیات بشم.
من مرده اون غرور قشنگتم که وقتی دورت چاپلوسی میکنم و زبون میریزم اخم میکنی که: خوبه خوبه پاشو خودت رو جمع کن و من رو با این حرفا خام نکن. الهی فدات شم.
اون غیرت و پشتیبانیت رو بگردم من.
مامان؟ چرا وقتی بهت میگم مامان عاشقتم. بهم میگی حقه باز؟! هوم؟ به جون خودم عاشقتم. میدونم که میدونی و میخوای من پر رو نشم. اما من هم از رو نمیرم و بازم میگم مامان عاشقتم.
مامان؟ همین الان که دارم این سطرها رو تایپ میکنم دلم تنگ شد برات.
هر وقت هم ازت دلگیر شدم وقتی یاد کارهایی که باعث ناراحتیت میشد و من انجامش میدادم می افتم اون وقته که فراموش میکنم و میشی همون مامانی خودم.
یادته یه بار که از دستمون حسابی دلخور بودی بهم گفتی اصلا دیگه نمیخوام بیاید؛ هیچکدومتون(من و خواهرانم)؟ اون موقع داشتم گریه میکردم و میگفتم چشم. اما بعدش بهت گفتم از در بیرونم کنی از پنجره میام تو و باز هم گریه میکردم. کدورت ها هستند و کمرنگ میشن مامان. اما حضور تو هر روز پر رنگ تر میشه.

عاشقتم مامان!