دل تنگم! آرام!

یه روز از اون روز دلتنگ میگذره. دلتنگیه، رقیق تر شده یا بهتر بگم فراموشش کردم و بهش توجه نمیکنم. وقتی دخمری خواب بود همش دلم میخواست به یکی زنگ بزنم و یکم درد دل کنم. به کی آخه؟ چی بگم؟ هر گزینه ای که تو ذهنم اومد با دلایل منطقی و همیشگیم حذف شد. لعنت به هر چی منطق تو دنیاست... چقدر کسانی که بدون توجه به آرامش دیگران هر چی هست و نیست رو بیرون میریزند راحت میکنند خودشون رو. تازه من آدم درون گرایی نیستم به اون صورت اما کم پیش میاد یا اصلا پیش نمیاد بعضی مسائل رو بازگفت کنم.
دیشب که همسر بچه به بغل وارد آشپزخونه شد و پرسید خوب امروز چطور بود؟ سریع گفتم: خوب...ولی دلم گرفته بود. پرسید چراااا آخه؟ و من شونه بالا زدم و بحث رو سریع عوض کردم. همین!
قاعدتا با این همه مشغله روزانه نباید وقتی برای دلتنگی برام بمونه اما گاهی اجتناب ناپذیره و اتوماتیک وار میاد.
امروز اما همه دلتنگی ها پرید. با خنده های قشنگ و نگاه های پر معنای فرشته کوچولوم همه شون نقش بر آب شدند. بغلش کرده بودم به شیوه خاص خودم که زانوهام رو جمع میکنم و جوری میذارمش که سرش رو زانوم باشه و روش به سمتم. چند لحظه ای حواسم بهش نبود و داشتم مطلبی رو از اینترنت میخوندم که به خودم اومده و دیدم چرخیده و داره برای خودش میخونه و بازی میکنه. با صدای بلند خندیدم و بهم نگاه کرد و خندید. خیلی بامزه شده بود و باز من خندیدم و اینقدر خندیدم تا اشک از چشمانم سرازیر شد.
نمیخوام بگم که "دیانای عزیزم هیچگاه نخواهم گذاشت چشمانت گریان شود." یا "نمیگذارم دلت از چیزی بگیرد." چون واقعا توانایی اش رو ندارم و نمیتونم همه چیز رو مدیریت کنم. اما میتوانم به دردانه ام این قول را بدهم و با تلاش خودم و توجه بیشتر به او عملیش کنم که " دیانای عزیزم! سعی میکنم که نگذارم عامل دلتنگی و گریه ات خودم باشم."



پدر باش! یه پدر واقعی

پدرها همیشه نقش خیلی خاصی در زندگی بچه هاشون بخصوص دخترهاشون بازی میکنند. اولین قهرمان زندگی یک بچه، پدرشه. اولین مرد زندگی یک دختر، پدرشه. پدره که با بودنش همه احساس امنیت میکنند. این یه تعریف از پدره. چیزی که همه از یک مرد بعنوان یک پدر انتظار دارند.
اما براستی چند درصد مردهای ما این تعریف در موردشون صدق میکنه و این حس امنیت رو به بچه هاشون میدهند؟



برادر همسر تعریف میکرد که با دختر کوچولوی دوست داشتنی اش سوار تله کابین شده بودند. با یه حالت بامزه ای میگفت اون بالا من که ترسیده بودم اما این فسقلی نه تنها نمیترسید که کلی هم ذوق زده بود و نمیخواست بیاد پایین. فکر کردم که معلومه در آغوش پدر اینقدر احساس امنیت میکرده که ذره ای به سقوط و ترس فکر نمیکرده. فرشته نجاتش رو در کنار خودش میدیده.
حتما دقت کردید که یک بچه کوچک وقتی در یک جمع بیگانه قرار میگیره از آغوش پدرش دور نمیشه، که حسی که از غریبگی جمع داره رو با آرامش و امنیت وجود پدر فراموش میکنه.از همون ابتدا نقش کلیدی پدر در زندگی فرزندش تعریف میشه.
چقدر دردناکه وقتی که میبینی همین قهرمان قصه زندگی، براحتی شخصیت و غرور بچه شو در یک جمع خرد میکنه. چه انتظاری از اون بچه میشه داشت؟ که بیش از اندازه حساس نباشه؟ که برای مطرح کردن خودش در یک جمع مدام تو حرف دیگران ندوه؟ که پرخاشگری نکنه؟ که به هر کسی حسادت نکنه؟ که با بچه های دیگه بد رفتاری نکنه؟ که مدام در جمع خانواده و مدرسه و مهد یا هر جمعی ناهنجاری های گوناگون رفتاری از خودش بروز نده؟
نه جدا میشه انتظار داشت که دیگران شخصیت و احترام برای بچه ای که پدر یا مادرش براش در یک جمع ارزش قائل نمیشن بذارند؟
آقای پدر! لطف کن یکم از خودت بیا پایین. این بچه رو ببین! این موجود معصوم و عزیزی که به کوچکترین حرکت و رفتار تو حساسه و فراموشش نمیکنه. وقتی از نق نق ها و بهانه جویی هاش اعصابت بهم ریخت با دستان بزرگت لطفا تو اون دهن کوچیکش حتی ضربه هم نزن. به قیافه قشنگش نگاه کن و ببین که اون فقط یه بچه است. بچگی خود رو به یاد بیار. بیاد بیار وقتی رو شونه پدرت سوار میشدی و به پارک میرفتی؟ به یاد بیار قلدری هات و بهونه گیری هات رو؟ دستان بزرگت رو حمائل سرش کن و نوازشش کن. اون به تو بیش از اون چه فکر کنی محتاجه. نمیخوام بگم که این روزها تموم میشن و بزرگ میشه و همین رفتارها رو به خودت برمیگردونه. همین ناهنجاری ها و ترسی که تو قیافه اش موج میزنه و خرد شدن شخصیتش همین حالا برای تو بزرگترین سیلی است. به خودت بیا. کی هستی مگه؟ فکر کن به واژه مقدس پدر که الان لقب توست. پدر باش. باهاش رفیق باش. ازش دلجویی کن. بذار بچگی کنه. اون رو از خودش نگیر.

شیرینی مطلق!

شیرینی... خیلی هم زیاد.

هر روز بامزه تر میشی. هر روز بزرگتر میشی.

بابا جونت بهت میگه زنبور کوچولو. آخه علاقه خاصی به دو تا زنبورهایی که تو اتاقت آویزونند داره و همیشه میگه اون صورتیه تویی! قراره بری از روی گل ها برامون عسل جمع کنی بیاری. خودت عسلی آخه مامانی!

تو خود خود نفسی عزیز دلم.


اصلا عاشقتم خوب شد؟


یه توصیه بهداشتی هم داره دخترم براتون. بله ... روزی یه دونه سیب بخورید تا سلامت باشید. یادتون نره.

رویای یخ زده


غروب بود و دخترک داشت از منزل عموش به خونه برمیگشت. قدم هاش ریز و آروم بودند. کوچه های شیب دار شمرون رو داشت طی میکرد که بخاطر یخ زدن برفها لیز و صعب العبور بودند.

ادامه مطلب ...

دیو و دلبر!

به همسر جان گفته بودم نون بگیره برای شام که فراموشش شده بود و گفت  که وقتی رفت پایین از سوپر خواهد گرفت. نون که اومد من راستش منتظر یکی از نون لواش های همیشگی بودم که با یک بسته بزرگ نون مواجه شدم که تابحال سوپرمون نداشت و من نخورده بودم. رنگش کمی تیره بود و همچین یه جورایی شل و ول ... در کل ظاهر خوبی نداشت. ترغیب شدم باز کنم بسته رو و کمی ناخنک به غذام بزنم ..." اوه! ... مزه اش عالیه! " رو بلند به همسر اعلام کردم و یک لقمه از غذا رو براش گرفتم که تاییدش رو با بالا انداختن ابروهاش در مقابل نگاه منتظرم اعلام کرد. موقع شام هم مدام از خوشمزگی نون تعریف میکردم. نون محلی ای بود که با سبزی و زیره و ... مزه دار شده بود و خیلی نرم و خوش خوراک و همچین سبک بود.

حین صرف شام به این فکر کردم که ما آدم ها هم گاهی روی ظاهر ناخوشایند افراد ممکنه در موردشون پیش داوری کنیم و ناخوداگاه یاد حرف کسی افتادم که از نزدیکان هم هست که معتقد بود که افراد زشت عقده ای ترند از زیبارویان...! البته ایشون کمی بیشتر از خیلی به ظواهر امر توجه دارند. فکر کردم پس قلب و فکر آدم ها چی میشه؟ به سرعت به سمت خودم برگشتم و از خودم پرسیدم هی تو! تو چقدر برات زیبایی آدم ها تو ارتباطت باهاشون مهمه. کنکاش کردم و دیدم که یکی از بهترین دوستان زندگیم اصلا دختر زیبایی نبود و من خیلی دوستش داشتم و اصلا به ظاهرش توجه نمیکردم چون تربیت و دوستیش و حس خوبی که بهم میداد برام مهم بود و او از اولین دوستان خوب من بود. دوست کودکیم. البته همین خانم دقیق بین و زیبا پسند هم من رو متوجه ظاهر دوستم کرد و توصیفی گفت که دوست ندارم بگم. اما من هنوز هم اهمیتی به این مسئله در انتخاب هام نمیدم. یادمه که معلم کلاس اولم رو خیلی دوست داشتم. یک روز که سر کلاس در حال دیکته گفتن به ما بود، گرمش شد و مقنعه شو بالا زد. اون لحظه حس کردم چقدر زیبا و خواستنی به نظر میاد... ولی وقتی قیافه ایشون هم از نظر زیبایی آنالیز بشن نمره خوبی نمیگیرند. چقدر خوبه که این نگاه کودکانه رو همیشه حفظش کنیم.




فکر کردم چقدر این سطحی نگری ها ما رو از ماهیت انسان ها دور نگه میداره. وقتی با این دید با آدم ها رابطه برقرار کنیم نبایستی انتظار داشته باشیم تو رابطه چیز خوبی گیرمون بیاد. آخه قیافه خوب یه چیز ژنتیکیه و شاید با کمک علم پژشکی و کمک کننده های آرایشی بشه بهترش کرد اما ذات و طینت شخص رو چه میشه کرد؟  اون حس خوبی رو که یک رابطه بهمون میده فراتر از اینها میتونه باشه. خوب منکر زیبایی دوستی نمیشم اما زیبایی یک چیز نسبیه. تعریفش از دید افراد مختلف فرق میکنه. به نظر من هر کسی میتونه یه جورایی زیبا باشه. شرک رو به یاد بیارین... یه غول دلنشین و خواستنی...!!

خوبه که اینقدر بی رحمانه در مورد آدم ها قضاوت نکنیم. اینقدر سطحی نگر نباشیم. شاید پشت ظاهر نازیبا و خشنش قلب مهربونی داشته باشه.

دقت کردید که گاهی قیافه برخی از آدم هایی که باهاشون ارتباط داریم یا زندگی میکنیم یا جزیی از فامیلمون هستند برامون اهمیت نداره و نمیبینیم انگار...

هستی...

شیرینی گفتند نه به این زیادی آخه!
هرازچند گاهی که محبتم فوران میکنه چند خطی رو برای دختر خواستنی کوچولومون، که به حق در زندگی ما یه معنی تازه و زیباست مینویسم. 
گاهی اختیار از کف میدهم و تو آغوشم میفشارمش. نه محکم البته نگران نباشید.

گاهی هم که مجبور میشم کمی خودزنی کنم!!! بلکه کمی آروم بگیرم. دلم نمیاد صورت لطیف و حساسش رو ببوسم. اینقدر نازکه که حتی وقتی دستای کوچیکش رو تو دهنش میکنه تا چند دقیقه جاش روی چونه خوشگلش دون دون میمونه.

فقط کاری که حریصانه انجامش میدم بوییدنشه. به طرز شگفت آوری بهم انرژی میده این کار. نفسش بوی عشق میده! یعنی اگه بخوام تعبیری برای بوی عشق بیان کنم، همین بو بدون شک بهترین توصیف خواهد بود...

توی دنیا چی میخوای که به پاهات بریزم
همه هستیمو من به سراپات بریزم
لب پر خنده میخوای بیا لبهام مال تو
چشم پر گریه میخوای هر دو چشمام مال تو
...

دختر ناز منی تو
شعر و آواز منی تو
با طلوع این تولد
تازه آغاز منی تو
...

این همه فرق...

یه آدمهایی همیشه تو این دنیای بزرگ ما هستند که با وجود اینکه شاید پیش ما خیلی به چشم نیایند و پررنگ نباشند اما روحشون خیلی بزرگه و دلشون یه دریاست. 


برخی آدم ها هستند که مادر پیرشون که سکته میکنه و زمین گیر میشه رو حاضر نیستند حتی یک روز تو خونه شون نگه دارند که پیشکششون کمی به مخارجش کمک کنند. یه عده هم هستند که عمه مریض زمین گیرشون رو چون تو خانه سالمندان مدام دلتنگی میکرده میارن تو خونه خودشون و زنشون هم مثل پروانه دورش میچرخه و با جون و دل کارهای شخصیش رو انجام میده.

قصد به چالش کشیدن کسی رو ندارم. مجالی هم برای بحث وجود نداره. فقط این تفاوتها و برخی رفتارها رو هنوز نمیتونم هضم کنم. همین...