در پیشگاه نگاه پر مهرمان قد میکشی...!


روی کاناپه کنار آکواریوم لم داده ام و دختری مدام در رفت و آمد است. پیش من و پیش بابایی که مشغول تماشای برنامه تلویزیونی در اون سمت هال هست.
فکر میکنم نگاه کن روزی این وروجک اینقدر کوچک و نحیف بود که در آغوش میگرفتیم و کل بدن قشنگش رو آغوشمون در بر میگرفت اما حالا... .
میاد و از توی سبد دوچرخه اش که کنار من پارک کرده کلی از وسایل گمشده اش رو پیدا میکنه و با ذوق هر کدام رو که در میاره میگه:اووووووووو! مامانی؟ نیگا کن ... رو پیدا کردم. فکر میکنم چقدر خوب میشد که اینقدر زود هر گمشده ای رو پیدا میکردیم. چقدر ذوق کودکانه اش رو دوست دارم. لبخندی از سر رضایت میزنم و به تماشای ماهیها مینشینم. چقدر این بچه ماهیها بزرگ شدند. توی آکواریوم از این سو به اون سو شنا میکنند و سرخوشند. چه دنیای کوچکی دارند از دید ما! و چقدر  پر جنب و جوش هستند. 
 باز به سمت دختری بازمیگردم. جدیت تو هر کاریش موج میزنه در عین حال همه چی براش حکم بازی رو داره. این تضاد قشنگش رو هم دوست دارم. باز هم به زمانی که کوچکتر بود میاندیشم. نمیدونم چرا اما خیلی به اون روزهاش فکر میکنم. زمانی که چندان هم دور نیست اما طی این مدت تغییرات زیادی کرده و خیلی پیشرفت از هر نظر درش پدید اومده. یاد ساعتهای اول تولدش می افتم. حس و حال بی نطیرم رو یاداور میشم و شادی زیر پوستم میدوه. کمی جابجا میشم و گریه های از سر شوق فراوانم رو یادم میاد که سردرد شدیدی رو برام ارمغان آورد. همون لحظه خانم مامای همراهم که خیلی خوب کنترل اوضاع رو داشت یه نارکوتیک اساسی تزریق کرد و وقتی سریع سمتش برگشتم فقط درده پر زده و رفته بود انگار به همون سرعت. _نارکوتیک زدی؟ _آره... . خلسه پس از تزریقش رو هم خوب یادم میاد. فقط دخترم رو میخواستم. همون موجود کوچکی که در کنارم توی یه تخت کوچک آروم گرفته بود. همون موجودی که دنیامه. دنیای من و باباش. چقدر خواستنش همیشه خاص و بی نظیر و غیر تکراریه برام... .
زمانی هر چی رو میخواست با گریه بیان میکرد ولی حالا هر چیزی رو عنوان میکنه و خودش یکسری کارهاش رو انجام میده و گاها خودش رو سرگرم میکنه. گرچه هنوز دلش میخواد کنار مامانی  باشه و گاها هر جای خونه باشم خیلی نامحسوس یا محسوس همونجاست. نامحسوس که میگم یعنی بدون اینکه به روی خودش بیاره همونجا که هستم ادامه کارش رو میکنه. مثلا داره نقاشی میکشه تمام وسایلش رو میاره توی آشپزخونه و سپس همراه من منتقل میکنه توی اتاق و ... و ... خیلی جدی و مصمم و به روی خودش هم نمیاره. همین مامان دوستیش منو کشته! 
همچنان در سکوت فکرم رو پرواز میدم. همیشه دست نمیده اینطوری راحت نشسته باشم و نظاره گر اتفاقهای پیرامونم باشم. تو خونه معمولا در تکاپویم. همین هم غنیمته. برمیگردم و نگاهشون میکنم. فقط نگاه... . دختری میدوه سمتم و میخنده. لبخند کمرنگم یه خنده گنده میشه. یه همچین معماریه این فرشته کوچولو. 


...و اما

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حکایت هفتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حکایت ششم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.