تولد بابایی


وقتی از دیار آیندگان میخواستم بیام اینجا پیش شما به من گفتند چندین فرشته از تو مراقبت میکنند بعضیهاشون رو میتونی ببینی و بعضی هاشون رو نه. دوست داشتم این فرشته ها رومیدیدم.

وقتی تو شکم مامانی بودم و کله گنده و چشم قلنبه داشتم و مامانی از بیرون باهام حرف میزد و میگفت "وقتی بابا رو ببینی عاشقش میشی" نمیدونستم دقیقا چی میگه ولی همون موقع وقتی خوب گوش میکردم و صدای بابا رو میشنیدم فکر میکردم حتما دوستش خواهم داشت چون خیلی گرم و صمیمی صحبت میکنه و منو ندیده دوستم داره.



وقتی به دنیا اومدم و دیدمش فهمیدم یکی از اون فرشته هایی که میتونم ببینم خودشه. فهمیدم او یک ابر قهرمانه که برای من فرستاده شده. بله... همونطور که مامانی گفته بود عاشقش شدم.

وقتی بغلم میکنه و سرم رو روی شونه هاش میذارم دلم میخواد سرم رو بغلتونم و بذارم روی بازوهاش و اون میخنده ولی من این کار رو دوست دارم. وقتی روی پاهاش میشینم ساکت ساکتم و دلم نمیخواد از اونجا جای دیگه ای برم. وقتی عاشقانه بهم نگاه میکنه احساس خوبی بهم دست میده.


بابام حس امنیت زیادی به من میده. 

بابام خیلی مهربونه.

بابام من رو خیلی دوست داره برای همین هم برای اینکه خوشحالی بشه خیلی باهاش صحبت میکنم و براش تعریف میکنم.


مامان میگه فردا تولد بابامه. یعنی سال روزی که بابا رو از دیار آیندگان فرستادند اینجا.

فقط میتونم بگم خیلی خوشحالم که بابایی مثل شما دارم.


                                           

                                                                 تفردت مبالک بابای من!




***از زبون دیانا به قلم مامانی...



سدیم کلراید!!


نمک خالصه این دختر باور کنید.

کارهایی که میکنه فقط مخصوص خودشه و بس.


وقتی با اون چشمان بی نظیرش صاف و مستقیم بهت نگاه میکنه دلت میخواد درسته قورتش بدی.


وقتی روی صندلی ننویی تو بغل بابا نشسته و تاب تاب میخورند و گهگداری سرش رو به سمت بالا به سمت بابایی میبره با نگاه معصومانه و قشنگش، دل او رو برای n مین بار میرباید.


وقتی مشغول خوردن چیزی هستی با دقت به دهنت نگاه میکنه و زبون خوش فورمش رو توی دهنش میچرخونه، طوری بهت نگاه میکنه که انگار یه ابر بالا سرش کشیده شده و توش نوشته شده

" خوشمزه یه؟!! بخور ... بخور... مو نموخورووووم!!! " 


وقتی براش شعر یا آواز میخونی دهن خوشگلش رو یه جور قشنگی پیچ و تاب میده گویی میخواد همراهیت کنه و صداهای خاصی از خودش در میاره که میشه موزیک پس زمینه.


تازگی ها هم یاد گرفته سرش رو بطور مداوم چندین بار به اینور و اونور بچرخونه. یه نیم دایره میزنه. از یک سمت شروع میشه این حرکت، به سمت عقب میره و...میاد پایین. آدم خنده اش میگیره. با سرعت هم این کار رو انجام میده.


نمک خالصی تو دخترم!



ادامه مطلب ...

تو زیبایی، باهوشی و مهمی

شجاعت یک صفت به واقع ستودنی است که هر کسی واجد اون نیست. گاهی در شرایطی خاص، حرفی زده میشه یا کاری انجام میگیره که در اون زمان، انجام شدنش ارزش فراوونی داره. 

خیلی سخته که تو شرایط خفقان، در حالیکه دیگران جراتش رو ندارند، فرد یا افرادی به وضع موجود اعتراض کنند و بخواهند صداشون رو بقیه بشنوند. 

البته خوب میشه همیشه و در همه جای زندگی هم شجاع بود و زیر بار حرف زور نرفت. میشه آزادانه زندگی کرد و از قید و بندهای دست و پاگیر رها شد. میشه بی پروا بود و دل به دریا زد و اونچه که مطمئن هستی درسته رو انجام بدی. میشه به افکار، نظرات، نژاد و رنگ پوست آدم ها احترام گذاشت. میشه دوست داشت و از این دوست داشتن گفت.

اینها رو نوشتم تا برسم به یه فیلم.

به فیلمی به ظاهر معمولی ولی خوش ساخت و به نظرم دیدنی که شاید بدون اینکه انتظار بره، سر و صدای خوبی هم به پا کرد.




the help


 


این فیلم محصول 2011 و به کارگردانی تیت تیلور هست. اما استون، ویولا دیویس، اوکتاویا اسپنسر (برنده اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن در اسکار 2012) و... به ایفای نقش در این فیلم پرداختند.

فیلم the help ، به نظرم فیلم خوش ساختیه و به موضوع جالب میپردازه. البته فیلم، اقتباسی از رمانی به همین نام به نویسندگی کاترین استاکت است. داستان این فیلم در دهه 1960 و در ایالت می سی سی پی ایالات متحده  اتفاق می افته. دختر جوانی به نام اسکیتر تصمیم به نوشتن در مورد زندگی زنان سیاه پوستی میکنه که در این ایالت به عنوان خدمتکار در منزل سفید پوستها مشغول کارند و از کودکان اونها در مقابل دستمزدی ناچیز و با توهین و تحقیر فراوان نگهداری میکنند. در اون زمان قوانین تبعیض نژادی، بصورت کاملا ناعادلانه در آمریکا اجرا میشد و به سیاه پوستان ظلم فراوانی میشد. 



اسکیتر بالاخره موفق میشود یکی از این خدمتکارها(آیبیلین) را راضی کند که با او همکاری کرده و از رنجهایی که در طول زندگیشون در کنار سفیدها متحمل شدند سخن بگه. ماجراهایی در این بین اتفاق می افته که باقی خدمتکارها هم که بسیار از این مسئله وحشت داشتند راضی به همکاری با اسکیتر میشن. کتاب منتشر میشه و جنجالی در این ایالت به پا میشه...


حکایت the help، حکایت شجاعت همین آدم ها و این دخترکه که در شرایط خاصی که بر علیه شون بود تونستند حرفشون رو بزنند و به برخی از سفیدپوستهای از خود راضی ثابت کنند که گذشته از رنگ پوستشون اینها هم حق زندگی برابر دارند و به قوانین موجود در اون زمان اعتراض کردند.



این وسط من از شخصیت سلیا فوت، که دختر مهربون و ساده ای بود خوشم اومد که زندگی خودش رو داشت و رفتاری کاملا صمیمانه و به دور از هر ذهنیت منفی ای نسبت به سیاه پوستان با اونها داشت. البته سلیا کلا شخصیت جالبی داشت و نسبت به حرف و سخنها بی تفاوت بود. 



بازی اوکتاویا اسپنسر در نقش مینی جکسون هم که واقعا بی نظیر بود و البته ویولا دیویس هم خیلی خوب بازی کرده بود و نامزد اسکار هم شد. همینطور جسیکا چاستین در نقش سلیا که جایزه رو اوکتاویا اسپنسر برد.


****عنوان پست هم جملاتی است که آبیلین(ویولا دیویس) به دختر کوچولویی که ازش مراقبت میکرد مدام گوشزد میکرد.

روزانه...

وسایل صبحانه رو میچینم روی اُپن آشپزخونه. همه چی رو میذارم. میخوام یک صبحانه کامل بخورم. دیانا رو خوابوندم و امیدوارم بیدار نشه. دیشب از حموم اومده بود و خوب خوابید و دو بار بیشتر بیدار نشد. صبح که بلند شد و جاشو عوض کردم دیگه نخوابیدم تصمیم گرفتم نصیحت مامان رو مبنی بر اینکه وقتی بچه تون خوابه به کارهاتون برسید نه که بخوابید رو اجرایی کنم و این بار نخوابیدم. البته معمولا نمیخوابم یا دراز میکشم یا دیانا نمیخوابه و من بایستی کنارش باشم. تصمیم داشتم چایی هم بخورم اما باز نشد. زیر کتری رو با آب کم روشن کرده بودم و وقتی بهش رسیدم آبش تموم شده بود. آخه معمولا من تنهایی چایی نمیخورم. قبلا یا شیر یا کافی میخوردم اما این روزها به خاطر دیانا جفتشم نمیخورم. شیر رو بخاطر رفلاکس و کولیک احتمالیش و کافی هم که دیگه ... معلومه؛ طعم شیر رو عوض میکنه. پس بطری آبم رو از یخچال برمیدارم و از توی جعبه داروها قرص فروس رو. فروگلوبینم تموم شده و فعلا فروس میخورم. مینشینم و با کیف و در سکوت اون صبحانه کامل رو میل میکنم. همیشه به وعده صبحانه بیشترین علاقه رو داشتم و هیچوقت از دستش نمیدم. اون وقتایی که سر کار میرفتم هیچگاه بدون صبحانه نمیرفتم. با خودم فکر کردم که در حال حاضر یک بانوی خانه صرف هستم و باید به فکر امور منزل باشم. صبحانه تمام! جمع میکنم. هنوز دیانا خوابه.

حین غذا دادن به آنجل ها(ماهی هایی که روی اُپن گذاشتیمشان) به کارم فکر میکنم و اینکه وقتی تصمیم بگیرم دختری رو بسپارم به کسی کجا مشغول خواهم بود. شونه بالا میزنم چون زیاد فرقی نمیکنه. فکر میکنم آیا اگه سر کار بودم کمتر درگیر روزمرگی بودم؟ اونجا هم با آدم ها و مراجعه کننده های مختلف باید سر و کله میزدم و هر روز مدل های تازه تری از اعتراض و گاهی نفرین و توهین رو هم میشنیدیم از این ملت شریف و نجیب! به قول همسر الان سر و کله زدنت با یک موجود شیرین و دوست داشتنیه نه با یک مشت... این هم حرفیه برای خودش... پروسه غذا دادن به آنجل ها هم تموم میشه ظرفها رو نمیشورم تا سر و صدا نشه که دخترم خواب صبحگاهیش راحت بهش بچسبه. بیرون به اندازه کافی محرک صوتی هست که بیدارش کنه. یه نگاه اجمالی به خونه میندازم. همه جاش آثاری از این موجود کوچک دیده میشه. از کریرش که رو بیس کالسکه سوار شده و بعنوان اتومبیل شخصیش گهگاهی که خسته میشه توش میذاریم و راه میبریم تا جغجغه و اژدهای موزیکال و گوی گردان و آوازه خوانش... لبخندی میزنم و کمی این خرت و پرت ها رو مرتب میکنم. تصمیم مییگیرم بشینم پای کامپیوتر. لپ تاپ رو روشن میکنم و سری به دخترم میزنم؛ هنوز خوابه. مینشینم و تایپ میکنم. مشغول تایپ کردن هستم که ... صداش میاد... میرم سروقتش و میبینم که داره ریز ریز غرغر میکنه و با دیدن من گل از گلش میشکفه و یکی دو تا لبخند بزرگ و خوشگل تحویلم میده. بلندش میکنم و اینها همه یعنی توقف موقت تایپ ... یهو به سرم میزنه بریم با هم بیرون یکم پیاده روی کنیم. از این ایده خودم استقبال میکنم و به سرعت دیانا رو حاضر میکنم و خودم هم با همون سرعت حاضر میشم... چند دقیقه دیگه، با دختری در آغوش، توی خیابون فرعی نزدیک خونه، آروم میریم...

به خونه که برمیگردیم دیانا شیر میخوره و میخوابه، البته بسیار کوتاه. اینقدر که لباسهایی رو که روی تخت ولو کرده بودم جمع کنم و ماشین لباسشوییش رو روشن کنم. چشمم به سبد لباسهای کثیف خودمون می افته که جای خالی ای نداره و این یعنی دیانا خانوم صبر کن که مامان یکم دیگه کار داره. اونم که اصولا تو قاموسش صبر، جایگاهی نداره یکم خودش رو سرگرم میکنه و بعدش غرغر کردنهاش رو از سر میگیره. 

... دختر، رو پاهام خوابش میبره و من فرصت میکنم این متن رو تموم کنم. گهگداری بهش نگاه میکنم. چقدر زیبا خوابش برده. درست مثل یک فرشته میمونه. وقتی بهش نگاه میکنم دیگه به چیزی فکر نمیکنم. نه به محل کارم، نه مراجعه کننده های رنگارنگ، نه کارهای خونه و نه به مسائل متعدد دیگه که گاه و بیگاه ذهنم رو درگیر خودشون میکنند. فقط نگاه میکنم...

                                                 

                                                                                         

     فقط نگاه میکنم

روز فرشته های کوچک!


عزیز دل من امروز روز توست.


روز کودک. روز این مخلوقات شیرین و بی ریای خدا.


روز کودک همه بچه ها مبارک باشه.


الهی که تمام کودکان در همه جا بتونند با آرامش و زیر سایه پدر و

مادرهای خوبشون زندگی کنند.


قدر این هدیه های آسمونی رو بدونیم.


روزت مبارک دیانا، دختر زیبای ما!


دخترک کنجکاومون


دخترکمون داره روند رشدش رو خیلی خوب طی میکنه و شده تمام زندگی ما.

میدونستم زندگیمون رو تحت تاثیر قرار میده اما نه اینقدر آخه.

طی سفر خیلی خوب بود و کلی سیر آفاق و انفس میکرد. اونجا هم تا دلتون بخواد از خاله و عمو و ... دلبری نمود. در ضمن یک دوست کوچولو هم پیدا کرده که سه ماهی از خودش بزرگتره.

دیروز برده بودیمش پیش دکترش چک آپ ماهیانه اش. خدا رو شکر همه چی خوب بود و نرمال. آقای دکتر هم کلی از دخترک خوشش میاد. به من میگه خدا به دادت برسه!!!! چرا آخه؟!

دیانای ما کمی کنجکاوه ...همین آقای دکتر! دکتر انسان بذله گو و جالبیه و البته پزشک بسیار خوبی هم هستند ایشون. وقتی در مورد رفلاکسش با من صحبت میکرد به دیانا که توی بغلم بود با لبخند نگاه کرد و گفت این دختر شما خیلی موجود جالبیه. آره عزیزمون کلی با نمک و شیرینه.

دیانا دنیا نیومده بود خودم میدونستم این بچه موجود آروم و ساکتی نخواهد بود و به بقیه هم هشدارش رو میدادم. به قول همسر به هیچ عنوان نمیشه سرش رو کلاه گذاشت. 

خلاصه همین موجود کنجکاو و کوچولو تمام دنیای ما رو به یه رنگ و بوی خوب و قشنگی دراورده و زیبایی خاصی به زندگیمون داده. 

خدا حفظت کنه نازنینم.




سفر اول...

بعد از یه سفر کوتاه بازم برگشتم.

اولین سفر دخترم به دیار پدر و مادرش.

سفر خوبی بود و خانوم کوچولو هم گمونم خیلی راضی و خوشحالی بود. برای خودش تو کریر تو صندلی عقب بیرون رو تماشا میکرد و به قول باباش با راننده کامیون ها دالی بازی میکرد. فقط وقتی رسیدیم کمی بیقراری کرد که به خاطر خیسی پوشکش بود وگرنه بقیه اش عالی بود.

بهمون خوش گذشت در کل. اما بازم اون اتفاقاتی که نباید بیفتند افتادند و ... میتونست همه چی خیلی قشنگ تر باشه از اونی که هست. اما همیشه یه پای قضیه باید بلنگه. همیشه اونطور که همه چی دلت میخواد نمیشه.

اشکال این کار رو هر چی میگردم پیدا نمیکنم. گاهی تو خودم بهش میرسم و گاهی تو اطرافیان. البته همسر میگه تو نقشی نداری. این بار دیگه سعی کردم ذهنم رو زیاد درگیرش نکنم. به اندازه کافی کابوس زا بوده برام. گمونم دیگه کافیه. یه چیزی میشه دیگه. رهاش میکنم. رها. 

فقط باز هم یه جمله بگم. کاش بیشتر به افکار هم احترام میذاشتیم.