...کنارم قدم میزنی تا بهشت...

حتما تا بحال براتون پیش اومده که وقتی که برمیگردید و به برخی از کارهایی که در گذشته انجامشون دادید، مثلا متنی رو که نوشته اید یا هرچه...  نگاه میکنید با خودتون بگید که " وه! من چطور این کار رو انجام دادم". گاهی باورم نمیشه که این من بودم که این کارها رو انجام دادم. البته کماکان ادامه هم داره. گاهی کسی یا چیزی انگیزه حرکت شما میشه و باعث میشه مثل یک کوه حتی در برابر مصائب زندگیتون هم بایستید. 

آره ماها گاهی لازمه که با یک انگیزه خودمون رو بیشتر باور کنیم. چون در واقع اون قدرته درون خودمونه. یه تلنگر و یا یک کاتالیزور لازمه که اون جنبش درونمون شکل بگیره و بشیم یه کوه استوار در مقابل همه سختیها. یکپارچه صبر و آرامش بشیم. 

من امیدوارم اون عامل و انگیزه، هر کی که هست و هر چی که هست مانا باشه و ما بتونیم اون قدرت درونمون رو بیشتر باور کنیم. 

خالی از لطف نیست صبوری روزبه نعمت اللهی رو گوش کنیم. 



گله کم کن!

یعنی هیچ خبر خوشی نیست که ما بشنویم؟ یا شاید هم ما صلاح نیست که مطلع بشیم! نگید رها همش غرولند میکنی حق دارم خوب از این راه دور با این همه درگیری فکری و ... با کلی امید و آرزو! تماس میگیریم از حال و احوال خونواده جویا بشیم: _خوب هستید؟ _[در بهترین حالت با بدترین لحن ممکن] هــــــــــــی! بد نیستیم! ؛ نه والا درد دارم. _ بلا دور باشه... _ پاهام...دستام...سرم...سرگیجه دارم... فلانی دخترش در حال مرگه. بهمانی بچه اش سقط شده. اون یکی چشمهاش باز هم ناراحت شده و ... حالا اون یکی: _خوبی؟ چی بگم... درده تو بدنم میچرخه...کمرم ... کشاله رونهام... _ ... و البته گاها گله گذاری و ... مثل پهلوون پنبه که پیــــــــــــــــــس بادش خالی میشه ما هم بادمون خالی میشه راستش رو بخواهید.
 آخه قربونتون برم من یه نفر یه بار هم که شده به خودتون بگید آخه این ها هم آدمند و یه چیزی بگم دلشون باز شه. از مریضی های همه ما باید مطلع بشیم اما از بهبودی ها ما رو بی خبر میذارید. شاید اگه ما هم از خوشیهامون فاکتور بگیریم و ناراحتی ها رو فقط عنوان کنیم بهتر باشه نه؟ 
گاهی به خودم میگم کاش این تلفن رو آقای گراهام بل اختراع نکرده بود. نه کسی گله مند میشد و نه اینقدر خبرهای ناخوشایند به این زودی منتقل میشد. اونوقت مثل قصه کدو قلقله زن وقتی مامان ها میخواستند بیان بهمون سر بزنند با یه قاصد خبر میدادند که خبر باشید که مادر داره از راه دور میاد و ما هم خوشحال و خندان منتظر میمونیم تا مادر به خونه مون بیاد. ما هم دور از هیاهو و تکنولوژی سعی میکردیم حسابی بهمون خوش بگذره و البته یه دونه از اون کدو قلقله زن خوش رنگ هایی رو که عمدتا من کنار جاده بومهن و جاجرود و البته نزدیک همدان میبینم رو میخریدیم و باهاش خورش خوشمزه درست میکردیم. نهایتا دختری رو میکردیم توش و قلش میدادیم و بازیش میدادیم. پیرزنه راستی چطور با سن و سال زیاد و با اون کفش های تق تقی اش اون مسیر کوهستانی رو پیاده طی میکرد؟ گمونم به عشق دختر کوچیکه اش نه؟

روزهای روشن

دلم خونه مامان رو میخواد. دلم اون روزهای خونه مامان رو میخواد. نه خیلی قدیم ها، همین ده سال پیش هاش رو. همون وقتایی که همه یه جور دیگه بودند و بچه ها کوچیک تر. 

دلم اون روزهای تابستون رو میخواد که ظهرها بعد از صرف ناهار هر کی سرش رو میگرفت و میرفت یه سمتی که استراحت کنه و من هم اگه تنها بودم کتاب میخوندم و یا آهنگ گوش میکردم اگر هم کسی بود خوب طبق معمول تو اتاقم به صحبتهایی میپرداختیم که هیچ پایانی نداشتند. عصر و به قول مامان بزرگم خنکان که میشد و آفتاب کم کم از حیاط جمع میشد، توی بالکن یا به قول مامان بزرگم بهار خواب، فرش می انداختیم و بساط چای و عصرونه رو میبردیم. مامان بزرگم که مادر صداش میکردیم هم با اون قامت خمیده اش شلنگ به دست از ریختن آب پای باغچه لذت میبرد. چه روزهایی بود.

دلم اون روزهایی رو میخواد که همه توی خونه مامان جمع میشدیم و بچه ها با سر و صدا بازی میکردند و دنبال هم میدویدند. مامان هم گهگداری بهشون تذکر میداد که آروم باشند و هر از چندگاهی هم جیغ و گریه یک کدومشون در میومد. تمام هم و غمشون بازیشون بود و اسباب بازی هاشون. الان اما هیچوقت این دورهم بودن ها به اون شکل انجام نمیشه. بچه ها هم یا کلاس دارند و یا سرشون توی موبایلی، تبلتی و یا آینه ای هست. 

دلم شبهایی رو میخواد که با دختر خاله که همسن و سالیم با هم، تا دیر وقت مینشستیم و فیلم میدیدیم. مامان هم اول ازمون میخواست که بخوابیم بعدش که درخواستشو رد میکردیم ازمون میخواست آروم باشیم. اون رو اجرا میکردیم و با صدای کم نگاه میکردیم. گاهی هم اتفاق می افتاد که یهو وسط فیلم صدایی از پشت سر میومد که "این پس چرا فلان کار رو نکرد." به خودمون میومدیم میدیدیم مامان خانوم کنجکاو خوابش نبرده و بی صدا نشسته و داشته از اول فیلم حالا یه از هر جاییش تماشا میکرده و غش غش میخندیدیم. 

دلم روزهایی رو میخواد که وقت حموم کردن یهو چهار تا دختر بچه قد و نیم قد شیرین و رنگ و وارنگ رو ماماناشون لخت میکردند و میفرستادند پیشم و از بودن خاله/عمه جان کمال استفاده رو میکردند این مامان های عزیز. من هم تا میتونستم باهاشون بازی میکردم و وقتی شسته شده و آماده میشدند یکی حوله به دست تحویل میگرفت و اون یکی لباس میپوشوند و یکی دیگه هم با سشوار موهاشون رو به بهترین شکل خشک و مرتب میکرد.

دلم سادگی اون روزها رو میخواد. این روزها ما که خیلی فرصت سفر نداریم. بودن تو جمع خونواده هم مثل قدیم ها اون حس خوب رو نداره. همه یه جور دیگه شدند. حس میکنم تو اون جمع غریبیم. موضوع بحث ها رو اصلا دوست ندارم و وارد نمیشم. چیزای دیگه هم که... 



دلم مادر(مامان بزرگم) رو میخواد. خیلی دلم براش تنگه خیلی. دلم غرولند کردنش رو میخواد. دلم بوی عطر تنش رو میخواد. دلم تسبیح دست گرفتن و صلوات دادناش رو میخواد. دلم دعا کردناش رو میخواد و وقتی که بهش میگفتم "مادر تو رو خدا دعا کن" برگرده بهم بگه " داخل دعایی!" دلم گیر دادناش رو میخواد که مثل دخترش در اوج استراحت و تنبلی و لمیدن و کیف ما، با یه ضد حال منحصر به خودشون از جا بلندت میکردند و وادارت میکردند کاری انجام بدی. دلم سربسر گذاشتن و سادگیش رو میخواد. دلم تعجب کردناش و گفتن جمله"از راستی!" شو میخواد. دلم گرفتن دستای استخونی و ظریفش و نوازش کردناش رو میخواد. دلم قصه تعریف کردنهای با آب و تابش رو میخواد. کاش بود و دخترکم رو بغل میکرد. کاش بود و براش قصه تعریف میکرد. کاش بود. دلم میخواد باهاش حرف میزدم. کاش بود...

رخدادهای این روزها

سرم پر از سئوال و حرفه. همهمه ای عجیب اونجا هست. درست مثل خیابان شلوغ و پر رفت و آمدی که ولوم صداشو بسته باشی و آمد و شدهای بی شمار رو فقط ببینی. منگ منگ. 

چقدر کار دارم. این آشپزخونه هم عجیب شلوغه. در هم و برهم. تا همسر هم نیاد کاری نمیتونم کنم. ناهار دختری رو تدارک میبینم و یادم می افته که خودم ناهار دارم. دختری که خوابیده باشه من با آسودگی بیشتر میتونم کار کنم وگرنه با سر و صدا هر کاری دستش باشه زمین میذاره و صدای کوبیده شدن آروم و قشنگ دستاشو روی زمین تو خلوت خونه میتونم بشنوم که با غرغر و گاهی گریه و زاری داره به سمتم تو آشپزخونه میاد و تا دم پاهام پیش میاد و میخواد ازم بالا بکشه. نمیدونم چرا به این مکان خاص اینقدر حساسه این بچه. تو اتاق ها که میرم فقط دنبالم میاد نق نق نمیکنه. 

...

شب شده و ذهن من شلوغ تر. ظرفها زیاد نیست. ترجیح میدم خودم بشویمشون. وقت ظرف شستن با آرامش میتونم فکر کنم. یه جوریم. من که منتظر پیشنهاد خوب کار بودم حالا که موقعیتش پیش اومده دچار تردید شدم. دیگه ذهنم روی این مسئله بیشتر فکوس کرده. آهسته آهسته و با حوصله ظرفها رو شسته و آب میکشم. حتی قاشق چنگال ها و چاقوها رو. یکی یکی و با دقت. اما حواسم جای دیگه است. "گفتند از اول مرداد. من میخواستم از اول شهریور شروع کنم." " خانومه چرا اینطوری صحبت میکرد با من؟" " موقعیت خوبیه. و چقدر هم نزدیک به ما". به مهدکودک هایی که همون نزدیکی هستند فکر میکنم و دلم کمی میگیره. بی قرار میشم و کمی مکث میکنم. فردا قراره برای صحبت حضوری برم اونجا. از اونور هم میرم مهد و صحبت میکنم. یکی شونو انتخاب میکنم. چند تا مهد خوبند که نزدیکند به اونجا. بهترینش رو انتخاب میکنم. حس عجیبی دارم. اینقدر سئوال و حرف دارم تو سکوت ذهنم که ترجیح میدم به حال خودشون بذارم و کمی به مغزم آرامش بدم. خونه رو مرتب میکنم و میخوابم. 

...

دختری رو آماده میکنم و مثل یه دسته گل بغلش میکنم و از خونه خارج میشم. سوار ماشین میشیم و آدرس رو میگم. سردرد دارم. جای زخم کوچولوی دخترم کلافه ام کرده بود. صبح جالبی نداشتم. بریم ببینیم ظهرمون چطور رقم میخوره. پرنسس زیبام آروم به خیابونها در آغوش مامانش نگاه میکنه. زود میرسیم. پیاده میشم و یکراست میرم جایی که باید. "خانم...؟" _"نخیر تشریف ندارند..." منتظر میمونم. گفته بود 11:30 به بعد. 11:40 هست. میشینیم و منتظر میشیم. 10 دقیقه...میرم و باز میپرسم. به جای دیگری راهنماییم میکنم. دختری خواب آلوده است. خانم تقریبا چهل و دو سه ساله ای رو ملاقات میکنم که بویی از آداب معاشرت نبرده! چرا این حرفو میزنم؟ دلیل دارم. بعد از حدود نیم ساعت تازه موفق با صحبت با خانوم خانوما میشم. دختری کلافه است و من بیشتر از او. چند بار میخوام بذارم برم اما تحمل میکنم. با غرور خاصی با من حرف میزنه. حس خوبی ندارم. دخترم به طرز عجیبی آروم میشه تا مامانش حرفاشو بزنه. از بس فهمیده و موقعیت شناسه قربونش برم من. حرف زیادی نداریم. میگه خیلی خوب شما یک روز آزمایشی بیا تا با هم بیشتر آشنا بشیم؟ "چی؟ آزمایشی؟ گمون نمیکنم لازم باشه.... اوکی خبرتون میکنم". دلم میخواست دهنم رو باز میکردم و هر چی لیاقتش بود بهش میگفتم. باز هم تحمل میکنم. بی ادبیشو و غرور و شرط مسخره شو. از اون آدم های تازه به دوران رسیده ای که به هر دلیلی یه پست گرفتند و نمیدونند با دیگران باید چطور برخورد کنند و احترامشون هم رسما شوهر دادند! 

خدای من! از خیر سر زدن به مهد هم میگذرم و با سردردی شدیدتر از قبل به خونه برمیگردیم. 

همسر که میاد براش تعریف میکنم. با لباس بیرون نشسته و به من گوش میده. اول فکر میکنه که مغرضانه صحبت میکنم و شاید هنوز آمادگی کار کردن ندارم و یا  حساسیت بیش از حد. اما وقتی آروم و شمرده تمام رخدادهای روز رو براش شرح میدم. لبخندی میزنه و تحلیلی از اون خانوم ارائه میده و میگه " خوب فکری کردی نمیخواد بری اصلا. اما باید یه جوری حال اینجور آدم ها رو گرفت. فکر کنم ببینم چطور میتونیم حالشو بگیریم...." با این تفاسیر پرونده این قسمت هم بسته میشه و ما همچنان در موضع خانه موندن پافشاری میکنیم. 

شب حال بهتری دارم. نگاه کردن به زخم دختری هم آزارم نمیده و با درمانی که پیش گرفتم امید دارم که زود و بدون اسکار خوب بشه. 

دل شکستن هنر نیست!

گفتم وقتی به اون درخواست ناچیزم با بی تفاوتی خاصی جواب رد داد حس کردم خرد شدم. جوابم داد نه، اون خرد شد نه تو. شایدم راست میگفت و من اون ابهت و عظمتی که سالها ازش در ذهن داشتم رو دیگه نداشتم. 

اوقاتش تلخ بود؛ وقت رفتن که اومدم ببوسمش اخمش رو غلیظ تر کرد و پس زد صورتشو. فکر کردم هر اتفاقی هم افتاده باشه این رفتار هیچ توجیهی نداره. نمیدونم چرا دیگه مثل سابق نمیتونم دلم رو با این آدم صاف کنم. نه به روش میارم و نه بی احترامی میکنم اما هرچقدر هم نخوام به این مسئله فکر کنم باز ته وجودم در مواجهه باهاش یه استرس خاصی وجودم رو میگیره که اجتناب ناپذیره. 



دل شکستن چیز خوبی نیست. خیلی باید حواسمون به رفتارامون باشه چون کوچکترین حرکتمون ممکنه در ذهن دیگری تاثیری ماندگار داشته باشه. عکسش هم هست. اون حس خوبی که کنار آدم های خاصی داریم و اون یاداوری خوب کارهاشون و انرژی مثبتی که از با اونها بودن هم میگیریم بی شک قابل انکار نیست. 

بازم تاکید کنم. "حواسمون به رفتارامون باشه." تا اون تاثیر مثبته رو تو ذهن و قلب دیگران ایجاد کنیم. یا لااقل در جبران کارامون دلجویی کنیم. بزرگ و کوچیک هم نداره. عذرخواهی هیچوقت کوچیکمون نمیکنه.

سیندرلا

پدربزرگ و مادربزرگ دختری چند روزی مهمون ما هستند. یکی از این روزها رو به رفتن به مراسم سالگرد زن عموی پدربزرگ رفتند. پسر عموی پدربزرگ اونها رو به منزل ما رسوند و البته چون دیروقت بود عذرخواهی کرده و رفته بودند. پسر عموی مذکور داستان کوچولویی داره که جالب بود برام و مینویسم. 


ایشون تمکن مالی بسیار خوبی دارند و در کار تجارت در حرفه خودشون یکی از بنام ها هستند. سن و سالشون در حدود هفتاد سال هست و همراه زن جوان و زیبا و دختران کوچک و ملوسشون زندگی خوشی رو میگذرونند. البته به همین سادگی ها هم نیست. سالها پیش ایشون ههمراه همسر و دخترشون زندگی نابسامونی داشتند و پر از دعوا و کشمکش. اتفاقات عجیب و غریبی تو زندگیشون رخ داده که ما ازش صرفنظر میکنیم و نتیجه اش جدایی این دو از هم بوده و دختر هم به همراه مادر یک گوشه ای از این شهر یا نمیدونم این دنیا دارند زندگی میکنند.




 سالها میگذره و پسر عمو جان همچنان مجرد و خوشحال به زندگی خوش و پر زرق و برقشون ادامه میدادند تا اینکه روزی از این روزها از یک شرکت که ظاهرا وابسته به بهزیستی بوده خانم جوان و نسبتا زیبایی  برای پرستاری و مراقبت از مادر پیر و محترم ایشون تشریف میاورند. آمدن این خانم فریبا همان و دل باختن پسرعمو به اشان همان. تا جاییکه تصمیم به ازدواج با این دختر جوون که از نعمت پدر و مادر محروم بوده و تحت نظر بهزیستی زندگی میکرده میگیره. البته به ما گفتند که ایشون نظرشون بر این بوده که اگه قراره کسی بیاد تو زندگی من و از مال و اموال من بهره مند بشه چرا یک آدم محروم نباشه. خوب ما هم همین رو میگیم. شما هم از ما نشنیده بگیرید که ایشون دلشون میخواسته یک زن بانشاط و جوان و زیبا و سر زبون دار داشته باشه و فقط صرف اجر معنوی و ... این کارو انجام دادند. اما بهر روی این زندگی الان ادامه پیدا کرده و دخترک قصه ما تو این خونواده خوب هم جا باز کرده و با همسر مسن اما زنده دل و سرحالش و بچه های گلش خوب زندگی ای دارند.