حس قشنگم

چشمم رو از صفحه مانیتتور بر میدارم و نگاهش میکنم. بیسکو بستنی ای که بهش داده ام رو یه جوری به دستهاش و صورتش مالیده که فقط دلت میخواد یه جا قورتش بدی. میاد جلو و دستهاش رو پیشم دراز میکنه و با صدای لطیف و خوشگلش در حالیکه نگاهم میکنه میگه: دستم کثیفه. میخندم و دستهاش رو موقت پاک میکنم هنوز بستنی تموم نشده و میذارم تا تمومش کنه و بعد بشورمش. سرم رو برمیگردونم سمت مانیتور. داره باب اسفنجی نگاه میکنه و صدای غرغر کردنهای اختاپوس رو میشنوم. بستنی که تموم میشه میریم و دستهاش رو میشورم. خیلی شیرین و بامزه است این دختر. این با هم بودنهای دونفره مون خیلی عالیه! 

نزدیک اومدن همسره. صدای چرخوندن کلید توی قفل دخترمون رو از جا میپرونه و با شوق کودکانه اش فریاد میکنه : بابا اومده. جمعمون سه نفره میشه و عصرونه رو آماده میکنم و دور هم میخوریم. 

پیش خودم فکر میکنم که چقدر داشتنشون عالیه. چقدر دیدن شادیشون لذت داره. همین دلخوشیهای کوچک رو دوست دارم. همینها گنجهای ارزشمندی هستند. 

نفسی عمیق میکشم. لبخند میزنم و حس خوبی تو تموم جونم میدوه. دوستش دارم این حسمو.