چند بار اومدم مطلب تازه بذارم نشد. نوشتم چند سطری اما مجال تموم کردنش رو نداشتم. از درد بی امون لثه ام که جراحی اش کرده بودم نوشته بودم؛ خوب شد. دیگه درد نداره. از دلتنگی ام توی هوای گرفته نوشته بودم و ... در حال حاضر یه مقدار نیمه چپ چونه ام هنوز بی حسه. لثه هم داره ترمیم میشه و تا دو ماه دیگه که کارهای تکمیلی روش انجام بشه دیگه کاری نداره. بی دندونی بد دردیه!
در حال حاضر دختری کنارم خوابیده و من هم در سکوت خانه مشغول تایپ کردن هستم. صدای اذان شنیده میشه و یه همهمه مبهم از بیرون خونه. عادت به تلویزیون تماشا کردن خیلی ندارم مگه برنامه خاصی رو دوست داشته باشم. همینه که تا وقتی همسر برنگشته خونه بیشتر صوت تو خونه هست تا تصویر. از ترانه های کودکانه تا ترانه های بزرگانه و گاهی هم رادیو. هرازچندگاهی هم یکی از فیلمهایی رو که قبلا دیدم دوباره نگاه میکنم. موسیقی کلاسیک هم زیاد گوش میکنیم.
در پست قبلی به زندگی دوستم اشاره کرده بودم. گمونم یه چند خط دیه باید در این مقوله تایپ کنم. "برای تو" ی عزیز هم نوشته بود که کاش از عاقبت کار برگشتنش هم مینوشتم.
نمیدونم فیلم " it's complecated" رو دیده اید یا نه. داستان زن و شوهری که سالها پیش با سه بچه از هم جدا شده اند و بچه ها پیش مادرشون هستند. مرد با زن بسیار جوانی ازدواج میکنه و زن همچنان مجرد. بعد از سالها در مراسم فارغ التحصیلی پسرشون به طور اتفاقی باز رابطه گرم و صمیمانه ای بین این دو شکل میگیره. مرد که در رابطه با همسر دوم خیلی موفق نبوده از اینکه با همسر سابقش دوباره رابطه برقرار کرده بسی خرسنده اما زن شک داره. یه بار مرد که نقش اون رو الک بالدوین بازی میکنه به همسر سابقش با بازی مریل استریپ میگه که زن و شوهرهایی که از هم جدا میشن اگه 10 سال دیگه، بیست سال دیگه! باز به هم برسند هیچ مشکلی با هم نخواهند داشت. در این فیلم انگار همینطور بود و در مورد بعضی از زن و شوهرها هم شاید این مسئله صدق کنه اما به نظرم همیشه کارساز نیست این نظریه.
گاهی آدم ها خودشون اساسا مشکل دارند. خوب اون رو ده سال دیگه بیست سال دیگه هم نمیشه کاریش کرد. فرضا مردی بی عرضه و وابسته به مادر جان هستش. این مرد همینه، بی مسئولیته. همسر دوست من هم همین مشکل رو داره. بی مسئولیته. پشتوانه خوبی برای همسرش و دخترش نیست. این دوست من هیچوقت اون رو پشتیبان خودش نمیدونسته و نمیدونه چون نیست! در حال حاضر هم اونها فقط دارند با هم زندگی میکنند که شکل ظاهری یک خونواده رو حفظ کرده باشند. همین. که دخترشون پدر و مادر رو کنار هم داشته باشه. پس اون مشکله سر جاشه و چیزی هم عوض نشده. فقط برق هوس از سر مرد خونواده پریده و دیگه چشمش دنبال کسی نیست.
خیلی پیچیده است. تا در یک موقعیت خاص نباشی نمیتونی به طور کامل اظهار نظر کنی.
اولین بار که باهاشون آشنا شدم حدود پنج سال پیش بود. کارهای حسابداری محل کارم رو انجام میدادند. خانوم بسیار خوش برخورد و مهربونی بودند و البته هستند. اون وقتها تقریبا سی و سه سالشون بود. از اون تیپ آدم های خندانی که یک نغمه غم انگیز بزرگ تو چشماشون بود. من از همخون اول باهاشون خوب بودم و کم کم رابطه مون صمیمانه تر شد. یک روز سر ظهر، که خلوت تر بود معمولا اومد پیش من و شروع کردیم به صحبت کردن. ایشون راز اون نغمه غم انگیزی که تو چشماشون موج میزد برام برملا کردند و متوجه شدم مدتیه که از همسرشون جدا شدند و دختر یازده ساله شون هم پیش همسرشون مونده و البته ایشون اهل شهر دیگری بودند و بعد از جدایی به تهران نقل مکان مکرده بودند. وقتی بهشون گفتم حدس میزدم که جدا شده باشید با خنده گفتند نمیدونم توی پیشونی من نوشته شده. گویا از جای دیگر هم شنیده بودند این جمله رو.
اتفاقهای ناخوشایند، زیاد تو زندگیشون افتاده بود. از مرگ زود هنگام پدر و مادر و سرگردانی تا ازدواج ناموفق و خونواده همسر و بدتر از همه جدایی و دوری از دخترشون. روحیه شون اما خوب بود و امیدوار بودند. من از اونجا رفتم و همچنان با هم در ارتباط بودیم تا اینکه برای همیشه برگشتند شهرشون و تصمیم گرفتند دوباره با همسرشون و دخترشون باشند. بعد از چندین بار واسطه گری آشنایان و فامیل بالاخره برگشتن رو راه بهتری برای خود و دخترشون دونستند. به من گفتند اون که داره اونجا میسوزه و من اینجا. پس بهتره با هم بسوزیم.
درکشون میکنم که بعد از اون همه تحقیر و خاطره بد باز هم با اون مرد حاضر به زندگی شد. به خاطر دخترش. یادمه یک بار که دخترش اومده بود پیشش بهش گفته بود چرا اینطوری لباس پوشیدی مامان تو این همه لباس داری؟ دخترش هم دلگیر شده بود که شما همیشه به من گیر میدی و... وحشتناکه، تصورش هم وحشتناکه که دختر دلبندش دور از خودش زندگی میکرد و به عنوان مهمان به خونه اش میومد.
بهونه ای که باعث شد ازشون بنویسم اومدنشون به منزل ما و تازه شدن دیدارمون بعد از تقریبا 4 سال بود. براشون آرزو میکنم کاری رو که اقدام به انجامش کردم به خیر و خوشی به سرانجام برسه. برای دختر گلشون هم آینده ای خوب و روزهای شادی رو آرزو دارم.
کنارش دراز کشیده بودم ... خوابش برده بود. آروم پا شدم و رفتم سروقت کامپیوتر. وقت خوبی بود که به صفحه های متعددی که باز کرده بودم رسیدگی کنم. اما تند و تند صفحه های باز شده رو بستم و زود رفتم رو تخت کنارش دراز کشیدم. بعدازظهرها کنار هم روی تخت ما میخوابیم. دلم نمیخواست این صحنه زیبای خوابیدنش رو از دست بدم. ترجیح میدادم بجای خوندن مطالبی که دنبالشون بودم یا حتی چک کردن ای میل و هزار تا کار دیگه، در لپ تاپ رو ببندم و با آرامش فقط به چهره قشنگ و معصومش در حال خواب خیره بشم. اصلا مهم نبود که کلی کار عقب افتاده تو خونه هم دارم. الان مهمترین کار من اینه که تو این بعدازظهر رخوت آور زمستونی که چندان هم سرد نیست کنار دخترم دراز بکشم و نگاهش کنم.
یه کوسن از روی تخت برداشتم و آروم سُرش دادم زیر گردنم و خودم رو اندکی بالاتر از سطح بدن کوچولوش کشیدم و اینطوری کامل به صورتش میتونستم مسلط باشم و بهتر ببینمش. نگاهم از پیشونی بلند و زیباش به سمت پلکهای خوش فرم و قشنگش کشیده شد و به مژه های برگشته اش نگاه کردم و در دل هزار بار فداییش شدم. بینی قشنگش و دهان زیباش که به طرز شیرینی بسته شده رو میبینم و چونه گرد و قشنگش رو وسوسه میشم که نوازش کنم اما میدونم الان خوابش تو فاز عمیق نیست و هر آن ممکنه که بیدار بشه، پس خودم رو کنترل میکنم و فقط نگاهش میکنم. گونه های پر و صافش رو که از نظر میگذرونم دلم برای بوسیدنشون آب می افته. اما فقط نگاهش میکنم. همینطور در حال نگاه کردن و تحسین کردنش پلکهام سنگین میشه و ... کمی بعد با صدای شیرین زندگی بخشش چشمهام رو باز میکنم و روزمون در کنار هم ادامه پیدا میکنه...