مشاعره...

دیشب به شکلی اتفاقی همراه همسر برنامه مشاعره از شبکه آموزش رو نگاه میکردیم.

شرکت کننده ها چهار دختر بچه با سن های 8 و 11 سال بودند. وه که چقدر لذت بخش بود مشاعره این بچه ها با همدیگر. کمتر پیش میاد برنامه ای از تلویزیون ایران ما رو با خودش همراه کنه اما جدا با لذت تا انتهای "مشاعره "پیش رفتیم. شعر خوندن این دخترهای کوچک گاهی من رو به شخصه شرمناک میکرد که چقدر دقیق و درست و با احساس شعرها رو میخوندند. حس شاعر عینا به شنونده منتقل میشد.
قسمتی از برنامه جدا از مشاعره کردن به این منوال بود که هر کدوم به سلیقه خودشون یک شعر رو انتخاب کرده و میخوندند. مجری های برنامه، دکتر اسماعیل آذر و خانم ژاله صادقیان، که حتما با این عزیزان آشنایی دارید از طرز خوندن این بچه ها به واقع محظوظ شده بودند. همسر و بنده هم دلمون نمیخواست برنامه به پایان برسه. یکی از دخترها که نامش فاطمه بود "زمستان" اخوان ثالث فقید رو خوند. میدونید که اخوان ثالث در شعرهاش چقدر کلمات ثقیلی بکار میبره با این وجود این بچه کاملا صحیح و بی غلط تمام شعر رو خوند و کاملا مفهوم رو با لحن خوندنش منتقل میکرد. فکر میکردی خود شاعر داره شعرش رو میخونه حتی جاهایی به یاد خوندن خود اخوان ثالث می افتادم. حرکات و صحبت کردن بچگانه با شعر سنگینی که میخوند تضاد شیرینی داشت. همه شون خوب بودند.


خانم صادقیان اشاره جالبی کرد که این بچه ها به خاطر روح لطیفشون بی تکلف شعر میخونند که در بزرگترها کمتر به چشم میخوره. حتی همین درست خوندن و درست ادا کردن برخی از کلمه ها بخصوص کلمه هایی که در شعرهای شاعران قدیم وجود دارد هم براستی کمتر کسی کامل رعایت میکنه.
امیدوار شدم که هنوز پدر و مادرهایی هستند که به فرهنگ و ادبیات کشورمون علاقمندند و به بچه هاشون این فرهنگ ادبی رو بدرستی منتقل میکنند. فرزندان ما باید بیاموزند که زبان و ادبیات کشور رو باید جاویدان بدارند.
فراموش نکنیم که به بچه هامون درست صحبت کردن و ادبیات ایرانی رو یاد بدیم. این وظیفه ماست. آنها آنچه را که بهشون یاد داده بشه فرامیگیرند. درست آموزششون بدیم تا سهمی در حفظ این میراث داشته باشیم.


شعری از ملک الشعراء بهار رو دوست دارم در اینجا بیاورم.
ای خطه ایران زمین ای... :



ای خطه ایران مهین، ای وطن من


ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من


ای عاصمه دینی که شد آباد


آشفته کنارت چو دل پر حزن من


دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست


ای باغ و گل و لاله و سرو و سمن من


بی خار مصیبت که خلد را بر پای


بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من


ای بار خدار من گر بی تو زیم باز


افرشته من گردد چون اهرمن من


تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن


هرگز نشود خالی از دل محن من


از رنج تو لاغر شده ام چونان کز من


تا بر نشود ناله نبینی بدن من


دردا و دریغا که چنان گشتی بی برگ


کاز بافته خویش نداری کفن من


بسیار سخن گفتم در تعزیت تو


آوخ که نگریاند کس را سخن من


و آنگاه نیوشند سخنهای مرا خلق


کاز خون من آغشته شود پیرهن من


و امروز همی گویم با محنت بسیار


دردا و دریغا وطن من وطن من

another your birthday ...it's your day!

شاید فکر کنی که بیهوده و بی فایده است.

شاید خیلی از این کار خوشت نیاد و بگی خوب که چی؟

شاید بهتر میدونستی که...

شاید ازم دلخوری داشته باشی و ترجیح میدادی که به جای نوشتن این پست...

اما عزیز دلم من این کار رو دوست دارم. نوشتن مطلب به مناسبتها و بهونه های مختلف رو میگم.

پس مینویسم و فقط هم مخصوص خودت مینویسم  و به بهونه میلادت. بخوای یا که نه.

میتونی به حساب خودخواهی هام بذاری که خیلی هم حساب پر و پیمونیه. من هم میذارم به حساب تمام خوبیهات، مهربونیهات و تمام محبتی که بهت دارم.

میلادت مبارک همسفر.



چند تا از اون خوشمزه کیک ها



قوانین و مقررات!

امروز سومین دوره جلسه آموزش قوانین و مقررات بود که من بالاخره برنامه ریزی کرده و رفتم. طبق معمول خیلی چیزهای دیگه که تو این جامعه تشریفاتی برگزار میشه این جلسه ما هم استثنا نبود و همه فقط چون باید شرکت میکردند شرکت کردند که هیچ بار علمی هم به ما اضافه نمیکرد و کمی بار حقوقی حرفه رو گسترش میداد که البته بد هم نبود علیرقم اینکه تمام قوانین رو قراره بهمون در یک سی دی ارائه کنند یکسری نکات رو سخنرانان گفتند که شنیدنش خوب بود. گاهی خوبه که با همکارها یه گردهمایی ای باشه. عمدتا هم پیشکسوتند این عزیزان.

این گردهمایی بهانه ای شد که سر درد دل همه باز بشه و هر کسی به فراخور جایی که در اونجا اشتغال به کار داره یه مسئله رو مطرح کنه. من هم با خانمی که همجوارم بودند کلی درد دل کردم. از اینکه چقدر حقوقمون تضییع میشه و با این همه استرس کاری باز هم همه نظارت ها و فشار ها متوجه ماست. همه سختگیری ها به طور جدی و شدید اعمال میشه و موقعی که پای حق و حقوق به میان میاد همون تعرفه رو دیوان «محترم» عالی ع د ا ل ت میخواد ازمون بگیره که فعلا این رای دیوان با پیگیری های شدید لغو شد. اما اما ... جایگاهمون هنوز مشخص نیست. تو این چرخه ما کجا هستیم. آقای دکتر...ی ثابت کرد که ما تو این چرخه هستیم حقوقا و قانونا و علمی هم بخواهید در نظر بگیرید تا دلتون بخواد واحدهای تخصصی اساسی پاس کردیم اما عملا نه. مثل سانتریفیوژ که بچرخه و یهو یه چیزی از اون ترکیب بپره بیرون همونطوری ما پریده شده به بیرونیم. 

وه که چقدر غر کاری دارم بزنم و این فقط درد من نیست درد همه همکارای منه بی شک. گاهی حس میکنم از ماست که بر ماست که البته پر بیراه هم حس نمیکنم. خودمون خیلی مقصریم اما خیلی جاها همه چی با هم دست به دست هم ما رو اینگونه منزوی کرده اند و تازه همه فکر میکنند که وه در این وادی چه خوش میگذرد! اما من فقط میتون با افتخار بگم که رشته و حرفه ام رو و حتی اون واحدهای سنگینی رو که با سختی پاس کردم با هیچ رشته و حرفه دیگری در این دنیا عوض نمیکنم فقط دلم میخواست وضعیت کاری مون میتونست پروفشنال تر و بهتر از اینی که هست باشه. اینجا یه تازه کار کار نکرده هست که شاید کمی منو درکم کنه. براش آرزوی موفقیت میکنم. درد زیاده و درد کشدیه هم فراوون. هر شغلی مشکلات خاص خودش رو داره. اما گاهی دل آدم از خیلی از مسائل خیلی میگریه که از در میاد و با این همه مشکل خرابی اینترنت میشینه و پستشو مینویسه. میخواد کمی از این مظلوم واقع شدن خودش و همکاراش بگه و کمی سبک شه.

بالا... و پایین...

هفته گذشته یک روز مصمم شدم که برم یه سر به خواهر بزرگه بزنم و برنامه هام رو هماهنگ کردم و رفتم پیششون.

توی راه رفتن فقط یک مسئله تو ذهنم بود و اون تفاوت طبقاتی بین مردم این شهره که به واقع خیلی پررنگه. البته چیزی که خیلی بارزه و باعث تفاوتها میشه فقط سطح درامدی مردم نیست که تفاوتهای فرهنگی بین اونهاست. اصلا نمیخوام بحث کنم که این چرا اینجا رسیده و اون یکی چرا اونجا مونده نه اون یه مجال دیگری رو میطلبه فقط جالبه که همه چی به اصطلاح بالا و پایین با هم متفاوته. خودم گاهی گمان میبردم که مردمی طبقه پایین جامعه رو راحت تر میشه خوشحال کرد چون دغدغه های بالا نشین ها رو شاید ندارند اما وقتی بیشتر باهاشون برخورد میکنم میبینم که خیلیهاشون به فکر شادی و اینکه لایف استایلشون رو بهتر کنند نیستند و این جماعت (البته نه همه اونها)‌ گاهی زندگیهای عادیشون رو خراب میکنند و هول میشن و ناراحت که مبادا کسی بخواد خوشی شون رو بگیره. یه جورایی احساس ناامنی میکنند چون حس میکنند پشتوانه ای ندارند.

همینطور که داشتم فکر میکردم انگار کسی قلبم رو بین دو تا دستاش گرفته باشه و فشارهای نامنظمی رو بهش وارد کنه دلم به درد اومد. وقتی خیلی از کسانی رو که باهاشون برخورد کرده بودم رو با هم مقایسه کردم فکر کردم فقط با تقویت فرهنگ کل جامعه مونه که میشه همه جامعه علیرقم تفاوت سطح درامدی یکدست شه و همه یکسان از زندگی هاشون لذت ببرند و همه تو همچین جامعه ای امنیت داشته باشند. کسی هم نگران ناداشته هاش نیست. میدونم این یک بحث وسیعه اما چون دلم از این مسئله همیشه میگیره که چرا باید جامعه ما همچین مشکلاتی رو در خودش داشته باشه و حتی خیلی ها متوجه نیستند  و جزئی از زندگیشون شده باشه انگار.

In a better world

کارگردان:سوزان بیر
محصول: ۲۰۱۰
نام اصلی این فیلمHævnenهست
مایکل پرسبرند، ترین دیلهلم، مارکوس ریگارد و ویلیام جان نیلسون از هنرپیشه های این فیلم دیدنی و واقعا جذاب هستند.
داستان فیلم در دانمارک اتفاق می افته و زبان اصلی فیلم هم به نوعی دانمارکی است. فیلم نامزد جایزه اسکار بوده و همینطور گلدن گلاب  رو برده. خوب دیگه چی میخواید؟ هوم... کمی توضیح در مورد فیلم و تمجیدهای رها گونه نه؟
میگم براتون با جون و دل.
آنتون پزشکی است سوئیسی و ساکن دانمارک. او به خاطر حرفه اش بین کشورش و یک کشور آفریقایی دائم در سفر هست. از همسرش، ماریان (به دلایلی) جدا شده و دو پسر داره.
فیلم با صحنه دویدن بچه ها به دنبال ماشینی که آنتون سوار بر  آن است آغاز میشه. بچه هایی که تو یه کمپ زندگس میکنند. بچه های آفریقایی، بدون شرح! او بین این دو دنیا مدام در سفر است. دو دنیایی که در هر کدوم گرفتاری خاص خودش به چشم میخوره. مشکلاتی که درون خونواده اش هست و مسائل هولناکی که در کمپ با اونها روبروست.

سکانس بعدی مراسم تدفین مادر کریستین پسر بچه نوجوانی که مرگ مادر براستی به او ضربه بزرگی میزنه. این خونواده یعنی خونواده کریستین توسط کریستین و الیاس(پسر آنتون)‌ یه جورایی به هم پیوند میخورند. کریستین به همراه پدر به منزل مادربزرگ نقل مکان میکنند و در همون مدرسه ای که الیاس درس میخونه مشغول به تحصیل میشه.
الیاس در مدرسه توسط یک گروه از بچه ها مدام مورد تمسخر و آزار قرار میگیره اما اینقدر قوی نیست که بتونه از پس اونها بربیاد. اتفاقی کریستین طی یک عملیات متهورانه جلوی سردسته این باند که پسر بچه شروری به نام سوفوس است می ایسته و الیاس حالا خودش رو به نوعی مدیون حامی و دوست خودش میدونه و در رکابش با افتخار گام برمیداره. اما همین،کار دستش میده.



گفتم که کریستین از مرگ مادر بسیار مغمومه و ضربه بزرگی خورده. او به نوعی پدر رو مقصر میدونه. اون از تسلیم بیزاره  و معتقده که پدرش باعث شده مادر در مقابل سرطانش تسلیم بشه و با بیماریش مقابله نکنه و همین نظریه براستی کار دست خودش و دوستش الیاس و کل خاندان میده.
فراز و نشیب داستان ما رو میبره به جایی که مردی به نام لارس بدلیلی کاملا واهی به صورت پدر الیاس سیلی میزنه و کریستین هم که اونجا حضور داره از این کار مرد دلخور میشه و سعی در انتقام گیری از  لارش داره. اتفاقی به یکسری مواد منفجره آتش بازی متعلق به پدربزرگ فقیدش برمیخوره و تصمیم میگیره که ماشین لارس رو منفجر کنه...

نمیگم باقیشو
میدونید که...
نمیخوام لذت تماشای یک فیلم خوب رو ازتون بگیرم. میخوام ازش لذت ببرید.
فیلم سکانس های گیرا و دیالوگ های تاثیرگذاری داره. سکانس های هولناکی که در کمپ میبینیم و پاره کردن شکم زنهای باردار توسط مردی به نام بیگ من بخاطر شرط بندی روی جنین زن ها. تو این فیلم همه چی هست: انتقام، بخشش، همدلی، گذشت، عشق و نفرت...
انگار مرز خاصی بین اینها نیست. وقتی دکتر به بیگ من کمک میکنه که پاهاش رو معالجه کنه و همه از او دلخور میش و انگار دیگه دکتر محبوبشون نیست و دیگه بچه ای به دنبال ماشینش نمیدوه اما...
«گاهی حس میکنی که بین تو و مرگ پرده ای است. وقتی عزیزت میمیره انگار اون پرده فرو می افته اما بعد از مدتی اون پرده باز به سر جاش بر میگرده و تو به زندگیت بار ادامه میدی». این هم فرازی از سخنان دکتر آنتون به کریستین.
حالا ببینم کی میتونه مقاومت کنه و این فیلم رو نبینه...