ای خطه ایران مهین، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمه دینی که شد آباد
آشفته کنارت چو دل پر حزن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ و گل و لاله و سرو و سمن من
بی خار مصیبت که خلد را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بار خدار من گر بی تو زیم باز
افرشته من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شده ام چونان کز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغا که چنان گشتی بی برگ
کاز بافته خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
و آنگاه نیوشند سخنهای مرا خلق
کاز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همی گویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من وطن من
شاید فکر کنی که بیهوده و بی فایده است.
شاید خیلی از این کار خوشت نیاد و بگی خوب که چی؟
شاید بهتر میدونستی که...
شاید ازم دلخوری داشته باشی و ترجیح میدادی که به جای نوشتن این پست...
اما عزیز دلم من این کار رو دوست دارم. نوشتن مطلب به مناسبتها و بهونه های مختلف رو میگم.
پس مینویسم و فقط هم مخصوص خودت مینویسم و به بهونه میلادت. بخوای یا که نه.
میتونی به حساب خودخواهی هام بذاری که خیلی هم حساب پر و پیمونیه. من هم میذارم به حساب تمام خوبیهات، مهربونیهات و تمام محبتی که بهت دارم.
میلادت مبارک همسفر.
چند تا از اون خوشمزه کیک ها
امروز سومین دوره جلسه آموزش قوانین و مقررات بود که من بالاخره برنامه ریزی کرده و رفتم. طبق معمول خیلی چیزهای دیگه که تو این جامعه تشریفاتی برگزار میشه این جلسه ما هم استثنا نبود و همه فقط چون باید شرکت میکردند شرکت کردند که هیچ بار علمی هم به ما اضافه نمیکرد و کمی بار حقوقی حرفه رو گسترش میداد که البته بد هم نبود علیرقم اینکه تمام قوانین رو قراره بهمون در یک سی دی ارائه کنند یکسری نکات رو سخنرانان گفتند که شنیدنش خوب بود. گاهی خوبه که با همکارها یه گردهمایی ای باشه. عمدتا هم پیشکسوتند این عزیزان.
این گردهمایی بهانه ای شد که سر درد دل همه باز بشه و هر کسی به فراخور جایی که در اونجا اشتغال به کار داره یه مسئله رو مطرح کنه. من هم با خانمی که همجوارم بودند کلی درد دل کردم. از اینکه چقدر حقوقمون تضییع میشه و با این همه استرس کاری باز هم همه نظارت ها و فشار ها متوجه ماست. همه سختگیری ها به طور جدی و شدید اعمال میشه و موقعی که پای حق و حقوق به میان میاد همون تعرفه رو دیوان «محترم» عالی ع د ا ل ت میخواد ازمون بگیره که فعلا این رای دیوان با پیگیری های شدید لغو شد. اما اما ... جایگاهمون هنوز مشخص نیست. تو این چرخه ما کجا هستیم. آقای دکتر...ی ثابت کرد که ما تو این چرخه هستیم حقوقا و قانونا و علمی هم بخواهید در نظر بگیرید تا دلتون بخواد واحدهای تخصصی اساسی پاس کردیم اما عملا نه. مثل سانتریفیوژ که بچرخه و یهو یه چیزی از اون ترکیب بپره بیرون همونطوری ما پریده شده به بیرونیم.
وه که چقدر غر کاری دارم بزنم و این فقط درد من نیست درد همه همکارای منه بی شک. گاهی حس میکنم از ماست که بر ماست که البته پر بیراه هم حس نمیکنم. خودمون خیلی مقصریم اما خیلی جاها همه چی با هم دست به دست هم ما رو اینگونه منزوی کرده اند و تازه همه فکر میکنند که وه در این وادی چه خوش میگذرد! اما من فقط میتون با افتخار بگم که رشته و حرفه ام رو و حتی اون واحدهای سنگینی رو که با سختی پاس کردم با هیچ رشته و حرفه دیگری در این دنیا عوض نمیکنم فقط دلم میخواست وضعیت کاری مون میتونست پروفشنال تر و بهتر از اینی که هست باشه. اینجا یه تازه کار کار نکرده هست که شاید کمی منو درکم کنه. براش آرزوی موفقیت میکنم. درد زیاده و درد کشدیه هم فراوون. هر شغلی مشکلات خاص خودش رو داره. اما گاهی دل آدم از خیلی از مسائل خیلی میگریه که از در میاد و با این همه مشکل خرابی اینترنت میشینه و پستشو مینویسه. میخواد کمی از این مظلوم واقع شدن خودش و همکاراش بگه و کمی سبک شه.
هفته گذشته یک روز مصمم شدم که برم یه سر به خواهر بزرگه بزنم و برنامه هام رو هماهنگ کردم و رفتم پیششون.
توی راه رفتن فقط یک مسئله تو ذهنم بود و اون تفاوت طبقاتی بین مردم این شهره که به واقع خیلی پررنگه. البته چیزی که خیلی بارزه و باعث تفاوتها میشه فقط سطح درامدی مردم نیست که تفاوتهای فرهنگی بین اونهاست. اصلا نمیخوام بحث کنم که این چرا اینجا رسیده و اون یکی چرا اونجا مونده نه اون یه مجال دیگری رو میطلبه فقط جالبه که همه چی به اصطلاح بالا و پایین با هم متفاوته. خودم گاهی گمان میبردم که مردمی طبقه پایین جامعه رو راحت تر میشه خوشحال کرد چون دغدغه های بالا نشین ها رو شاید ندارند اما وقتی بیشتر باهاشون برخورد میکنم میبینم که خیلیهاشون به فکر شادی و اینکه لایف استایلشون رو بهتر کنند نیستند و این جماعت (البته نه همه اونها) گاهی زندگیهای عادیشون رو خراب میکنند و هول میشن و ناراحت که مبادا کسی بخواد خوشی شون رو بگیره. یه جورایی احساس ناامنی میکنند چون حس میکنند پشتوانه ای ندارند.
همینطور که داشتم فکر میکردم انگار کسی قلبم رو بین دو تا دستاش گرفته باشه و فشارهای نامنظمی رو بهش وارد کنه دلم به درد اومد. وقتی خیلی از کسانی رو که باهاشون برخورد کرده بودم رو با هم مقایسه کردم فکر کردم فقط با تقویت فرهنگ کل جامعه مونه که میشه همه جامعه علیرقم تفاوت سطح درامدی یکدست شه و همه یکسان از زندگی هاشون لذت ببرند و همه تو همچین جامعه ای امنیت داشته باشند. کسی هم نگران ناداشته هاش نیست. میدونم این یک بحث وسیعه اما چون دلم از این مسئله همیشه میگیره که چرا باید جامعه ما همچین مشکلاتی رو در خودش داشته باشه و حتی خیلی ها متوجه نیستند و جزئی از زندگیشون شده باشه انگار.