هم سال...

مدتی است که هر از چندگاهی فکر میکنم به زمانی که مامان همسن من بود. چقدر روزگارش با الان من متفاوت بوده. خوب این طبیعیه. چیز عجیبی نیست. این که زندگی ها عوض شدند. ارزش ها عوض شدند. آره اما اون زمان  مامان من من رو هم داشت. نوه هم داشت. داغ فرزند از دست رفته اش هم تازه بود. به روزهایی فکر کردم که روزگار مامان جوان من چقدر آشفته بوده. خوب درسته خیلی از این اتفاقها انتخاب مامان نبودند اما مامان انتخابهای اشتباه هم زیاد کرد. در زندگی رو به روی خودش بست و ما رو هم کشید تو. حالا هر کی زورش رسید در رو باز کرد  و پرید بیرون. حالا بماند با چه حال و روزی و هر کی هم نه، موند همون تو. 

به روزهای الان خودم فکر میکنم که تنها دخترم  فقط سه سال از اون روزهای بچه آخر مامان (من)بزرگتره. آره... . روزهای من خیلی با مال مامان فرق داره. شاید حمایت هایی که مامان ازشون برخوردار بود رو من ندارم و اون چیزهایی که من دارم و او نداشت. فکر که میکنم تفاوتهای زیادی پیدا میکنم. شاید او هم تو سی و هفت سالگیش دلش خیلی میگرفته و دلش میخواسته اوضاعش طور دیگری باشه. چه سی و هفت سالگی ای داشتی مادر من. بدون که من هم در سی و هفت سالگی ام دلم خیلی چیزها رو میخواد که تو اون موقع داشتی و من ندارم.