ای دوست قدیمی!

بعد از مدتها باز دلم هواشو کرد و باهاش تماس گرفتم. طبق معمول دم دمای غروب. خودش گوشی رو برداشت و مثل همیشه که انگار نه انگار که مدت زیادیه از هم بی خبریم، سریع گرم صحبت شدیم.
 آزاده رو از سال اول دبیرستان که با هم همکلاس بودیم میشناختم. از اون تیپ دخترهایی بود که خیلی زود باهات اُخت میشد و خیلی هم دختر خوب و مودبی بود. از همون اول دوستش داشتم. اواخر تابستون ۷۴ بود که ماموریت باباش(روحشون شاد) تموم شد و به تهران برگشتند. با نامه و تلفن با هم در ارتباط بودیم. گمونم سال ۷۸ بود که ازدواج کرد. من هم اون موقع دانشجو بودم. کم کم ارتباطمون کمرنگ شد اما دوستیمون نه. پیش میومد که یک سال بلکه بیشتر از هم بیخبر باشیم. اما همین که شروع میکردیم به صحبت کردن انگار همون روزهاییه که صبح تا ظهر تو مدرسه با هم بودیم و عصر هم تلفنی با هم صحبت میکردیم.
دوستان قدیمی ام همیشه حس خوبی به من میدهند. یک بی پیرایگی رو در وجودشون میبینم یا شاید هم من میخوام اینطور تصورشون کنم. اما در مواجهه با همدیگه ممکنه که یه بعد پنهان وجودمون رو آشکار میکنیم که اون حس صمیمیت و سادگی گذشته رو در ما متجلی میکنه و حس خوب گذشته و صمیمیت گمشده ای رو که در دیگران مدام دنبالشیم رو زنده میکنه.
خوشحال بودم که کس دیگری غیر خودم در اون زمینه خاص نظری مشابه داشت و او هم با من هم عقیده بود و مهم تر اینکه من رو درک میکرد. این هم یه درد مشترک دیگه.

Biutiful


اگه فیلم biutiful رو دیده باشید نمیگید رها دیکتیشن کلمه رو اشتباه نوشته. چون نام فیلم با دیکتیشن غلط، صحیح میباشد. ببینید متوجه میشید. _بابا چجوری بنویسم " زیبا" ؟_ همون طوری که خونده میشه دخترم. و دختر مینویسه...
اثری از الخاندرو گونزالس ایناریتو کارگردان مکزیکی الاصل که کارهای پر آوازه ای چون بابل و 21 گرم را در کارنامه  داره. این فیلم محصول 2010 هست و از فیلم های نامزد اسکار  2011.
فیلم از اون فیلمهاییه که حتما توصیه میکنم ببینیدش و توصیه میکنم به عنوان یه فیلم تفننی بهش نگاه نکنید. اگه اون دو تا فیلم دیگر رو از گونزالس دیده باشید متوجه میشید که فیلمهای پر مغز این کارگردان رو حتما باید چندین بار تماشا کرد تا به عمقش وارد شد و درکش کرد.
شخصیت اصلی این داستان مردی بنام اوکسبال با بازی خاویر باردم (که در فیلم ویکی کریستینا بارسلونا و سرزمینی برای پیرمردها نیست بازی خوبش رو دیده ایم) است که همراه دخترش آنا و پسر کوچکش، متئو در بارسلون زندگی میکنه. همسر اوکسبال زنی است الکلی و مبتلا به اختلال دو قطبی(مانیک_دپرسیو) که جدا از همسر و دو فرزندش زندگی میکنه. در این فیلم بصورتی کاملا تراژیک زندگی او و ارتباطش با خلافکاران و مهاجران چینی و سنگالی نشون میده.
اگه موافقید یه نقد خوب از این فیلم گیر آوردم میذارم اینجا تا بخونید و اگه دلتون خواست ببینیدش.

 

ادامه مطلب ...

...

باید خوشحال باشم اما نیستم. آره همه چی داره مرتب میشه. همه دارند همون جوری رفتار میکنند که باید. شاید سختگیرانه باشه اینجور قضاوت کردن اما وقتی یه چیزی از وقتش میگذزه دیگه اون لطف خودش رو از دست میده. یه حس بی تفاوتی داری. وقتی داری بال بال میزنی و هیچکس بهت توجه نمیکنه و هر کی کار خودش رو میکنه، وقتی بهشون التماس میکنی و میگی من توپ فوتبال نیستم بین شماها آخه. میگن به تو ربطی نداره اصلا خودت رو ناراحت نکن و دخالت نده. ولی تو در واقع وسط ماجرایی. 

نمیدونم خوشحال باشم یا نه. قاعدتا باید باشم. اما راستش نیستم. نه که ناراحت باشم ها نه اصلا. این روزهام رو نمیذارم، اجازه نمیدم کسی خراب کنه.

منو یاد خودم انداختی...


ممنون از همه دوستان خوبم که اینقدر لطف داشتند و در مورد پست قبل نظراتشون رو برام نوشتند. این انگیزه ای شد برام که گاهی بحث های چالش برانگیزی رو بنویسم. آقای جعفریان هم اتفاقا خیلی نظر شما عزیزانم براشون جالب بود و تشکر کردند. باز هم ممنونم از همه تون.

خیلی وقت بود ندیده بودمش. از همکارهاش سراغش رو چند وقت پیش گرفتم؛ اون روز که وارد شد سریع شناختمش اما خیلی عوض شده بود. لاغر و تکیده. شک کردم. وقتی مطمئن شدم خودشه پرسیدم  چه خبر از ...؟ گفت آره این جمله معروف منه. جای مرجان قراره بیام. نشست و کمی صحبت کردیم و گفتم نگار عوض شدی، آروم شدی. گفت آره خوب یادت مونده منو. گفتم اونقدر تو پر انرژی بودی که بعید بود فراموشت کنم. مرجان رو خودت اومدی معرفی کردی یادته؟ آهی کشید و گفت آره یادمه. خیلی تو این یه سال اخیر سختی کشیدم، خیلی داغون شدم... همه اش گریه میکردم؛ همه اش... پیش خودم گفتم الهی بمیرم که گمونم یکی از شب گریه هات رو همین دیشب داشتی دخترکم. چشماش هیچ آرایشی نداشت و فقط به زحمت تونسته بود یکم پفش رو کنترل کنه. در کل یه نگار دیگه شده بود... چند سال بزرگتر.


ادامه مطلب ...

شیطان!


مدتیه که بد جوری دلم یه بحث چالش برانگیز میخواد. یادش بخیر با دوستم که قبلا ازش گفته بودم چقدر چلنج نه ببخشید چالش میکردیم. گاهی تا دیر وقت بیدار میموندیم و در یک زمینه خاص از مذهب تا فلسفه و سیاست بگیر تا موضوع های اجتماعی و خونوادگی بحث میکردیم. کمتر کسی پیدا شده تو زندگیم که اینقدر راحت و گسترده با هم بتونیم صحبت کنیم.

الان هم دلم میخواد یه بحثی رو اینجا مطرح کنم که ممکنه گاهی ذهن برخی از آشما رو به خودش مشغول کرده باشه و برخی شاید هیچوقت بهش فکر نکرده باشند. عده ای هم دلشون نمیخواد حتی بحثی هم که در موردش میشه رو بشنوند و یا مطلبی در موردش بخونند. در هر صورت این موضوع هم در جای خودش به نظرم خیلی جای بحث داره.

چقدر در مورد واژه «شیطان» عمیق فکر کردید؟ آهان شیطان! همون فرشته ای که به انسان سجده نکرد. ؛ همون موسیو شیطان افسانه آفرینش؛ همون که هر کار ناشایستی آدم انجام داد و کماکان انجام میده زیر سر فریب های اونه! همون فرشته نافرمانی که به پروردگار قول داده که لحظه ای از فریب بندگانش غافل نشه. همون فرشته آتش. آیا این داستانهایی که ما در موردش شنیدیم واقعیت داره؟ اصلا این اهریمن پلید دقیقا کیه؟


یادمه یکی از پست های مسافرکوچولویی کیامهر عنوانش این بود: «مسافر کوچولو و مقوله شیطان». البته من به صورت کلی یادم بود که کیامهر یه همچین پستی داشت دیشب که بی خوابی زده بود به سرم گشتم لینکش رو پیدا کردم گذاشتم اینجا و عنوان دقیقش رو هم نوشتم. همون موقع که پست کیامهر رو خوندم به صرافت نوشتن این پست افتادم که تا امروز به تعویق افتاد.



ادامه مطلب ...