-
چقدر کار دارم...
سهشنبه 7 دیماه سال 1395 11:55
دلم پر از شورو هیجانه. دلم میخواد فریاد بکشم و بلند بلند آواز بخونم. گاهی که خیلی استرس مند یا دلخور و غمناکم آواز میخونم. هر آوازی.... هر آوازی... امروز صبح تو حموم این رو میخوندم: با سقوط دستای ما در تنم چیزی فرو ریخت... خوندمش تا نصفه. بی هدف.... آروم هم. چون دیانا و بیشتر مردم شهر خواب بودند. من عاشق تحولم و تحول...
-
صمیمیت رویایی
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1395 06:15
همیشه تو زندگیم بدون اینکه بخوام یک فاصله ای بوده بین من و دیگران. دلیلش رو هر چی فکر میکنم به نتیجه نمیرسم که چی میتونه باشه که البته یک دلیل به یقین بیشتر داره. همیشه دوستانی به اقتضای زمان و مکان در کنارم بوده اند اما خوب خیلی نمیتونم بگم که تو کل عمرم فلانی بهترین و صمیمی ترین دوستم بوده. میتونم بگم یه هاله نامریی...
-
استفاده تا آخرین قطره!
یکشنبه 16 آبانماه سال 1395 12:09
چند وقت پیش یکی از بچه های محل کارم در مورد مادربزرگش صحبت میکرد. میگفت که خیلی استخوان بندی سفت و سختی داره. گفت از روی نردبان افتاده و فقط کمی کوفته شده کمرش و با ماساژ حل شد. مادربزرگ هفتاد و چند ساله ی امیر خان ما علاوه بر اینکه کارهای روزمره خودش رو انجام میده در اوقات فراغت به رنگ کردن خونه و سقف میپردازه که خوب...
-
آغاز روز پاییزی ام
شنبه 8 آبانماه سال 1395 10:09
صبح با اون معجون عسل و آویشن و کمی سرکه ی خودم که معمولن صبح ها قبل از مصرف هر چیزی میل میکنم پشت پنجره آشپزخونه ایستاده بودم و به رفت و آمدها نگاه میکردم. صبح به نسبت خلوتی است. دخترکانی که همراه مادران و به ندرت با پدران در حال رفتن به مدرسه اند. حدودای هفت صبح. باز نگاه میکنم... به ساختمان روبرو که انگار مدتهاست...
-
بی ملاحظگان همه جا بی ملاحظه اند!
دوشنبه 3 آبانماه سال 1395 13:45
من به این باور دارم که آدم ها همه کارهاشون متناسب با شخصیتشون هست. مثلن راه رفتن، رانندگی کردن، صحبت کردن و خلاصه خیلی از رفتارهاو عملکردهای دیگه شون در راستای شخصیت آنهاست. میشه حدس زد البته باید خاطر نشان کنم که تقریبا نه کاملن که هر کاری را چگونه انجام میدهند. آدم های بی ملاحظه هم که نگو .... همیشه بی ملاحظه اند و...
-
کودکانه
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1395 11:36
وقتی رفته بودم دنبال دختری خانم مربی ای که بعدازظهر ها پیششون میمونه برگه نقاشی شده و نیم رنگ شده ای رو داد به دستم که در منزل رنگ کنه. خانم مهربانی است. گفت که دختری خیلی مرتب و خوب رنگ کرده. این هیچی. نفسکم مرتب و خوب رنگ آمیزی میکنه همیشه مگر اینکه حوصله نداشته باشه. اما بعدش گفت از رنگهای شاد استفاده میکنه و این...
-
هم سال...
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1395 10:30
مدتی است که هر از چندگاهی فکر میکنم به زمانی که مامان همسن من بود. چقدر روزگارش با الان من متفاوت بوده. خوب این طبیعیه. چیز عجیبی نیست. این که زندگی ها عوض شدند. ارزش ها عوض شدند. آره اما اون زمان مامان من من رو هم داشت. نوه هم داشت. داغ فرزند از دست رفته اش هم تازه بود. به روزهایی فکر کردم که روزگار مامان جوان من...
-
از ماست که بر ماست
دوشنبه 25 مردادماه سال 1395 18:38
همیشه به این معتقد بوده و هستم که هر بلایی سر ما زن ها بیاد بیشترش از هم جنس های خودمونه. تا زمانی که ما خودمون این حسادت های احمقانه و حرف مفت زدن ها و همه این دشمنی های بی پایان را کنار نگذاریم چیزی درست نمیشه. وقتی خود زن ها اولین کسی هستند که بدون توجه به اینکه خودشون زن هستند و دختر دارند و.... خیلی راحت پشت سر...
-
با شما آیندگانم!!!!
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1395 22:16
کمی گنگ و مبهم شاید پست قبلی رو نوشتم اما دغدغه ای است مداوم برایم. اینکه مدام بخواهم حس خوب به دخترم منتقل بشه و نگران باشم که همه چی درست پیش بره. با همسر جان کلی در این مورد صحبت کردیم و نگرانی های خودمون رو بیان کردیم. نمیشه همه چیز را کنترل کرد. من اشتباه میکنم. میدونم ولی به عمل دراوردنش سخته که بنشینی و ناکامی...
-
هجوم یک دسته حس متضاد
جمعه 8 مردادماه سال 1395 11:50
من معمولا خوب همزاد پنداری میکنم. بخصوص با حس های تنهایی. آه عزیزم چقدر حس تنهاییت رو خوب حس کردم... . اینقدر که ... . برخورد ناخوداگاهی داشتم که دوستش نداشتم. اما خوب ... . درست یا غلطش رو مطمئن نیستم اما گمونم بی تفاوت بودن خوب نبود. در هر صورت هر کسی یکجور بچه شو تربیت میکنه. برخی هم تلاش خاصی در این زمینه...
-
طعم گس باخت
یکشنبه 13 تیرماه سال 1395 11:46
از وقتی یادم میاد عاشق تیم فوتبال ایتالیا بودم و استقلالی. ریشه در علاقه های خانوادگی هم نداره ها. چون خانواده هیچ کدام ایتالیایی نبودند. البته همسر جان بنده هم استقلالی و هم ایتالیایی هستند کاملا بدون هماهنگی قبلی. دوران نوجوانی مصادف بود با اوج فوتبال ایتالیا. چقدر ستاره بارون بود این تیم. اصلا خون آدم روشون...
-
پوشش گیاهی: خر زهره!
شنبه 29 خردادماه سال 1395 11:54
پیاده داشتم مسیر رو طی میکردم و از خنکی هوای صبح لذت میبردم. دختری رو گذاشته بودم مهد و داشتم میرفتم تاکسی های مسیر، که مرا تا محل کارم میبرند سوار شوم. خلوتی خیابان ها و نسیم خنک حالم را خوب کرده بود. تاکسی ها ایستاده بودند؛ سوار شدم و جلو نشستم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و هنوز حال خوبم همراهم بود. حرکت که...
-
مقدمت مبارک بانو!
دوشنبه 24 خردادماه سال 1395 22:20
سی و هفت سالگی هم از راه رسید. دهه چهارم زندگیم دهه عجیب و غریبی بوده و کماکان هست. از هر نظر عجیب و غریب. خدایا من این دنیای عجیب و غریبت رو دوست دارم. بودنم در کنار عزیزانم را دوست دارم. اینکه میدانم هستی را نیز دوست میدارم. اینکه گاهی حس میکنم هلم میدهی و پشتم میلرزد و دلم خالی میشود هم جزیی از این هستی است که به...
-
ببخشید خانم...
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1395 13:48
مدتی است که شوهرخاله ام بیمار هست. بیماری ای که خیلی آروم، گرفتارش کرده. بیماری خوش خیمی هم نیست. وقتی که رفتم ولایت قصد دیدارش رو کردم. یک فرصت تقریبا یک ساعته پیدا کرده و با همسر جان و دختری به عیادتشون رفتیم. مدتها بود که به منزل خاله جان نرفته بودم. یک خانه ی قدیمی که در اصل به مادربزرگ فقیدم تعلق داشته و سالهاست...
-
چقدر خوب است که اطمینان داشته باشی کسی دوستت دارد!
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1395 14:24
کلاس دخترم در مهد کودک پنجره اش رو به بالکنی باز میشه که ورودی مهد هست. معمولا سر و صدای بچه ها و مربی شنیده میشه. امروز صبح به محض رسیدن سر و صدای مربی رو شنیدیم که با یکی از بچه ها بحث میکرد. دختری داشت کفشهاش رو درمیاورد و دمپایی هاش رو گذاشته بودم که بپوشه. گفتم مامانی یکی خاله رو ناراحت کرده. با لبخند گفت الان...
-
بچه یعنی...
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1395 13:25
بچه یعنی: ... بچه یعنی دیگه باید حواست باشه به حرفهات، به کارهات. چون دو عدد چشم تیز بین خوشگل دارند بدون اینکه متوجه باشی میپایندت! و دو گوش تیز در حالیکه کار خودشون رو میکنند میشنوندت. بچه یعنی وقتی داری تو خونه راه میری خوب زیر پاتو نگاه کن. یعنی توپ رو شوت کن از هر جا...به هرجا... . چون توپ هر جای خونه افتاده. بچه...
-
مشوق های نامهربان من!
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1395 23:03
در زندگی هر چیزی که ناخوشایند و بد به نظر میرسد لزوما تاثیر منفی خیلی زیادی ، اونطور که فکرش رو میکنیم نداره. گاهی حتی میتواند پیامدهای خوبی هم به دنبالش داشته باشد. در زندگی شخصی من و هم در زندگی مشترکم افراد و اتفاق های به نظر خودم وحشتناکی بودند و رخ دادند که شاید عمدی یا سهوی باعث زمین خوردن بدی برایم در زندگی می...
-
بهار و عشق و رقص و شوق پرواز...
شنبه 29 اسفندماه سال 1394 18:42
دردهای زمستان مرا نکشت زیرا بهار در خون من است همراه با من برقص که من شوق پروازم به سوی شادی به سوی عشق «علیرضا امیرخیزی
-
آروم ...دل به تو میسپارم
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1394 09:35
دیدید گاهی دلتون یهو یه آهنگ خاصی رو میخواد و اون لحظه پیداش نمیکنید و تمام تلاشتون رو انجام میدید تا بالاخره پیدا میشه و ....آخییییش! حال امروز من تو مسیر رسیدن به محل کارم بود. دلم آهنگ شومینه ی هلن رو میخواست و نمیدونستم شماره اش تو آهنگ هایی که گوش میدم چند بود و فقط محدوده اش رو میدونستم. با دو، سه تا بالا پایین...
-
داستان امیرعلی
چهارشنبه 9 دیماه سال 1394 21:17
نوشتن این داستان دلیل خاصی نداره فقط و فقط یک داستانه که دنباله اش باز و آزاده. داستان شاید خیلی هاست و درد بزرگ این روزگار ما. تشریف ببرید ادامه مطلب ... روزی خانم جوانی که به نظر بیست و هفت، هشت ساله به نظر میرسید اومد محل کارم. بچه ی بسیار خواستنی و تپلی که حدود شش، هفت ماهه بود رو در آغوش دلشت و کمی مضطرب و با...
-
من فرشته نیستم ...
سهشنبه 24 آذرماه سال 1394 23:58
گاهی بین این همه آدم، فقط خودتی و خودت. گاهی حس میکنم شونه هام درد میکنه. نه درد فیزیکی که درد مسئولیت سنگین. گاهی میترسم از این همه تنهایی و نمیدونم چطور حجم انبوه خالیش رو تحمل کنم. گاهی.... گاهی دلم میخواد کمی کارهام رو تقسیم کنم. اما یه غرور لعنتی و یه دنیا بی کسی این اجازه رو بهم نمیده. واقعا گاهی از پس این همه...
-
زخم...
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1394 11:04
امروز حال عجیبی داشتم. خیلی خودم رو کنترل کردم که صبح سر هر چیز بیخود عصبی نشم و بچه ام رو اذیتش نکنم. موفق بودم. گرچه خوب، کسلی اول صبح برای هردوتامون بود. وقت حاضر شدنش هم هر چی که میدونستم دوست داره پوشیدم تنش. با خوبی و خوشی اومدیم بیرون. اما عصبی بودم. خوب نبودم. خوب نبودم. با اون همه شخم زدن گذشته ها نمیتونستم...
-
سبز، علی!
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1394 22:11
یکی از بچه های محل کارم داره از پیش ما میره. پسری که از یه شهر کوچک اومده اما دل بزرگی داره. فوق العاده صبور و البته با ظرفیت. همیشه بهش میگفتم علی آقا خیلی خوبه که اینقدر خونسردی. در واقع همچین آرامشی رو هر کسی نداره. آروم و مهربون. مثل جوون های همسن و سالش در قید و بند خیلی از چیزها نیست. منظورم همین رفتارها و صحبت...
-
در جا...!
یکشنبه 29 شهریورماه سال 1394 15:01
دوست ندارم حس در جا زدن را. دوست ندارم که مدام تلاش کنم یک کاری رو انجام بدهم و نشه. دوست ندارم. گاهی حس گم وسط یک کارزار تنها موندن آزارم میده. اما هر چی هست حس غریبی نیست. از همیشه داشتمش. نه که ناامید بشوم اما گاهی تهی میشوم. از همه چیز. چیز خوبی نیست. اما هر چه هست، هست. هنوز سر کارم. سردم است روی صندلی و زیر...
-
قلیان حس تو این وقت شب!
جمعه 30 مردادماه سال 1394 01:17
شب، کنار هم لم داده بودیم . من فیلم تماشا میکردم و همسر تند و تند پاسخهای ریاضی بازی رو میزد. نق نق دختری که بلند شد من به حالت آماده باش دراومدم و وقتی درخواست « آب » رو شنیدم کمی با شتاب به سمت در اتاقش رفته و سرم رو داخل کرده و آهسته گفتم « چشم مامانی الان میارم». آب رو که نوشید دراز کشید و میدونستم باید کمی کنارش...
-
حس گمنام
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1394 13:53
گاهی شده از بی رحمی و بد طینتی آدم ها حالتون به معنی واقعی کلمه بد بشه؟ طوریکه تمام بدنتون بی حس بشه و حال ضعف بهتون دست بده؟ میدونید اتفاق بدی نمی افته اما یه جوری هستید؛ حس غریبی دارید. شده آیا؟ شده نتونید برای حستون اسم بگذارید؟ اوه... بس کنم دیگر....! درحال حاضر من اینگونه هستم. یه حس گنگ دارم. یه جوری هستم، یه...
-
مامان که باشی...
دوشنبه 22 تیرماه سال 1394 14:00
مامان که باشی حال یک نفر دیگه به حالت گره میخورد.خوشحال که باشی خوشحال است و اندوهگین که باشی بی قرار است و بهانه جو. جای اینکه دست و پایت را گم کنی حالت را خوب کن. حالش خوب میشود. مامان که باشی پر میشوی از حس های عجیب و غریب. نگرانی های جورواجور و مادرانه. میتوانی مدیریتشان کنی. خوشبین تر هم میشود بود. مادری !قابل...
-
منو با چی میزنی؟!؟
سهشنبه 2 تیرماه سال 1394 11:16
یادمه وقتی بچه بودیم و داستان خاله سوسکه رو گوش میکردم که «حمید عاملی» روایت میکرد، این جمله خاله سوسکه که به هر کس که بهش پیشنهاد ازدواج میداد میگفت رو خوب یادمه که برام جالب بود و عجیب. و اون این بود اگه دعوامون بشه بین دو تامون قهر بشه منو با چی میزنی؟ ناراحت میشدم . چرا آخه باید بزنندش. بزرگترکه شدم فکر میکردم که...
-
دلم خیلی چیزها میخواهد
یکشنبه 24 خردادماه سال 1394 23:29
راستش ایده خاصی برای نوشتن پست تولدم نداشتم. اصلا نمیدونم مگر نوشتن پست تولد ایده هم میخواد. برخی از دوستان که قلم خیلی خوبی دارند و خیلی خلاق و دلنشین مینویسند پستهای تولدی محشری هم مینویسند. دلم میخواست همین حالا برای خودم یک همچین پستی مینوشتم. دلم خیلی چیزها میخواهد برای خودم. دوست دارم روز تولدم را. من روز تولدم...
-
حرفهای کودکانه
شنبه 9 خردادماه سال 1394 22:51
کوچکترین خواهرزاده ام یک روز، که احتمالا از اون روزهای۴۶ غروبی ا ش بود به من تعدادی پیام فرستاد و شکوه از خواهر بزرگتر و تنها خواهرش. چیزی نگفتم، گذاشتم خودش رو خالی کنه و اون هم همین کار رو کرد. وقتی پیام هاش زو میخوندم با خودم فکر کردم این عزیز دلم چقدر بزرگ وفهمیده شده.از بکار بردن برخی واژه هاش خنده ام میگرفت و با...