دلگرم کردن آدم ها خیلی خوبه. خیلی خوبه که بتونی امیدبخش باشی و مفید.
مدیر ما یک آقای جوون حدود 28-9 ساله است. یک روز بحثی پیش اومد که منجر شد به صحبت کردن در مورد بیماری سرطان. صحبت رفت سر سرطان خون و من اگه خاطرتون باشه بنا به محل کار قبلیم و بچه هایی که از سرطان خون فوت میکردند، حس خوبی به این بیماری اصلا ندارم. چه بسا که حس خوبی هم نمیطلبه. بدون ملاحظه حرف زدم. رفتن فرشته های کوچولو همیشه دلخورم میکرد و بدبینم میکرد نسبت به سرطان خون. در مورد ALL و CLL پرسید و من یکم حرف زدم در موردش حتی میخواستم بگم اطلاعاتتون هم خوبه ها. البته من بیشتر از ALL دلخور بودم! داشتم میگفتم که شیمی درمانی میتونه گاهی سبک زندگی رو بهتر کنه و ... که یهو برگشت گفت بابای من سرطان خون داره، CLA . البته الان بهتره و با شیمی درمانی تقریبا اوکیه. من رو میگید پشتم یخ کرد. داشتم مقابلم رو نگاه میکردم و همونطور موندم؛ بیکلام. او داشت توضیح میداد و من بعد از چند دقیقه تونستم خودم رو جمع کنم و سخنی بگم. از خودم بشدت عصبانی بودم و میتونم بگم شرمسار. اون روز نشد بیشتر در این مورد صحبت کنیم. نمیدونستم کسی اونجا اطلاع داره یا که نه. دلم طاقت نیاورد. فردای اون روز پیشش اقرار آوردم که چقدر این مسئله آزارم داده و اینکه واقعا اونجا بچه هایی بودند که پلاکتشون در حد نرمال قرار میگرفت و آزمایش هاشون نرمال بود و واقعا هم بود. فقط پدرتون باید روحیه داشته باشند. که البته ایشون گفتند پدرشون دقیقا نمیدونند مشکلشون چیه. گفتم که من همیشه سعی در امید دادن به آدمها دارم و اینجا واقعا متاسفم... گفت که خوب من که اطلاع نداشتم که عدل پدر ایشون این مشکل رو داره و من خیلی شیک داشتم ناامیدشون میکردم.
این جا بود که به خودم گفتم رها خیلی حواست به حرف زدنت باشه. همیشه این یادت باشه که شاید حرفهات امیدی رو در کسی زنده کنه و یا کاملا برعکس. پس در کل میشه امیدوار کننده صحبت کن. هوم؟
برای پدر این دوستمون هم آرزوی سلامتی دارم.