استفاده تا آخرین قطره!

چند وقت پیش یکی از بچه های محل کارم در مورد مادربزرگش صحبت میکرد. میگفت که خیلی استخوان بندی سفت و سختی داره. گفت از روی نردبان افتاده و فقط کمی کوفته شده کمرش و با ماساژ حل شد. مادربزرگ هفتاد و چند ساله ی امیر خان ما علاوه بر اینکه کارهای روزمره خودش رو انجام میده در اوقات فراغت به رنگ کردن خونه و سقف میپردازه که خوب گاهی یه حادثه کوچولو هم براش پیش میاد! من به تعریف‌های بامزه ای که امیر از مامان بزرگ میکرد میخندیدم و چندین بار هم « خدا حفظشون کنه » رو به زبون میاوردم و در دل ایشون و کلن این تیپ آدم های مسن را تحسین میکردم. دلم میخواد در دوران پیری خودم اینطوری سرحال باشم و کارهام رو خودم انجام بدم و یک آدم در جا بمون و روزمره نباشم. چشمی هم به کمک فرزند نداشته باشم. پویا و فعال باشم بدون توجه به گذر سالها. 

حسرت خوردم به حال اون پیرمرد و پیرزنهایی که مثل مامان خودم سالهای ساله که خودشون رو بازنشسته کرده و تا کسی نباشه نه جایی میرن نه کاری میکنند ... . خوب بچه ها هستند دیگه. ماشالا کم هم که نیستند. بچه ها وظیفه خودشون میدونند که برای پدر و مادرشون کاری انجام بدهند ولی به نظر من باید آدم روی پای خودش بایستد. تا جایی که میتواند هم کاری را به دیگران واگذار نکند. این، حس مفید بودن رو بالا میبره و حس بهتری به آدم دست میده. من اگر جای آن مادر پیر تنها بودم که توان خرید کردن را ندارد آن سوپرمارکت محل را که ارسال هم داره شماره شو میگرفتم و یکی یکی اقلام مورد نیازم را سفارش میدادم. کارگر سوپرمارکت بی منت این کار رو برای آدم انجام میده تازه میتونی اگه دلت خواست انعامی هم بهش بدی یا یکی از بستنی هایی که برای نوه هات سفارش دادی که بگذاری توی فریزر بهش تعارف کنی. این بهتر از این است که پز اون بچه ای که برات از سوپرمارکت خرید کرده رو به اونهای دیگه بدی و آزرده خاطرشون کنی. حتی میوه فروشی هایی هم هستند که با کمال میل میوه رو میارن در خونه ازت برای خریدت تشکر هم میکنند. اینها کارهای کوچکی است اما شما رو دلگرم میکنه و خیال بچه هاتون را آسوده. حس گناه رو به بچه هامون منتقل نکنیم خواهش میکنم. اونها هم حق دارند با آرامش زندگی کنند. بگذاریم با شاد بودن ها و موفقیتهاشون حالا در هر زمینه ای خوشحالمون کنند نه با خدمت به ماها. منت سر بچه هامون نگذاریم و بی دریغ به آنها محبت کنیم و یاد بگیریم هر کاری براشون انجام بدیم بی چشمداشت باشه. 

آغاز روز پاییزی ام

صبح با اون معجون عسل و آویشن و کمی سرکه ی خودم که معمولن صبح ها قبل از مصرف هر چیزی میل میکنم پشت پنجره آشپزخونه ایستاده بودم و به رفت و آمدها نگاه میکردم. صبح به نسبت خلوتی است. دخترکانی که همراه مادران و به ندرت با پدران در حال رفتن به مدرسه اند. حدودای هفت صبح. باز نگاه میکنم... به ساختمان روبرو که انگار مدتهاست همین شکل و فرم رو داره. دخترکان همچنان از خیابون به پایین سرازیر میشن. دو تای اونها که کمی بزرگترند با هم همراه شدند. نوشیدنیم داره کل بدنم رو گرم میکنه. حس گرمای دلنشینی داره تو این رخوت صبحگاهی. دختری هوس دیدن فیلم ننه نقلی رو کرده بود و صدای فیلم به گوش میرسه و دوبله نه چندان درخوری که روی شخصیت رابعه اسکویی گذاشتند ومدام ناخراش تکرار میکنه رشیییییید. البته چیزی برام ناخوشایند نیست در این صبحگاه دلنشین. قیافه ی خوشگل و یه کوچولو بهم ریخته ی اول صبحش به خاطرم میاد که عروسک به بغل دنیامو اول صبح شیرین کرد. بهش سر میزنم لقمه هاشو هنوز تموم نکرده . آروم آروم میخوره.کار خاصی ندارم. آماده بشم و برم کنارش. 

تو مسیر رسیدن به محل کارم به این فکر میکردم که صدای علیرضا قربانی چقدر با حال تر شده! وقتی اینو خوند: اینجااااا برای از تو نوشتن هوا کم است. 

بی ملاحظگان همه جا بی ملاحظه اند!

من به این باور دارم که آدم ها همه کارهاشون متناسب با شخصیتشون هست. مثلن راه رفتن، رانندگی کردن، صحبت کردن و خلاصه خیلی از رفتارهاو عملکردهای دیگه شون در راستای شخصیت آنهاست. میشه حدس زد البته باید خاطر نشان کنم که تقریبا نه کاملن که هر کاری را چگونه انجام میدهند. 

آدم های بی ملاحظه هم که نگو .... همیشه بی ملاحظه اند و کم میشه ازشون توقع داشت کاری رو انجام بدهند که امیدوار کننده و مثبت باشه. آدم های شلخته و بی نظم حتی تو صحبت کردنهاشون که دقت میکنی انسجام خاصی درش نمیبینی. برعکس هم به یقین صادق هست. آدمی که مرتبه نوشتن،راه رفتن و رانندگی کردنش هم نظم داره توش. 

حالا چی شد که به صرافت نوشتن این پست افتادم بماند چون نوشتنی نیست و کمی تا قسمتی حال بهم زنه. بله...