وقتی ملکه نیش میزند!

یکی از بچه ها توی محل کارم خانم برادرش روسی هست و آمریکا زندگی میکنند. یکی از مسائلی که برای خونواده این دوست ما و همینطور شاید ته دل برادرش زیاد خوشایند نیست از این عروس روس اینه که زیاد مثل ما ایرانی ها به شوهرش نمیرسه یا به اصطلاح شوهرداری بلد نیست. خوب یکی از عادت هایی که ما زنهای ایرانی داریم و نسل به نسل هم منتقل میشه بین دخترها یادگیری شوهرداری است و اینکه پسرهامون هم هی یاد میگیرند که تشخیص بدهند شوهرداری خوب زنها چجوریه و در واقع ما آداب رفتار درست با زنها رو به پسرهامون بلد نیستیم یاد بدیم. چون فکر میکنیم که این آداب خاصی نداره و همینکه مرد کار میکنه و مدیریت اقتصادی خونواده رو بر عهده داره خودش کافیه. متاسفانه این نسل به نسل هم منتقل میشه و سینه به سینه میچرخه و من امید زیادی به مادرهای جدید هم ندارم. شادی لحنم کمی تند باشه و آثار بزرگنمایی درش به چشم بیاد و به برخی هم بر بخوره اما میخوام دغدغه ام رو بگم دغدغه ای که یک عمره برام بوده و البته هنوز هم هست و خیلیها از کنارش بی تفاوت عبور میکنند. 

حتی در بین کسانی که ادعای روشنفکری هم دارند من مشاهده کرده ام که این طرز برخوردها ریشه ای درست نیست. ببینید این دیدگاه جامعه و دین در مورد زن هنوز هم این تفاوت ها رو به دنبال داره و هنوز خیلی ها فکر میکنند که مرد جنس برتره. موضع نگیرید لطفا! هنوز مردهای خوب ما هم بر سر همسرهایشان با خشم فریاد میزنند. این جمله آشنا نیست: مَرده! تو باید کوتاه بیای. و در اغلب موارد چون زن هستی باید کوتاه بیایی. بگذاری او به تو خشم بگیرد و حتی توهین هم اگه خیلی عصبانیش کردی  بکند و با تو هر جور دلش خواست رفتار بکند و تو اگر خواستی از خودت دفاع کنی و حرفت را بزنی میشی بدترین زن و بی توجه و ... . چند تا مرد متمدن رو میشناسید که مثل یک جنتلمن واقعی با خانم یا دوست یا نامزدش رفتار کنه؟ آیا انگشت شمار نیستند به نسبت کل مردهای به اصطلاح متمدنی که میشناسید؟ خدا وکیلی چند بار از مردهای دور و برتون این جمله رو شنیدید که" شما زنها مگه چکار میکنید؟" همین امروز که رفته بودم مهد دنبال دخترم همین جمله رو از قول بابای یکی از بچه ها مامانش نقل کرد:چکار میکنی تو؟ میشینی بادت میزنیم. چند دقیقه بعد که بچه تحویلش شد مربی با ذوق از اینکه غذایی که مامان داده رو خورده و تازه غذای مهد رو هم خورده صحبت میکرد و مامان هم با خوشحالی و برقی در چشمان گوش میکرد. همین که بچه خوب و تمیز و سلامت داری کافی نیست؟ همین که پا تو خونه میگذاری و همه چی سر جاشه و همه چی خوبه و آروم برات بس نیست؟ نکنه فکر میکنید اینها از بدو خلقت بشر همینطوری خوب و مرتب و تمیز و سر جای خود بوده اند، هوم؟ اصلا شوخی کردی. خوبه بشنوی که بابا مگه از صبح تا شب میری با رفیقات تو محل کارت میگید و میخندید و سر ظهر هم چرت میزنید و ... مگه شاخ غول میشکنی؟ کار هم بود کار مردهای قدیم. مثلا بابای خود من خواهرم تعریف میکنه میگه ما بابا رو فقط روزهای جمعه میدیدیم. شب که بابا خونه میرسید همه بچه ها خواب بودند. حالا شماها مگه چه میکنید؟ خوبه ما هم اینها رو بگیم؟ هوم؟خوشتون میاد؟

مسئله منت گذاری نیستش. خوب مگه میشه یه خانم به بچه اش نرسه یا خونه زندگیو مرتب نکنه. اما بی ارزش انگاشتن این کارها دل آدم رو به درد میاره. البته باید خاطر نشان کنم که مقصود من همه مردها نیست اینو همه خوب میدونیم.


* و اما ملکه! دوستان خیلی خوب من، هاله جان و پونه عزیزم هدیه بسیار ارزشمندی برای تولدم تهیه کرده بودند که کتابهایی است که در مورد تربیت کودک هست. نظریات دکتر جینات رو دو تا نویسنده آماتو خانوم به تحریر دراوردند. یکی از کتابها رو مطالعه کردم که بسیار مفید هست و به مامان ها توصیه اش میکنم. یکی از مواردی که درش مطرح میشه نادیده گرفتن احساسات و نیازهای مادران در مقابل نیازهای فرزندانشونه. ایشون معتقدند که مادر مثل یک ملکه زنبورها که نقش اساسی در کندو داره نقشش در خونه مهمه. مادر اگه به احساسات و نیازهای خودش بی توجه بشه و دیگران ندید بگیرندش نمیتونه اونطور که باید و شاید نقشش رو ایفا کنه و این خطرناک خواهد بود برای کل خانواده. مثل یک دور باطل، توان مادر رو میگیره و در ارتباط با همسر و فرزندانش اونطور که باید باشه نخواهد بود. پس در واقع هر چه به زن خونه خوب توجه بشه و نیازها و احساساتش مهم شمرده بشن او نیز در عوض با انرژی بیشتری به خونواده اش رسیدگی خواهد کرد. 

حالا این بحث خیلی گسترده هستش و چالش طلب. دوست دارم که بشنوم و بخونم نظرات همه رو هر چی که باشه.

الوعده وفا!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حول محور دخترم

از خرداد تقریبا میتونم بگم پیشرفت های کلامی دختری عالی بوده. در طول تیر ماه بدون اغراق تقریبا هر روز چند کلمه جدید رو به زبون آورده و البته میدونم که بیشتر کلمات رو میدونه و به وقت خودش که هر وقت صلاح بدونه به زبون میاره. زبونش هم به غایت شیرینه. من اگه از جایگاه مادری هم بهش نگاه نمیکردم همین رو میگفتم. یه صدای آهنگین خوشگلی داره. اصلا چرا راه دور برم صداش کپی بچگیهای خودمه(رهای خودشیفته خود خفن پندار) 
شعر هم بلده. البته باید بگم که بیشتر همنوایی میکنه با کلمات . انتهای مصرع ها رو میخونه و البته برخی کلمات میون مصرع رو هم میگه و اینقدر من این کارش رو دوست دارم که هیچوقت برام تکراری نمیشه و همیشه برام تازه تازه است. عاشق مجموعه کارتون های خاله ستاره است و تقریبا همه اونها رو داره و ما هر روز یه سری به خاله ستاره میزنیم و اترانه هاش رو از بر میخونیم براش و یا در ذهنمون مدام دارند تکرار و تکرار میشن. کلمه "حسنی" رو هم اینقدر خوشگل ادا میکنه که دلت میخواد بجای اینکه پاشی براش سی دی حسنی رو داخل دی وی دی پلیر قرار بدی درسته قورتش بدی. یه جور بامزه ای انگاری که داره ادا و شکلک در میاره 
توی مهد هم خوب بهش خوش میگذره انگاری. به ما چه اصلا که چه دنیایی داره در کنار مربی ها و دوستانش . گاهی میرم دنبالش میبینم نشسته کنار مدیرشون که یک خانم جاافتاده هستند و داره یا بازی میکنه با یه وسیله بازی یا یه پازلی چیزی درست میکنه یا چوب بلز دستشه و داره میکوبونه روی اون و گاهی هم توی یک ورق کاغذ داره خطهای به نظر ما نامفهوم اما در واقع پرمعنایی رو رسم میکنه. هفته ای یک روز عمو موسیقی میاد و براشون میزنه و میخونه و میرقصند و میخونند و ... ، . اگه کسی تولد بگیره و عمو موسیقی رو دعوت کنه باز هم همون ... . 
ما همیشه جنبه مثبت یک مسئله رو بایستی سعی کنیم که ببینیم نه اینکه مدام گله و شکایت از مربی و مدیر و بیماری و زمین و زمان و ... که در نهایت یه اعصاب خرد میمونه برای ما و یه استرس پنهان تو وجود دختری. وقتی که صبح با ذوق از در مهد میدوه توی حیاط و وقتی مدام به من یا باباش میگه "بیــــــــــــــم گاله، بددددا" یعنی بریم پیش خاله و بچه ها من چرا باید از ویروس های منتقل شونده بین بچه ها مدام شکوه کنم. مگه قابل اجتناب هم هست. ایزوله اش که نمیتونم کنم. من ارتباطی رو که بین او و بچه های دیگه پدید میاد رو چطور براش فراهم کنم. در ضمن من یه مامان شاغلم. نباید به این مسائل فکر کنم و نباید منفی بافی کنم. بچه من باید عادت کنه به مهدکودک و من همیشه به این خوشبین بودم و نتیجه خوبی هم از این خوشبینی ام گرفته ام. این نظر شخصی منه. همین!
**رمز پست قبل همون قبلی. ندارید اطلاع بدید لطفا.


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه چند ساعتی مال مال خودم...

امروز رو یه چند ساعتی به خود خودم اختصاص دادم. داستان از این قرار هست که تصمیم گرفتم مرخصی بگیرم. دختری رو به مهد برده و از اون طرف یکراست پیاده رفتم به سمت پارک بزرگ نزدیک خونه. یکم توی پارک که بسیار خلوت و دلپذیر بود قدم زده و چند دقیقه ای فقط نشستم و به مقابلم بی اونکه فکری از ذهنم بگذره خیره شدم. خوب بود. به قول بچه ها جواب داد. پیاده به خونه برگشتم و مشغول انجام کارهای عقب مونده ام بودم که خواهری زنگ زد و بی دردسر کار و بچه یه دل سیر هم با ایشون حرف زدم. دلم که خنک شد حسابی(!) باز به انجام باقی کارهام پرداختم. خوب بود استراحت خاصی نداشتم اما کارهامو کردم و ذهنم آروم بود. و این عالیه. حالا هم تند و تند دارم تایپ میکنم که برم و دختری رو از مهد بیارم. 

* خدا جونم ممنون که جایی بچه ام رو میسپرم که وقتی وارد میشیم دخترم با عشق میدوه تا بره داخل و به قول خودش پیش بچا، گاله! و من هم با لبخند رضایت میرم تا به محل کارم برسم. خیالم راحته و حس خوبی دارم. دخترم هم هم تو صحبت کردن و هم یادگیری و هم روابط اجتماعی و البته ورزش و ورجه وورجه داره حسابی پیشرفت میکنه. حالا مفصل بایستی که بیام و پیشرفتهاشو گزارش بدم. 

یاد باد!

گاهی بطرز عجیبی دلم میخواد تجدید خاطره کنم. دیروز ناگهانی به یاد دانشکده و اون روزها افتاده بودم. به یاد شیطنت های ترم های اول و ... . دلم میخواست یه کسی که اون روزها رو میشناخت دو، سه ساعت روبروی خودم داشتم تا مدام با گفتن "یادته...؟" و "وای اون روز رو بگو..." و"..." ... خاطرات اون روزها رو پیش چشمامون زنده کنیم. همه این ساعتها بی دغدغه فقط از گذشته یاد میکردم بدون اینکه هیچکس بیاد و صحبتهامون رو قطع کنه. 

مدام ساختمون قدیمی دانشکده پیش چشمام زنده میشد و آروم و تنها درش حرکت میکردم. از سر در اون که قدیمی بودنش نسبت به اکثر دانشکده های مشابه(فقط غیر از تهران) در ایران رو به رخ میکشید(تاسیس:1328) نگاه میکردم و میومدم پایین و میرفتم داخل. دیوارهای قدیمی و راهروهای نسبتا تاریک رو از نظر میگذروندم و یه لحظه تعلل میکردمم و میپیچیدم سمت چپ به سمت آزمایشگاه ها... . سالن رو تا انتها میرفتم و بوی آشنایی به مشامم میخورد. یه راهروی دیگه سمت چپ راهنماییم میکرد منشا این بو رو. برمیگشتم و از ته سالن دکتر «ن» رو میدیدم که با اون حالت خاص و بی تفاوت مخصوص به خودش داره میاد تو سالن. دلم میخواست بهش سلام میدادم که محو شد و رفت توی آزمایشگاه انگاری. نگاهی به راه پله قدیمی و مخصوص میندازم و بی درنگ از پله ها بالا میرم. باز هم ادامه بچه ها. یک عده تک و توک جلوی شیشه بولتن مقابل پله ها ایستادند و یک عده توی راهروی آموزش که تعدادشون هم بیشتره. سمت راستم راهروی آموزشه. هنوز دانشکده مجاور رو منتقل نکرده اند تا اون دیوار مقابلم نباشه و ته اون سالن رو برسم به اون پله های ناخوشایند و مضحکی که میرفتی پایین و بعد ... بالا. نه همیشه بعد از خراب شدن اون دیوار از اون قسمت زیاد خوشم نمیومد. نگاهی به آموزش میندازم و همینطور به بولتن هایی که پراکنده روشون کاغذهای ظاهرا بی اهمیتی جا خوش کرده اند که محتوی شون ثمره تلاش های بچه ها در طول ترم و البته بیشتر داشتن نمونه سئوال و گاهی هم... هستش. مستقیم میرم و وارد راهروی مقابل میشم. میرم تا انتها و میپیچم به سمت کلاس ها. توی کلاس ها رو نگاه مییکنم و اون کلاس نیمکتیه بیشتر از همه خودنمایی میکنه تو ذهنم. طبیعی هم هست. برمیگردم و باز از همون راه پله کذایی بالا میرم. بعد از اتمام پله ها اول به راست یه نگاهی میندازم و دلم میگیره. بعدش راهی میشم به سمت کتابخونه و میرم داخل و از کنار قفسه پایان نامه ها رد میشم و یادم میاد که توی چند پایان نامه صرفا به منظور مطالعه تقدیر و تشکرهاش سرک کشیدیم! لبخند میزنم و میرم داخل. کتابها رو از نظر میگذرونم. من همیشه محیط کتابخونه رو دوست داشتم. نمیمونم؛ باز از پله ها سرازیر میشم و وقتی باز به طبقه همکف میرسم سرسری زیرزمین رو هم از نظر میگذرونم و بوی خاص و تندی شامه ام رو قلقلک میده. موقع رفتن به تابلوی انجمن اسلامی که تقریبا نزدیک در ورودیه نگاه اجمالی ای میندازم و میرم که برم به سمت بوفه ممد آقا و یک دارچین چایی میخرم و با یه شکلات میرم که روی نیمکتی که چشم انداز خوبی داره و از اونجا در دانشکده دیده میشه بشینم و چاییم رو نوش جان کنم.