این وادی...

مادر بودن بارها گفتم که فقط به حمل نه ماهه بچه و زایمان و سختیهاش نیست. شک ندارم که داشتن یک موجود درون وجود خود، یک پدیده ویژه است که چیزی معادلش تو زندگی یک زن به این صورت وجود نداره. اما تنها این نیست. عشق دادن و عشق گرفتن از او، با عشق به کارهاش رسیدگی کردن و درک روحیات و عادت هاش و پیوسته و با شور و شعف شاهد بزرگ شدن و پیشرفتش بودن هست که دنیای مادرانه رو اینقدر خاص و عاشقانه و دوست داشتنی میکنه.
همون استرسی رو که به وقت حموم کردنش به وقت کوچکی داری و تمام هوش و حواست تو اون وقت معطوف اینه که به بهترین شکل حمومش کنی و تمام وسواسی رو که به خرج میدی و اینکه تمام حواست جمع میشن تو دو تا دستات که یک موجود کوچک رو خوب و سفت نگه دارند تا مبادا لیز بخوره. وقتی مراقبی مریض نشه و وقتی با جون و دل به وقت بیماری ازش مراقبت میکنی. وقتی نگران آینده و درسهاشی. همون وقت که با حوصله کنارش مینشینی و باهاش صحبت میکنی و بهش صحبت کردن و دیگر رفتارها رو آموزش میدی همه اینها شما رو هم نزدیک تر میکنه و محبت خاصی رو بینتون بوجود میاره و این یقینا یه حس خوب و دوطرفه است. بعد های تازه وجود آدم شکوفا میشه. این کارها رو حتی اگه مادر حقیقی کسی هم نباشی و براش انجام بدی همون حس خوبه در شما ایجاد میشه و اگه با تمام وجود به یک بچه عشق بدی، بسی بیشتر ازش عشق و البته انرژی دریافت خواهی کرد و تمام زحمت ها برات لذتبخش خواهد بود. البته برعکسش هم صادقه و اون هم وقتیه که یک مادر اونطور که باید باشه نیست و فقط از مادر بودن توقعات مادری رو داره و اسم مادر رو به دنبال خود میکشه. در این مورد هم قبلا یادم نیست تو کدوم پستم اما صحبت کردم.
_ این دندون آسیا چقدر سخت درمیاد... عزیزم داره اولین آسیاشو درمیاره. یکم ازش زده بیرون مدتهاست درگیرشیم. مدتهاست. بگردم که چقدر سختی باید متحمل بشید شما بچه ها بابت بدیهی ترین داشته های یک آدم. بزرگواریتو قربون عزیزم که این همه صبوری...

مرا به حال خود بگذار و بگذر

شده تا حالا از کسی حالا به هر دایلی دلگیر باشد و نخواهید ببینید و حتی صداش رو بشنوید و فقط همین که بدونید خوبه و داره به خوبی زندگیش رو میگذرونه براتون کافی باشه؟ حالا باقیش... شده تا بحال که همون شخص بعد از شکستن قلب و ناراحت نمودن شما ول کن ماجرا نباشه و مدام زنگ بزنه و بخواد احوالتون رو بپرسه؟ حالا اگه شما هم آدمی باشید که رودربایستی دارید و نتونید باهاش بد برخورد کنید و حس های گوناگون بر شما حاکم بشه و نتونید احساسات واقعیتون رو بروز بدید و فقط به سرد برخورد کردن بسنده کنید، چه میکنید؟ جدا اگه براتون پیش نیومده فرض کنید تو همچین موقعیتی قرار گرفتید. خوب؟ 

* کاش میتونستم بهت بگم به من زنگ نزن. که چی؟ میخوای ثابت کنی آدم خوبه تویی و ما بدیم؟ باشه، قبول. دیگه بس کن عزیزم! لااقل الان بس کن. خوب؟

_ اصلا آدم کینه توزی نیستم. اما یه وقتایی به شخصیت آدم اهانت میشه. قضیه همون قطره آخر تو این پستم هست.

و عشق تنها عشق...

وقتی داشتم کتلتها رو یکی یکی آماده کرده و سرخ میکردم فقط یاد "حوض نقاشی" می افتادم. گفته بودم از فیلمش خوشم اومد، خیلی. آره خیلی دوستش دارم. وقتی زن، با عشق و وسواس خاصی کتلت ها رو درست میکرد و صبح ها که با عجله مشغول رفتن بود به پسرش میگفت: این ساندویج کتلت، این هم هویج. و هر روز همین بود؛ ساندویج کتلت و یک عدد هویج. اما هر چه بود با عشق بود. سبزی هایی رو که با دقت شسته و توی سبد ریخته بودم رو از روی سینک کنار گذاشتم و یاد دلتنگیهای زن به وقت رفتن پسر کوچولوش افتادم و البته دغدغه های پسرک... صدای بازی کردن و صحبت های پدر و دختر به گوش میرسید. لبخندی از سر رضایت زدم و یواشکی نگاهشون کردم. بله، مشغول بودند حسابی. برگشتم تا به باقی کارهام برسم. از این فرصت با هم بودنشون باید استفاده میکردم. هم آزادانه فکرم رو پرواز میدادم و هم کارها رو سر و سامون میدادم. نون ها رو هم بسته بندی کرده و فریز کردم و مقداری برای شام کنار گذاشتم. میوه ها هم باید شسته میشدند... پسرک حس میکرد غرورش جریحه دار شده و از داشتن همچین پدر و مادری خوشحال نبود. پدر هم مادر رو سرزنش میکرد و با گویش خاص خودش میگفت: خوب بچه خسته میشه، تو هر روز کتلت درست میکنی. بچه ها پیتزا دوست دارند. منم دوست دارم... دختری همونطور که انتظار میرفت طاقت نمی آورد و مدام میومد و به مامانی سر میزد و یاداوری میکرد چقدر به فکر مامانشه. گفتم بچه ها دارم میام چیزی نمونده. میبوسیدمش و جون تازه میگرفتم و برای چند لحظه همه چی ...پر. برو پیش بابایی الان اومدم. و بابایی و دختری باز میرفتند تا این بار خوندن یه شعر از یک کتاب دیگه رو با هم تجربه کنند.... یاد زندگی و مشکلات خانم ناظم می افتادم که این وسط حسابی گیر افتاده بود و جالب بود که زندگی این سه تا آدم که شاید کمتر کسی بهش توجه کنه و اهمیت بده تلنگری به عواطف و احساسات زندگی خانم ناظم زد و تو رابطه اش با همسرش تحولی ایجاد شد... شام آماده است. میذارمش کنار و میوه ها رو سر جاشون داخل یخچال میذارم و یک لیوان آب مینوشم و میام کنار عزیزانم و سه تایی مشغول اون کاری میشیم که دخترمون میخواد. دختری که سراسر وجودش مهر و محبته. دختری که سرزنده و شاده و در دنیایی بی تکلف بسر میبره و میرم که به بهونه های کودکانه اش پایان بدم و از وجودش کلی انرژی بگیرم. 

حس محبت و صمیمیت از همون کودکی پر رنگه. میبینید؟ چی بگم من آخه به این موجود؟

پراکندگیهای ذهن

توی این دنیا خیلی چیزها غیر قابل پیش بینی هستند. نمیدونم چند درصد از کسانی که میشناسم در حال حاضر جایی قرار دارند که همیشه فکر میکردند باید باشند. شاید بسته به شناختی  که هر کس از روحیات خودش داره بتونه تا حدی آینده شو مجسم کنه اما خوب همیشه یه چیزای هستند که معادلات آدم رو به میریزند. برخی روابط ممکنه که تغییر کنند حتی شما ممکنه تغییر کنی و طوری رفتار کنی که شاید تصور نمیکردی. اما به نظرم مهم اینه که بتونی اون کسی باشی که از خودت همیشه انتظار داشتی و تمام سعیت رو هم در این خصوص انجام بدی. کاری رو که فکر میکنی درسته انجام بدی و تو خلوتت با خود خودت به این باور داشته باشی که هر آنچه لازم بوده انجام بدی رو تا حد توانت انجام دادی و در مورد ارتباطت با دیگران هم حس کنی که درست رفتار کردی. حالا هر کس خودش و انصافش و وجدانش. برخی شاید دوست داشته باشند زیادی از اطرافیانشون متوقع باشند خوب ... به ما چه؟! 

تازگیها گمونم زیاد دارم پراکنده گویی میکنم ... ذهنم درگیره. شلوغه، خیلی شلوغه اما درست میشه. داره بهتر میشه.

قطره آخر...

با بی تفاوتی ها، بی توجهی ها، قانونهای عجیب و غریب، تبعیض ها، نامهربانی ها و بی انصافی ها قطره قطره ظرف تحمل رو کم کم پر کردند. اما همه مون میدونیم که ظرف هرچقدر هم که پر باشه تا قطره آخر رو توش نریزی سرریز نمیشه. بالاخره اینقدر ادامه دادند به همین شیوه و بی توجه به همه چی پیش رفتند که این ظرف لبریز شد و ... ریخت. 

هیچ کوتاه نیومدند و با بی توجهی تمام به کارهاشون ادامه دادند. اصلا میدونید چیه به ضرر خودشون هم تموم شد؟ میدونید چرا؟ که دیگه نمیتونند مثل سابق با یه نقاب موجه به هر کاری میکردند ادامه بدهند. نه دیگه اونها این بار کوتاه نخواهند اومد. 

میبینید چی ساختید؟ میبینید؟ حاصل دسترنجتون رو میبینید؟ هوم؟ شدند چیزی که خودشون هم فکر نمیکردند یه روز باشند. چی میخواستید عایدتون بشه؟ ... چیزی که میخواستید بدست آوردید؟ آخه به اونهایی که از دست دادید می ارزیدند؟ چه باید گفت؟ ... چه باید کرد؟ ... نه ... هیچی... صبر به یک شکل دیگه ... باید نگاه کرد و دید. باید نگاه کرد و دید... میگن این حالت، با تمام سختیش یه آرامشی تهش داره. 

میدونید چیه همیشه سوخت و ساز و به دل انبار کردن هم خوب نیست. نتیجه اش یه آتشفشان خفته بیدار شدنه. 

ستایش ، بچه ناز و عزیز، فرشته بالدار...

_ اون مامان کیه؟

_ مامان من.

_ اسمت چیه؟ 

_ ستایش

 

ادامه مطلب ...

گنجی بی نظیر!

مثل یک فرشته همینجا کنارم خوابیده. آرام و بیصدا. خونه هم در سکوت کامله و گهگداری صدایی از بیرون این سکوت مطلقمون رو میشکنه. مدام نگاهش میکنم. تابش کمرنگ خورشید که روی گونه های گرد و زیبا و مقداری از پیشونیش میتابه سایه مژگان سیاه و بلندش رو زیر چشمهای جادوییش انداخته و منظره ای رو ساخته بی نظیر. 

سادگی کودکانه و تمام سعی و تلاشش برای کشف دنیای پیرامونش قابل شتایشه. اِِِه اِه کردنهاش برای دست یابی به مقصود هم باعث خنده میشه و هم گاهی میتونه صبرت رو زیر سئوال ببره! کلماتی رو که بکار میبره ورد زبونمون شده و با اشتیاق برای دوست دارانش تعریف میکنم که چه ها میگه و چه ها میکنه. اینطوری دنیای قشنگت رو با سخاوت با ما دو تا تقسیم کردی بهترینم. اینطوری شدی همه دنیای ما دختر گلم. 

دختر یه گنجه، یه جواهر بی نظیر و گرانبها. 

ممنون خدایم. ممنون. بابت تک تک سلولهای سالم دخترمون ممنون. خودت مراقبش باش. ممنون... 

یکم به خودت بیا.

 برای یک بار هم که شده اطرافت رو خوب نگاه کن.

   قبل از اینکه شروع به صحبت کنی کاش فکر کنی ...یکم ...

     ببین! ما هم هستیم.

       ببین که داری چه میکنی با خودت و با ما چه کردی.

         یک بار هم که شده عادل باش محض رضای خدا همون خدایی که اینقدر میترسی ازش به قول خودت البته.

           خودت خواستی. همه این اتفاق ها مسئولش خودتی.

دلم کمی آروم گرفته و ذهنم کمی بازتر شده. اما بازم کابوسش رهام نمیکرد. خوب شاید چرک زخمه است که بیرون ریخته و داره کم کم بهبودی حاصل میشه. امیدوارم البته. 

خوبم ... 

خوب... 

حرف دارم. 

شاید اومدم و گفتم. نمیدونم. فعلا نمیدونم.