شمارش معکوس ...

به روزهای پایان اردیبهشت و رفتن بنده به یه مرخصی طولانی نزدیک میشیم. همسر صبح ها که تو ماشین میشینیم شمارش معکوس رو اعلام میکنه و خوشحاله که من کمی بیشتر استراحت میکنم. خودم هم خوشحالم.


فقط بچه ها تو محل کارم کمی دلتنگ میشن و من هم برای اونها. بر ای همه شون و همه لحظه هایی که کنارشون بودم. برای بهار با تمام شیطنت هاش و شلوغ بازیها و درد دل کردناش و اینکه دعواش کنم و بهش چشم غره برم و اون یه وری سرش رو کج کنه و بگه ببخشییید و یه دقیقه دیگه همه چی رو مثل یه بچه دو ساله فراموش کنه و باز روز از نو ... برای خانم ع و تمام وراجی کردناش و اینکه مثل گیگیلی همه کاراش رو کلی طول میده.

برای خانم ق و تمام خانومیش و اون لحن زیبا و کشدار صحبت کردنش و صبوری و متانتش. برای خانم ت و محبتاش و اینکه چقدر همیشه هوای این صندوق کذایی رو داره! برای آقای ح و حتی بی قیدی هاش و دودره بازیهاش ضمن کار.

برای خانم ن و غر غر کردناش و سرتق بازیاش. برای آقای خ که کوچکترین فردمون هست و آدم رو گاهی تا مرز جنون میبره تا کارش رو انجام بده و سربسر بچه ها گذاشتناش و جیغ همه رو دراوردناش. برای مدیر هم دلم تنگ میشه و تمام ماجراها و خونسردیش... برای تولد گرفتن هامون و اینکه تو تولد هر کسی یه داستانی اتفاق می افتاد...

همه اینها که گفتم با همدیگه ساعتهای زیادی از زندگی روزانه من رو تشکیل میدهند و من باهاشون کلی خاطره دارم. خاطرات محیط کار هم شیرینند و هم تلخ اما در کل خوبند.


خوبه که تو ذهن این بچه ها تصویر خوبی از خودم رو بجا گذاشته باشم

خوبه که تونسته باشم گوشه کوچکی از ذهنشون رو با خاطرات خوب از خودم پر کرده باشم

خوبه که تونسته باشم چیزی بهشون بیاموزم و متقابلا ازشون چیزهایی رو فراگرفته باشم

خوبه که همه شون همیشه سلامت باشند و خوشحال ...همیشه

و حالا تریمستر سوم ...

بله بالاخره تریمستر دوم هم به پایان رسید و به تریمستر سوم رسیدیم. تریمستر دوم خوب و خاطره انگیز بود و سوم هم حتما به مراتب خوب خواهد بود چرا که به آمدن خوب کوچولوی عزیزمون نزدیکمون میکنه. وه که چه شگفت انگیزه! عمده این سه ماه رو هم مامان و نی نو با هم در خانه میمانند و کلی با هم حال میکنند. 


این خونه موندن برام حس غریبی داره تا بحال اینطور و به مدت زیاد تو خونه نبودم. راستش کمی هم دلم میگیره. درسته که آرامش بیشتری دارم تو منزل و برای خودم و بچه ام خیلی خوب و مفیده اما خوب عادت به خونه موندن ندارم و دلم برای بچه ها هم تنگ میشه ...



اما این روزها حال و هوا فقط حال و هوای این کوچولوی دوست داشتنی و خرید کردن برای اونه که خیلی دلچسب و خواستنی و خاطره انگیزه. روزانه چندین بار به اتاقش رفتن و نگاه کردن به وسایلش و با وسواس خاصی کمد و وسایلش رو مرتب کردن و خرید کردن برای او واقعا لذت بخشه...






... و منتظر اومدنت میمونیییییم.

مامی پینگو!!!!

" مامان جان من مثل یک عدد پنگوئن راه میره تازگیها!" این جمله ای است از زبان نی نو. راه رفتن من با قدم های کوتاه و ریتم نسبتا تند هستش اما تازگیها خودم موقع راه رفتن خنده ام میگیره مثل پنگوئن دینگ دینگ راه میرم. یه وقتایی هم که حواسم نیست و سریعتر راه میرم بامزه تر میشه. البته آهسته راه میرم و از پله ها بالا و پایین میرم و اگه فراموش کنم سریع به یاد توصیه مامان جان میفتم که چقدر روی این مسئله آهسته روی من تاکید ویژه ای داره و سریع چند تا نیش ترمز میزنم و سرعتم رو میارم پایین تر...



دخترکمون هم تازگیها تحرکات شیرینش بیشتر شده و حسابی بالا و پایین میره و مامانش رو به اوج میبره. یکی از بهترین تجربه ها همین وول خوردن های یک موجود کوچیک درونته که بسیار شگفت انگیزه. وقتی تو حالت ریلکس هستم و شاد و خوشحال یا با همسر صحبت میکنیم بیشتر ورجه وورجه میکنه. خیلی شگفت انگیزه وقتی بابایی داره با مامانی صحبت میکنه تو اینطوری ابراز وجود میکنه شیرینکم! بابا جان هم که عاشق! لذت میبره از این جور حرکاتت نازنین.



خیلی داشتنت خوبه کوچولوی من...خیلی عزیزم!

یه شب بارونی... شب تو!

عجب بارونی هم میباره امشب. این بارونهای بیگاه بهار رو دوست میدارم.


امروز تو محل کارم کمی بهم ریختم و بابت این کمی شرمناک شدم. البته میدونم باید بیشتر رو خودم کار کنم و کمی بیشتر از همیشه استراحت کنم. این روزها عجیب شلوغ شده و به همه مون فشار زیادی میاد.


امشب شب تولد دوست خوبم و به قول خودمون خواهر کوچیکه منه.



هاله جانم تولدت مبارک


عزیز دلم الهی که همیشه دل مهربونت سرشار از مهر و شادی باشه ای دختر بهار!


بهترین هایی رو که یک دوست برای دوست خوبش آرزو میتونه بکنه من برای تو تو این شب قشنگ میلادت آرزو میکنم



سایبان آرامش ما...

خیلی از ما به سهراب سپهری و شعرهاش علاقمندیم و گاه به گاه پیش میاد که بریم سر وقت هشت کتابش و به تنهایی، یا با یک همراه، به آهستگی و یا با صدای بلند برخی از اشعارش رو که دوست داریم بخونیم. بعضیها صرفا علاقمند به اشعار معروف سهرابند مثل "مسافر" یا "صدای پای آب". من اما گاهی که به سر وقت هشت کتابم میروم به سراغ شعر سایبان آرامش ما، ماییم رفته و از اول تا به آخرش رو میخونم و هر بار بیشتر لذت میبرم و به واقع معتقدم که سایبان آرامش ما، ماییم.


دلم خواست بنویسم اینجا این شعر زیبا رو از دفتر آوار آفتاب سهراب سپهری.





در هوای دو گانگی ، تازگی چهره ها پژمرد.
بیایید از سایه - روشن برویم.
بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم.
و اگر جا پایی دیدیم ، مسافر کهن را از پی برویم.
برگردیم، و نهراسیم، در ایوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سر کشیم.
شب بوی ترانه ببوییم، چهره خود گم کنیم.
از روزن آن سوها بنگریم، در به نوازش خطر بگشاییم.
خود روی دلهره پرپر کنیم.
نیاویزیم، نه به بند گریز، نه به دامان پناه.
نشتابیم ، نه به سوی روشن نزدیک ، نه به سمت مبهم دور.
عطش را بنشانیم ، پس به چشمه رویم.
دم صبح ، دشمن را بشناسیم ، و به خورشید اشاره کنیم.
ماندیم در برابر هیچ ، خم شدیم در برابر هیچ ، پس نماز مادر را نشکنیم.
برخیزیم ، و دعا کنیم:
لب ما شیار عطر خاموشی باد!
نزدیک ما شب بی دردی است ، دوری کنیم.
کنار ما ریشه بی شوری است، بر کنیم.
و نلرزیم ، پا در لجن نهیم ، مرداب را به تپش در آییم.
آتش را بشویم، نی زار همهمه را خاکستر کنیم.
قطره را بشویم، دریا را در نوسان آییم.
و این نسیم ، بوزیم ، و جاودان بوزیم.
و این خزنده ، خم شویم ، و بینا خم شویم.
و این گودال ، فرود آییم ، و بی پروا فرود آییم.
برخورد خیمه زنیم ، سایبان آرامش ما ، ماییم.
ما وزش صخره ایم ، ما صخره وزنده ایم.
ما شب گامیم، ما گام شبانه ایم.
پروازیم ، و چشم براه پرنده ایم.
تراوش آبیم، و در انتظار سبوییم.
در میوه چینی بی گاه، رویا را نارس چیدند، و تردید از رسیدگی پوسید.
بیایید از شوره زار خوب و بد برویم.
چون جویبار، آیینه روان باشیم : به درخت ، درخت را پاسخ دهیم.
و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم.
برویم ، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم.



مامان توپولی!

فروردین با چه سرعتی گذشت... هیچوقت اینقدر برام سریع نگذشته بود. نی نو به قول بابا جونش تقریبا منفی سه و نیم ماهشه و هر روز مامان توپولیش رو به یک ساز میرقصونه. بله دیگه مامان توپولو شدیم تموم شد و رفت.

این هم یه مامانی توپولی سرخوش
داشتم با خودم فکر میکردم چقدر راحت با این دوران تولرانس پیدا کردم و چقدر این دوران رو دوست دارم. متوجه نمیشم شکوه برخی خانوم ها رو... نمیگم راحته ... نه اما یه دوران خاصیه و یه دگرگونی عجیب و هیجان انگیز. دلشوره هم داره اما نه خطرناک بلکه سازنده که باعث میشه بری دنبال یه راه حل مناسب برای رفع عامل دلشوره ات. من دوست دارم این تحول رو.
دیروز رفته بودم منزل دوستم، الهام، که از همکارهای محل کارم بود و دوست دیگرمون ، آزاده هم اومده بود که باز اون هم از همکارهای محل کارم بود. ما سه تا بعد از جدا شدن محل کارهامون همچنان ارتباطمون رو حفظ کردیم. این بار رفته بودیم نی نی اش رو ببینیم. یک پسر کوچولوی شیرین دو ماهه. حس خوبی داشتم و از همین دوران و مسائل و شیرینی ها و دلشوره هاش صحبت کردیم. آزاده هم یک دختر سه سال و نیمه داره. الهام هم چقدر قشنگ عوض شده بود علاوه بر اینکه این موجود فسقلی تحول عظیمی در سایز  و اندام او بوجود آورده بود حس کردم با ظرافت تمام حس زنونه نهفته در وجود مامان جانش رو بیرون کشیده و این یه تصویر خیلی قشنگیه.