حکایت پنجم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در ادامهِ ی...

گاهی بهتر است که برخی حرفها وقت بهتری گفته شوند اما شاید عنوان کردن مطلبی هر چند دیر بسی بهتر از اصلا عنوان نکردن باشد. در هر صورت من دلم میخواهد اینجا چند سطری رو بنویسم حتی اگر به وقت نوشته نشده باشد. چون دلم میگه پس انجامش میدهم. 


من حدود سه سال پیش بسته به حال و روز وقتم پستی رو منتشر کردم که در مورد شخصی که روزی  به من خیلی نزدیک بود، میشد. حالا این دوست گرامی کاملا اتفاقی از طریق خوندن یکی از پستهام وارد وبلاگم میشوند و باقی پستها هم میخونند تا به پست مربوط به خودشون میرسند. میخونه و این رو کاملا ناعادلانه تلقی میکنه که اینقدر در وبلاگ دوست سابقش کوبیده شود. دست بکار میشوند و برای بنده یک پیام خصوصی میگذارند که این پست من رو خوندند و فکر میکنند که این گونه قضاوت کردن من در مورد ایشون درست نیست. خوب ایشون  تا حدی حق دارند. شاید درست تر این میبود که جای دلنوشته کردن حرفهام همونها رو در حضور خودش به زبون میاوردم و حرفهای او رو هم میشنیدم. اما چون به دلایلی این کار رو نکردم روزی دلم گرفته و توی وبلاگم که کاملا یک جای شخصیه برام، درد دل کردم. کار نادرستی هم انجام ندادم. فقط همون مسئله هست که میبایستی که حرفهایم رو ابتدابا خودش در میون میگذاشتم و حرفهایش رو میشنیدم. اگر اون زمان روحیه الان رو داشتم، شاید همچین پستی منتشر نمیشد. کمی فرق کردم. کمی متفاوت تر شده ام. دارم زخمهای روحم رو مرحم میگذارم و متوجه شده ام که هیچ رفتار نامناسی شکل نمیگیرد مگر اینکه اون رفتار ریشه در روزگار گذشته خیلی دور ما داشته باشد. یاد گرفته ام کمتر از پیش در مورد دیگران قضاوت عجولانه انجام دهم. امیدوارم بتوانم موفق باشم. 

حکایت چهارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نظاره گر و همراه گریه ها و خنده هام!

چقدر لذتبخشه که کسی به فکرت باشه و سخت دوستت داشته باشه. 

چقدر خوبه که جایی باشه که بتونی دست دخترکت رو بگیری و بری و چند روزی دور از هیاهوی کار و مسئولیت کمی استراحت کنی. 

چقدر خوشاینده که عزیزی بخاطرت مهمونی بده و فامیل و دوست و آشنا رو دعوت کنه. 

چقدر دلپذیره که او دو تا از دوستهای قدیمیت رو به خاطر تو دعوت کنه و تو خبر نداشته باشی و یهو با دیدنشون حسابی غافلگیر شی و ذوق کنی.

چقدر خوبه که کسی و کسانی باشند که دلشون برات بتپه و بخواهند که به تو خوش بگذره و محیطی رو دور از تنش برات فراهم کنند.

چقدر حس خوبی داره که با خیال راحت دختری رو بسپاری دست کسانی که عاشقشند و او هم برای دیدنشون بیقرار باشه.



چقدر داشتنت خوبه خواهری.

چقدر دوست دارمت. 

پاینده باشی عزیز دلم.



حکایت سوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.