10مین


رفیق 10 ساله ! امیدوارم کنار هم سالهای سال با دلخوشی و همدلی بتونیم این روز رو جشن بگیریم.

درخواست های نابجای من!

گاهی به طرز خنده داری چیزهایی رو دلم میخواد که در حالت عادی بیشتر نفی میکنمشون. گاهی دلم میخواد فقط بهونه بگیرم و بیخود بیخود ناز کنم و کسی رو میخوام که بهونه هام رو بپذیره و نازهام رو صد البته خریدار باشه! 
گاهی دلم میخواد بچه ام رو یه چند ساعتی(غیر از ساعت مهد و کاری) بسپارم به یه فرد مطمئن و یکم مال خودم باشم. مثلا یه فیلم نگاه کنم تو خونه یا اصلا برم بیرون یکم قدم بزنم. 


گاهی دلم میخواد بشینم و با یه آدم صد درصد بی طرف(اصلا بی طرف هم نه، طرف من!!!!!! اما منطقی و مهربان) درد دل کنم. درد دل اساسی و اینکه هر چی دلم خواست بگم. حتی از دخترم شکوه کنم و اون نگه"بچه است خوب!" فقط بهم بگه حق با توئه. رها جونم تو هم آدمی نازنینم. ممکنه گاهی کم بیاری. میدونم بچه گاهی آدم رو تا مرز جنون عصبی میکنه. دلداریم بده و بگه که با صدا بلند کردن اگه کمی دلت خنک میشه و کمی آروم میگیری خوب اشکال نداره. گرچه خوب میدونه که صدای بلند اصلا چیز خوبی نیست. فقط بهم بگه که اما این که تو بعدش اینقدر ناراحت میشی یعنی خودت هم دوست نداری اینطور برخوردی با جگرگوشه ات داشته باشی. بهتره فقط کمی صبورتر باشی. نه اینکه طوری بهم متذکر شه که استرس و از خود بیزاری بیفته به جونم و مثل یک سیکل معیوب باز همه چی خراب تر بشه. اونوقت میبینید که رها محال ممکنه سر عزیزترین و دوست داشتنی ترین موجود زندگیش صدا بلند کنه که هیچی حتی رو ترش هم نمیکنه. همه اینها بخاطر اینه که مخزن عشقش زود خالی میشه طفلک بی نوا!
گاهی دلم میخواد از همسرم گلایه کنم پیشش و او بگه درسته که با این حرفش تو رو ناراحتت کرد اما تو خوب میدونی که تو رو با یک دنیا عوض نمیکنه و تو براش عزیزترینی و من با وجود اینکه میدونم این رو، بگم نخیر هیچم اینطور نیست و بخندیم و با هم همه چیز رو فراموش کنیم. همه چی رو با شوخی برگزار کنه و غمهام رو از یادم ببره. بغلم کنه و نوازشم کنه و بگه که میدونه چقدر دارم سعی میکنم تمام وظایفم رو به بهترین شکل به انجام برسونم. یه خسته نباشی بهم بگه و یه لیوان چای دلچسب برام بریزه و در کنارش به اوج اعتمادبنفس و آرامشی که همیشه میخواستم برسم. حتی برای چند دقیقه...


میبینید چه چیزهای ساده ای برام به طرز احمقانه ای رنگ رویا به خودشون گرفتند؟

ما سه نفر


بعد از باور کنید n بار دیدن دورا(به قول خودش دودا) بالاخره به خواب میره. اون هم نه توی تخت بلکه توی بغل مامان و با شنیدن دومین قصه از ماجراهای می می نی. از صدای نفسش و کنار افتادن سرش روی سینه ام حس کردم که خوابیده. از خوندن باز نایستادم و کتاب رو تا انتها خونده و به کناری گذاشتم. 


همسر از توی اتاق اومد بیرون. کمی گریپ بود و امیدوار که به خواب بره. نگاهی به ما دو تا انداخت. حالت قشنگی داشتیم. میشه این صحنه ها رو تو زندگی، با نگاهی سرمست از خوشبختی نگریست و بی هیچ فکر اضافه ای لبخندی از سر خرسندی زد. زیبایی زندگی ترکیبی از همین حس های خوب کوچک هست. این رو باور دارم و دلم میخواد لحظه لحظه این قشنگی ها رو تو زندگیمون ببلعم و تو ذهنم جاودانشون کنم. 


کنار دخترمون بودن یه نشاط عجیبی بهم میده و وقت گذرونی باهاش رو خیلی دوست دارم. او هم کنار ما بودن رو بسیار دوست داره و دوست داره حتی اگه سرگرم کاریست ما در کنارش بمونیم. وقتی که توی آشپزخونه مشغول انجام کاری هستم و میاد و خودش رو (مثل یه جوجه کوچولو که به مامانش نوکش رو میسابه) بهم میچسبونه و با دستای کوچیک و مهربونش پاهام رو بغل میکنه و از تمام سعی کودکانه اش برای دور کردن من از اون محیط استفاده میکنه قشنگ ترین کاری که میتونم کنم بجای بی حوصلگی و شکایت از کار دنیا و عنوان اینکه چقدر خسته ام و فریاد زدن و از همسر مدد خواستن اینه که رو زانوهام بنشینم و تو آغوش بکشمش و از بوی عطر بی نظیر تنش کمی عمیق استنشاق کنم و کمی باهاش شوخی کنم و کم کم و با نرمی و ظرافت ازش جدا شم و با تعریف کردن و یاداوری موضوعی که دوست داره به ادامه کارم(البته اگه مقدور باشه!) مشغول بشم. 


نه؛ همیشه اینقدر قشنگ عمل نمیکنم اما همین که دلم میخواد تنش زدایی کنم سعیم بر اینه که دل کوچیکش رو تا حد توانم بدست بیارم از خودم راستش راضیم. اخیرا بیشتر موفق میشم و این عالیه! امیدوارم این صبر و حوصله بیشتر در من تقویت بشه و مدام به خودم یاداور بشم که ارامش زندگی و همسر و دخترم بازتابی از آرامشی است که من از وجودم تو زندگیم ساطع میکنم.