مرد کوچک...

وقتی که با فال هاش وارد مترو شد و روبروی یکی از خانم های فروشنده که در صندلی مقابل من جا گرفته بود  ایستاد و سرتق بازی دراورد توجهم بهش جلب شد. پسر بچه خیلی کوچک و ریز نقشی بود؛ موهاش رو از ته زده بود و لباس تیره رنگ نه چندان تمیزی به تن داشت. مثل خیلی از بچه های فال فروش که فال هاشون رو بزور میدهند به مسافرها و برمیگردند و با ناامیدی جمعشون میکنند عمل نمیکرد با بی قیدی راه میرفت و بامزه بامزه برای فالهاش شعر میخوند. شعری من دراوردی با یه آهنگ شیش و هشت آشنا.
حس عجیبی بهم دست داد. آخه پسر کوچولوی من! خیلی برات زوده که اینطوری بزرگ شی عزیزکم.
هنوز خیلی کوچیکی که بخوای اینجوری تنهایی راه بیفتی و بین غریبه ها چیزی بفروشی.
کی مراقب توئه؟ مترو یهو ترمز میکنه ... یه وقت نخوری زمین کوچولو. اوخ اون زخم رو گونه ات نکنه از همین بی هوا راه رفتن ها و زمین خوردن هاته.
چقدر دلم میخواست دستش رو میگرفتم و بی توجه به همه چی با خودم میبردمش. لباس های خوشگل اسپرت تنش میکردم. تمیزش میکردم و موهاشو مرتب میکردم و یه کلاه شیک سرش میذاشتم. خوب بهش میرسیدم تا رنگ و روش جا بیاد. میذاشتم هر جا دلش میخواد و هر چقدر دلش میخواد بازی کنه. آخ که چقدر دلم میخواست وقتی بعد از یک شیطنت طولانی خسته و کوفته میشد بغلش میکردم و سرش رو تو سینه ام میگرفتم تا با آرامش خوابش ببره. بعد با محبت نگاهش کنم و یه لبخند طولانی و ... تا به خودم اومدم از قطار پیاده شده بود. لبخندم محو شد و بغض به گلوم نشست. چشمام پی اش موند و قطار طبق روالش با سرعت ازش عبور کرد و دور شد.
باز هم خیال بافی های تو رها...
چقدر در مقابل این موجود کوچک احساس ضعف و ناتوانی کردم.
من موندم و یه دنیا حسرت در مقابل دنیای کوچک او...


نظرات 8 + ارسال نظر
وانیا دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ب.ظ

بذار خیالت رها باشه و حرکت کنه

هست وانیا مثل اب روون هیچی جلودارش نیست

دخترشرقی دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ب.ظ http://delneveshthayeman.blogsky.com/

منم وقتی این بچه ها رو مبینم دلم میگیره.
منم دوستشون دارم و ولی کاری ازم برنمیاد.
فقط اینو از خدا می خوام که همیشه مراقبشون باشه

ارزومه که بتونم دستکم برای برخی از اونها کاری کنم
خدایم همیشه حواست به این کوچولوها باشه داره هوا سرد میشه...

مامان سارا سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:23 ق.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

باهات موافقم که کار برای این ها زوده و واقعا دل هر رهگذری برای کودکان کار میگیره

خیلی هم زوده سارای عزیزم
نوازش لازم دارند ...

افروز سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:18 ب.ظ

آخی عزیزم دنیای بزرگ این بچه های کوچیک انگار هیچ وقت تمومی نداره
تو مادر خوبی میشیا

همیشه هست هر بار به یک شکل
جدا؟
نمیدونم شاید ...به هر حال ممنون عزیزم

شازده کوچولو چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ق.ظ http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

رهای عزیزم
منم با دیدن این بچه ها همیشه یه دنیا "چرا"توی ذهنم میاد که همشون بی جواب باقی می مونن
همیشه با خودم میگم حاطرات کودکی یکی از قشنگترین خاطرات زندگی یه آدمه
این بچه ها چه سوغاتی از دنیای کودکانه شون برای روزای جوانی و بزرگسالیشون هدیه می برن؟

بمیرم برای بچگی کردنشون

پونه پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:25 ق.ظ

چه نزدیک بوداین حست به حسی که من وقتی اونارو جاهای مختلف میبینم وتقریبا میشه گفت که بعدش روانم بهم میریزه
کاش میشد یه کاری جمعا واسشون انجام بدیم

آخ پونه جان

میفهمم
چه کنیم پونه عزیزم ؟

زن تنها پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 ب.ظ http://tamame-psarhaye-zendegie-man.blogsky.com/

تو که چشمات خیلی قشنگه...

اینجا لایک نداره؟

قربونتون برم من
نه عزیزم قلب داره
لطف دارید به من

مژگان امینی دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:07 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

آخی مامان رها

خانوم معلم گیر دادی ها....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد