سلام بابا...


سلام بابا
دلم برات تنگ شده. آره خوب این جمله ای کلیشه ایه اما واقعیت داره.
گاهی خیلی دلم میخواست که بودی.
از وقتی که رفتی خیلی چیزها تغییر کرده بابا. همه مون عوض شدیم. همه ازدواج کردیم. 5 تا نوه به جمع نوه هات اضافه شدند. مریم هم مامان بزرگ شده. باورت میشه بابا همون دختر کوچیک شر و شیطونه مامان شده باشه؟ یادته اولین کسی که بعد از به دنیا اومدنش دیدش خودت بودی اومدی گفتی این دختر کوچیکه مریم خیلی شیرینه مثل یه دونه انگور عسگریه.
هنوز اصطلاحاتت ورد زبونمونه. هنوز حرفات تو گوشمونه. اون مریضی لعنتی که ذره ذره آبت کرد رو که یادم میاد خوشحال میشم که دیگه نیستی و رنج نمیکشی. خیلی از مواردی که تو زندگیمون ناخوشایند بود باز خوشحالم میکنه که نبودی و ندیدی. اما خیلی وقتها تو تمام روزهای خوب و شادیهامون جات خالی بود و خالیه بابا.
مامان هم خیلی عوض شده. دیگه اون زن سرزنده سابق نیست. کم طاقت شده و زودرنج. درد پا هم که تقریبا خونه نشینش کرده. یادته که چه پیاده روی هایی میکرد. دیگه راه مستقیم هم هر چند قدم باید بشینه و خستگی بگیره.
زندگی من هم خوبه بابا. خدا رو شکر راضی هستیم. نمیدونی چقدر دلم میخواست یه چند روزی میومدی خونه مون میموندی. خودم میومدم فرودگاه دنبالت و میاوردمت خونه. چند رو هم مرخصی میگرفتم و پیشت میموندم. همسر هم مطمئنا کلی از وجودت تو خونه مون لذت میبرد. خونه مون خیلی خوب و گرمه بابا همونطوری که دوست داری. جات رو کنار شوفاژ مینداختم تو اون یکی اتاق خواب. گرم ترین جای خونه مون همونجاست. میومدم مینشستم کنار دستت و برات حرف میزدم. میبردمت به دوران جوونیت و ازت حرف میکشیدم. میذاشتم از قدیمها حرف بزنی. اون چند روز رو میذاشتم حسابی بهت خوش بگذره. مامان هم کمی استراحت میکرد! خوب مریض داری سخته پدر من.
حیف که اینها هیچوقت اتفاق نمی افتند. تو رفتی و حسرت این کارها فقط به دلم مونده. نمیدونم چرا تا بودی بهت خدمت نمیکردم. نمیدونم چرا اینقدر حماقت میکردم.
دیگه نمیتونم بنویسم
آروم بخواب... آروم.

نظرات 17 + ارسال نظر
افسانه شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:38 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

سلام رهاجون
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه همون موقع که افتاد وشکست

موافقم
ممنون

مامان سارا شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:51 ب.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

خدا رحمتشون کنه
اشکام رو سرازیر کردی. حق داشتی دیگه نتونی ادامه بدی و بنویسی
میدونم که تو اون زمان هم در حد توانت به پدرت خدمت کردی اما همه ما ادمها همینیم بعدها فکر میکنیم کمتر از حد توان کاری رو انجام دادیم
خدا را شکر از زندگیت راضی هستی. پدرت هم میبینه و از شادی تو و سایرین شاده

فدات شم سارا جانم
نه در حد توانم نبوده که اینطور بیتابشم...
اما امیدوارم بهم افتخار کنه چون دیدگاه اون با سایرین فرق داشت...

قطره شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:06 ب.ظ http://bidarkhab.persianblog.ir

همیشه این حس با آدم هست که کم گذاشته واسه کسایی که دوسشون داشته
حسرت همیشه دنبالمونه تو زندگی ....

بله ... عوضش هم نمیکنیم نمیدونم چرا...

پونه شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ب.ظ http://jojobijor.blogsky.com/

همدردیم پس کاملا درکت میکنم رها جون
خدا رحمتشون کنه

الهی بگردم
ممنون... همچنین

هاله بانو شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ب.ظ http://halehsadeghi.blogsky.com/

خدا رحمتشون کنه ....

مرسی قربونت برم

مژگان امینی یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

خدا رحمتشان کند
من هم همین درد را دارم.

روحشون شاد...
بد دردیه...

دختری از یک شهر دور دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ق.ظ http://denizlove.blogsky.com/

روحش شاد...
من مطمئنم از اینکه دختری موفق مثل شما داره خیلی خوشحاله و افتخار میکنه...

ممنون دخترکم ممنون
امیدوارم عزیز دلم ممنون از لطفت

غرولند سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:23 ب.ظ http://arashaminzadeh.blogfa.com

قرار نیست بچه ها به والدینشون خدمت کنن . این هم جزو همون فرهنگ نادرست ماست . هر نسلی به نسل بعد از خودش خدمت می کنه تا نسل بشر باقی بمونه .
ناراحت نباش . به جاش تمام نیروت رو صرف نگهداری و خدمت به بچه ت بکن .

این حرفتون درسته آرش خان و من شدیدا باهاش موافقم که مسئولیت نسل آینده خیلی مسئولیت سنگینیه
اما منظورم یکسری کارایی بود که دلم میخواست برای بابا انجام بدم و نشد

...حتما ... حتما

رها- مشقِ سکوت سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ب.ظ http://mashghesokoot.blogfa.com/

مرگ، تنها چیزیه که بشر نمیتونه به هیچ طریقی تحت کنترل خودش دربیاره و اینه که غم انگیزش میکنه
چقدر خوبه که وقتی توی زندگی جاری هستیم و با ادمها در ارتباطیم، اونقدر کارهایی که میکنیم برای خودمون تحلیل کرده باشیم و براشون دلیل داشته باشیم و با فکر انجام بدیم، که بعد رفتن آدمها، به هردلیلی که مرگ هم یکی از اون دلایله، احساس ناراحتی و پشیمونی از کارهایی که کردیم و یا نکردیم نداشته باشیم
زندگیت آروم بانو...

آره هیچ چاره ای نداره رها جان
بله اما متاسفانه هر مقطعی یه چیزی جلوی دیدمون رو میگیره

ممنون عزیزم

فرفری سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:41 ب.ظ http://reminders.blogsky.com

نمیتونم چیزی بنویسم...
خدا رحمتشون کنه...
فاتحه ای میخونم براشون...
دلت شاد عزیزم

...
ممنونم عزیزم
لطف داری
دل تو هم شاد خانوم

دخترشرقی سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ب.ظ

سلام خانومی.
چقدر شیرین و قشنگ حرف دلت رو به باباییت گفتی.
روحشون شاد.

به به دختر خودم ...
خوبی عزیزم؟
تو همیشه لطف داری به من عزیزم
روحشون شاد...

پونه مامان روژین چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ق.ظ

بزرگترین افسوس آدمی این است :می خواهد اما نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که میتوانست اما نخواست

یه مشت حسرت پونه جونم
چکارش کنیم؟
دلم خواستت پونه ...

تیراژه چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:37 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام
خدا رحمتشون کنه
دلت شاد باشه رها بانو جانم
چقدر شیرین نوشته بودی..ولی تلخیش...بگذریم...
میدونم که مراقب دل مامان هستی...مواظب خودت هم باش عزیزم

ممنون تیراژه عزیزم
نبودنش گاهی خیلی اذیتم میکنه ...
ممنون ،هستم عزیزم ممنون

دل آرام یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com/

سلام رها جون
خدا پدر عزیزت رو رحمت کنه
سایه مامان گلت مستدام

ممنون عزیز دلم
الهی که خونواده ات همیشه سلامت کنار هم باقی بمونند

سجاد چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ق.ظ

آبجی بهتون تسلیت میگم ، خدا رحمتشون کنه

دل کندن اگر آسان بود فرهاد به جای کوه ، دل می کند...

دوست ندارم ناراحتی تون رو ببینم :(

یادتون نره این دنیا سرای فانیه و مقدمه ی زندگی ابدی

زندگی هم یه سفرِ ، مقصد همه ماها هم یکیه ولی یکیمون زود میرسه یکی دیگه مون کمی دیرتر

از اینجا که بریم لااقل دیگه سختی های اینجا رو نمیکشیم

همسفر در راه ماند..

زندگی سخت است…

لیک..در سفر باید بود…

همراهتان از سفر ماند

سیلی سهمگین باور

شاید نه ..

سختی راه را مینماید

که بایستی تنها رفت

صبری باید تا آرامشی زاید...

نامشون نیک و روحشون شاد

ممنون از تمام محبتهات داداش کوچیکه خوبم
خوبم خیلی خوبم
گاهی دلم میگیره خوب
خیلی خوشحالم که اینقدر دوستان خوبی دارم

امیلی جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:18 ب.ظ http://myimagination.mihanblog.com

سلام خانوم
مطئنم شما هم به اندازه ای که در توانتون بوده به پدرتون خدمت کردین. ولی ناخودآگاه آدم بعدا فکر می کنه نتوانسته اونطور که باید از وجود شخصی که از دست داده استفاده کنه...
روحشون شاد و یادشون گرامی

ممنون نازنینم
امیدوارم
ممنون از محبتت

عاطفه سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:13 ب.ظ http://hayatedustan.blogsky.com/

نمیدونم چی بگم رها- نمیدونم
دلت آروم- روح پدرت شاد- تن مادرت سالم-

ممنون عزیزم ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد