-
سفر اول...
یکشنبه 9 مهرماه سال 1391 12:26
بعد از یه سفر کوتاه بازم برگشتم. اولین سفر دخترم به دیار پدر و مادرش. سفر خوبی بود و خانوم کوچولو هم گمونم خیلی راضی و خوشحالی بود. برای خودش تو کریر تو صندلی عقب بیرون رو تماشا میکرد و به قول باباش با راننده کامیون ها دالی بازی میکرد. فقط وقتی رسیدیم کمی بیقراری کرد که به خاطر خیسی پوشکش بود وگرنه بقیه اش عالی بود....
-
عبور از نوزادی...
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1391 11:26
امروز دخترک خوشگل ما چهل روزشه. بله دیگه چهلگی هم به قول قدیمی ها رسید. بعد از یک ماهگی دخترمون تقریبا از اون حالت نوزادی کم کم خارج شد و هوشیاریش هم نسبتا بیشتر شد. الان دیگه حس نمیکنیم یه نوزاد تو خونه داریم. او یک شیرخوار و یک کودک است البته میدونم که هنوز همون حال و هوای نوزادی رو داره و توقع زیادی رو ازش...
-
یک ماهه میشود دخترمون
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1391 15:25
دردونه ما یک ماهه شد. دقیقا 21 مرداد بود که دختر کوچولومون به دنیا اومد و امروز سی و یک روزشه دلبرکم. دیروز فیلم به دنیا اومدنش رو از بیمارستان گرفتیم. چقدر روز خوبی بود دیانا! بی شک یکی از بهترین روزهای زندگی مون. من باز هم با دیدن اون صحنه ها اشک ریختم. ولی خیلی باشکوه بود دقایقی بعد از به دنیا اومدن که بعد از ساکشن...
-
مادرانگی
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 13:27
سابق بر این هم از لذتهای مادر بودن نوشته بودم اما این بار حس من متفاوت هست. وقتی کودکم در بطن و وجود خودم بود فکر میکردم که متوجه شدم که مادر شدن چیه ولی وقتی به دنیا اومد متوجه شدم اون حس مادر بودنم به مراتب کمتر از این حسیه که الان دارم. وقتی دیانا رو بغل میکنم یا بهش شیر میدم و وقتی که شبها از خواب شیرینم برای آروم...
-
دخترم و من...
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1391 12:23
از وقتی دیانا اومده خیلی چیزها تغییر کرده. دیانا یه موجود کوچولوه که نیاز به مراقبت شدید داره و مراقبت از یک نوزاد هم کسانی که تجربه اش رو داشتند بهتر میدونند که چقدر وقت گیر و حساسه. اون هم تو شرایطی که خودت دوران نقاهتت رو میگذرونی. میدونستم که دخترکم رو دوست خواهم داشت اما بعد از به دنیا اومدنش حس عاششقانه قشنگی که...
-
دخترمون اومد...
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 21:30
انتظارها به پایان رسید و دخترمون به دنیا اومد. شنبه بیست و یکم مرداد ماه. یه شنبه قشنگ و به یاد موندنی. ساعت 7:45 . یکی از بهترین روزهای زندگی مون همراه یکی از مهمترین رخدادهای زندگی مون. نمیتونم حسم رو بیان کنم. یه دختر خواستنی و شیرین. یه دختر خوب و سالم. این دختر ماست.
-
coming soon!
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1391 10:08
دیگه به روز اومدنش داریم نزدیک تر و نزدیکتر میشیم. دخترکمون داره میاد... راستش دلم میخواست همه چی روال طبیعی خودش رو طی کنه و مثل میلیون ها زن دیگه یه روز یا یه شب به طور ناگهانی دردهای طاقت فرسا به سراغم بیان و ما رو روونه بیمارستان کنند تا با خودشون فرزندمون رو به این دنیا هدایت کنند و بعد هم همخه چی تموم شه و...
-
مثل همیشه ... آرام و صبور
شنبه 14 مردادماه سال 1391 10:29
یه وقتایی هست که با تمام توانم، باز هم حس میکنم دارم کم میارم. اون وقته که دلم میخواد یکم درد دل کنم و کسی باشه که گوش کنه و چه خوبه که تو ، عزیزم با شنیدن حرفام خودم رو به یادم میاری و توانایی هام رو. و میگی که صبوری کنم و اینقدر قشنگ همه چی رو بهم یاداوری میکنی که هر چی درده رو فراموش میکنم و با یه انرژی مضاعف پا...
-
روزهای باقیمانده
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 15:24
روزهای آخر بارداری روزهای خاص و عجیبیند. حالتهای عجیبی بهم دست میده. حس نزدیک شدن به انتهای این راه هیجان خاصی رو برام پیش میاره. اوه یعنی داره به اتمام میرسه... یه بی قراری خاصی دارم. نه که بخوام شکوه کنم یا بگم خسته شدم نه... اما بیشتر از همیشه دلم کوچولومون رو میخواد. دلم میخواد ببینم و بغلش کنم. اما خوب هر وقت که...
-
پرسه در مه
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 15:07
پرسه در مه یکی از فیلمهایی است که باید با صبر و حوصله دید. اگر هم از فیلم های شسته رفته ای که قهرمان داستان رو به سرانجام میرسونند خوشتون میاد و از سردرگمی و تو در تو بودن صحنه های فیلم خوشتون نمیاد بهتره که خودتون رو خسته نکنید و برای دیدن این فیلم وقت نذارید. چون همینطور که از اسمش برمیاد فیلمی است که از ریتم عادی و...
-
این روزهای ما
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 16:08
دیگه تو هفته سی و هفت هستم. سی و شش هفته و شش روز. البته با یه محاسبه دیگه از طرف خانم دکتر یه هفته عقب تر. الان دیگه به قولی داریم میریم به سمت شمارش معکوس. ماه آخر و هفته های آخر. دیگه اون کرامپ های عجیب و غریب و مبهم تعدادشون بیشتر شده و دیگه تنها از خونه خارج نمیشم حتی برای پیاده روی که خیلی هم برای زایمانم لازمه....
-
خدایم دلش ور آروم کن!
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 11:40
بی خبری رو دوست ندارم. گاهی خوب نیست. اما خوب پیش اومده که منو بی خبر از خبرهای بد نگه داشتند. مهمترینش هم زمان دانشجوییم و فوت بابا بود. ترم اول بودم وسط امتحانهام... وقتی برگشتم فهمیدم. دیر فهمیدم ... نه دیدمش و نه تو مراسمش بودم. گذشت... دیروز که با هاله حرف زدم حس کردم هاله همیشگی خودم نیست. مدتی بود ازش بی خبر...
-
بازگشت پیروزمندانه...!!!!
شنبه 31 تیرماه سال 1391 13:30
بعد از این همه مدت بالاخره تونستم بیام. نه ... خبر خاصی نیست. نی نی هم هنوز نیومده. اما چی شده بود؟ یکی از این روزهای خوب خدا که همسر جان در چرت بعدازظهر خودشان بسر میبردند یهو بی هوا از خواب پریدند و پای مبارکشان به میز کوچکی که لپ تاپ روش قرار داره میخوره و میز باز میشه و میخوره زمین و باقیش هم که خوب مشخصه دیگه که...
-
ماه های آخر
یکشنبه 21 خردادماه سال 1391 23:03
دو ماه آخر هم بالاخره رسید. به قول همسر 215 روزشه نی نومون. البته خوب این با چند روزی خطای سونوگرافی و محاسباتی هست دیگه. دل تو دلم نیست. هیجان خاصی دارم. هر چکاپی، هر آزمایشی و هر سونوگرافی ای که به خوبی سپری میشه نفس راحتی میکشم. همسر جان و من مدام به هم دلداری میدیم و هر کدوم سعی میکنیم ضمن لذت بردن از این روزها...
-
او نیز...
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 09:17
دیروز با داداشم تماس گرفتم تا ببینم برنامه شون چیه میان مامان منو میارن آخه دیگه دلم ترکید از بس که تنگ شد! بعد از احوالپرسی های معمول گفت هیچی دیگه ما هم خوبیم داریم از خاکسپاری عمه ایران میایم. من خشکم زد ... عمه ایران آخ! داداشه یهو به خودش اومد ای دل غافل این نمیدونسته و گفت فکر کردم فری بهت گفته باشه. گفتم نه کسی...
-
کوچولوی من تویی تو
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1391 13:03
این همه حس خوب چقدر شیرینی تو عزیز دلم چقدر آرزو دارم ببینمت ... وقتی بهت فکر میکنم اینقدر محظوظ میشم که... تو منو تا آسمون ها ...بلکه بالاتر ! میبری وقتی باهات حرف میزنم ، وقتی کمتر ورجه وورجه میکنی و بهت میگم مامان؟ عزیزم خوبی ؟ وقتی با یک دو تا حرکت دلبری میکنی و جواب مامان رو میدی از شوقم اشک میریزم و حس میکنم تو...
-
آرام باش عزیز...
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1391 19:20
خودم هم نمیدونم چه حسی بهم داد وقتی زنگ زدی و باهام اونطوری حرف زدی عزیز دلم... چطور این همه پاکی و عشق رو این همه محبت رو یکجا تو وجود خوبت با هم جمع کردی نازنینم؟ یک حس گم دارم نسبت به این قضیه. راستش رو بگم نه خوشحالم برات و نه نگرانتم. فقط میدونم که تو اینقدر خودت عاقلی که هیچ کاری رو بی فکر انجام نمیدی. از این...
-
افکار نابسامان
یکشنبه 7 خردادماه سال 1391 10:26
در حالیکه دسته کوچک گشنیز رو خرد میکردم که داخل سوپی که در حال آماده شدن بود بریزم یهو عطر خوب گشنیز بینیمو بدجور نوازش کرد و من رو با خودش برد به سالهای دوری که خاطره اش خیلی برام نزدیکه. سوم دبستان بودم و همگی به ناچار به خاطر امنیت بیشتر به منزل دایی که در شهرستان صحنه بود رفته بودیم. اون روزها دایی ریاست آموزش و...
-
حسی متفاوت
جمعه 5 خردادماه سال 1391 22:29
حس بودن مداوم در خانه برایم حس جدیدی است که تا بحال تجربه اش نکرده بودم. حس عجیبیه. استرس دیر خوابیدن نداری اما باز هم دیر نمیخوابی. باز زود از خواب پا میشی و بیشتر استراحت میتونی بکنی. این خوبه. درسته عادت ندارم اما خوبه. هیچوقت زمان آزاد نداشتم که بخوام صرفا در خونه باشم یا مدرسه بودم یا دانشگاه و یا سر کار....
-
desert flower
دوشنبه 1 خردادماه سال 1391 12:53
فیلم از یک صحرا آغاز میشه و نمای نزدیکی از یک گل در صحرا، عنوان فیلم رو برای بیننده تداعی میکنه. وقتی که دخترک اسم بره تازه به دنیا اومده رو به برادر کوچکش میگه و در پاسخ او که عنوان میکنه تو نباید اسم مذهبی برای حیوونت انتخاب کنی میگه "نه کی اینو گفته" شما متوجه میشی که با یک دختر معمولی آفریقایی که در صحرا...
-
شمارش معکوس ...
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1391 19:43
به روزهای پایان اردیبهشت و رفتن بنده به یه مرخصی طولانی نزدیک میشیم. همسر صبح ها که تو ماشین میشینیم شمارش معکوس رو اعلام میکنه و خوشحاله که من کمی بیشتر استراحت میکنم. خودم هم خوشحالم. فقط بچه ها تو محل کارم کمی دلتنگ میشن و من هم برای اونها. بر ای همه شون و همه لحظه هایی که کنارشون بودم. برای بهار با تمام شیطنت هاش...
-
و حالا تریمستر سوم ...
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1391 18:58
بله بالاخره تریمستر دوم هم به پایان رسید و به تریمستر سوم رسیدیم. تریمستر دوم خوب و خاطره انگیز بود و سوم هم حتما به مراتب خوب خواهد بود چرا که به آمدن خوب کوچولوی عزیزمون نزدیکمون میکنه. وه که چه شگفت انگیزه! عمده این سه ماه رو هم مامان و نی نو با هم در خانه میمانند و کلی با هم حال میکنند. این خونه موندن برام حس...
-
مامی پینگو!!!!
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1391 00:42
" مامان جان من مثل یک عدد پنگوئن راه میره تازگیها!" این جمله ای است از زبان نی نو. راه رفتن من با قدم های کوتاه و ریتم نسبتا تند هستش اما تازگیها خودم موقع راه رفتن خنده ام میگیره مثل پنگوئن دینگ دینگ راه میرم. یه وقتایی هم که حواسم نیست و سریعتر راه میرم بامزه تر میشه. البته آهسته راه میرم و از پله ها بالا...
-
یه شب بارونی... شب تو!
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1391 22:53
عجب بارونی هم میباره امشب. این بارونهای بیگاه بهار رو دوست میدارم. امروز تو محل کارم کمی بهم ریختم و بابت این کمی شرمناک شدم. البته میدونم باید بیشتر رو خودم کار کنم و کمی بیشتر از همیشه استراحت کنم. این روزها عجیب شلوغ شده و به همه مون فشار زیادی میاد. امشب شب تولد دوست خوبم و به قول خودمون خواهر کوچیکه منه. هاله...
-
سایبان آرامش ما...
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1391 18:47
خیلی از ما به سهراب سپهری و شعرهاش علاقمندیم و گاه به گاه پیش میاد که بریم سر وقت هشت کتابش و به تنهایی، یا با یک همراه، به آهستگی و یا با صدای بلند برخی از اشعارش رو که دوست داریم بخونیم. بعضیها صرفا علاقمند به اشعار معروف سهرابند مثل "مسافر" یا "صدای پای آب". من اما گاهی که به سر وقت هشت کتابم...
-
مامان توپولی!
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1391 12:04
فروردین با چه سرعتی گذشت... هیچوقت اینقدر برام سریع نگذشته بود. نی نو به قول بابا جونش تقریبا منفی سه و نیم ماهشه و هر روز مامان توپولیش رو به یک ساز میرقصونه. بله دیگه مامان توپولو شدیم تموم شد و رفت. این هم یه مامانی توپولی سرخوش داشتم با خودم فکر میکردم چقدر راحت با این دوران تولرانس پیدا کردم و چقدر این دوران رو...
-
درد دل آسمون!
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1391 19:36
امروز تو راه خونه حس کردم سقف خاکستری آسمون داره به قفسه سینه ام فشار میاره. دلم یهو گرفت. نمیدونم چرا اینقدر تو این فصل قشنگ تیره گون شده بود. نمیتونستم ازش چشم بردارم. درد داشت انگاری! این بود که بعد از رسیدن به منزل و انجام مراسم تشریفات ورود! تلفنم رو برداشتم و با فری جونم (خواهر دومم) نزدیک به یک ساعت صحبت و درد...
-
فسقلی و دختر خاله ...
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 17:54
روزهای عجیبی رو سپری میکنم. هر روزش یه رنگه و با به طبع گوناگون من. این نی نوی فسقلی هر روز یه داستانی برام داره. تازه هنوز یه فسقل جا داره بیاد این بیرون چکار میکنه... تقریبا یک هفته ای هم میشه که ورجه وورجه های شیرینش شروع شده. خیلی حس جالبی داره وقتی درونت یک موجود زنده و کوچیک تکون بخوره و ابراز وجود کنه. کیف آوره...
-
هوگو...
شنبه 12 فروردینماه سال 1391 22:49
گاهی جمله ای که از کسی میشنویم و یا جایی میخونیم و یا از یک فیلم میبینیم میتونه ما رو مدتها با خودش همراه کنه و به فکر فرو ببره. میتونیم کاملا تحت تاثیر قرار بگیریم و کمی درگیر مباحث فلسفی و شناخت وجود خودمون بشیم. این خوبه و باعث میشه کمی از روزمرگی بیاییم بیرون و به کنه اونچه که در اطرافمون رخ میده و عمق وجودمون...
-
اول بهار...
جمعه 11 فروردینماه سال 1391 00:22
روزهای اول فروردین هم با سرعت دارند میگذرند و ما رو با خودشون به پیش میبرند. تعطیلات چندانی هم نداشتم. از شنبه رفتم سر کار و خیلی هم سرم خلوت نبود اتفاقا. این مکان عجیب و غریب به هیچ عنوان خلوت بشو نیست. البته بگم کمی بهتر بود اما خلوت ...نه. اولین سالی هم بود که همسر جان هم منزل بود و من میرفتم سر کار و این رو دوست...