این روزهای ما



دیگه تو هفته سی و هفت هستم. سی و شش هفته و شش روز. البته با یه محاسبه دیگه از طرف خانم دکتر یه هفته عقب تر. الان دیگه به قولی داریم میریم به سمت شمارش معکوس. ماه آخر و هفته های آخر. دیگه اون کرامپ های عجیب و غریب و مبهم تعدادشون بیشتر شده و دیگه تنها از خونه خارج نمیشم حتی برای پیاده روی که خیلی هم برای زایمانم لازمه. تو خونه تا میتونم راه میرم و گاهی هم با همسر که البته این روزها اصلا فرصتشو نداره. داره سپری میشه به هر شکل و مامان هم تقریبا سه هفته ای هست که اومده پیشم. اونم به اصرار دو تا خواهرهام یکم زود اومد وگرنه هنوزم داره غر میزنه که خیلی زود اومدم و چنین و چنان.

بعد از مدتها تمام ساعات شبانه روزم کنار مامان میگذره. گاهی دعوامون میشه گاهی با هم اشک میریزم و گاهی هم تعریف و درد دل. مامان از زایمان هاش میگه و از روزگاران گذشته. حرفهایی که هیچوقت برای گفتن و شنفتنشون فرصتی دست نداده. اما الان بهترین فرصته.

خیالم راحته. خیالم از بابت خودش بیشتر راحته وگرنه من تنهایی راحتم. میگم بازم خوبه مامان شبها سرش رو تنها رو بالش نمیذاره و صبح که چشماشو باز کنه یکی، هر چند پر اذیت و غرغرو هست که بیاد بهش سلام بده و خودش رو براش لوس کنه. حالا بذار هی مامان غر بزنه که دلم برای علیرضا(پسر داداشم) تنگ شده و دلم برای ... تنگ شده و اگه الان خونه بودم چنین و چنان. بذار هر دفعه به یه چیز گیر بده و صدامو در بیاره. بذار هر بار یه چیزی یادش بیفته که "وااااای رها!! ببین فلان چیز رو برای بچه نگرفتیم..." اونوقته که باید همسر جان رو راه بندازیم و با این وضعیت بریم فلان چیزو براش گیر بیاریم و بگیریم. حالا یه چیز کوچیک که باور کنید نبودنش هم خیلی توفیری نداره ها اما برای مامان بودنش خیلی مهمه.

دیشب اسپاسم های عجیبی داشتم و البته هم کمی طولانی تر. با کیسه آب گرم برطرف شد ولی صبح که پا شدم منو ترغیب کرد که برم و تمام وسایل خودم و بچه رو یک بار دیگه چک کنم و بذارم یه گوشه که دم دست باشه. آدم کف دستش رو که بو نکرده اومد و بچه ام زودتر خواست بیاد هوم؟ به قول مامان سر دلم کم کم داره خالی میشه و چشمام هم انگاری حالت های تازه ای پیدا کرده البته من که متوجه نمیشم.

در هر صورت منتظریم تا ببینیم این کوچولو کی میاد و همه چیز رو برای اومدنش مهیا میکنیم.


     




نظرات 11 + ارسال نظر
عاطفه دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 ب.ظ http://hayatedustan.blogsky.com/

ما هم منتظریم تا بیای و خبر اومدن کوچولوی نازت رو بدی

ممنون عاطفه خوبم
دعا کن برامون

پونه سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:49 ب.ظ http://jojobijor.blogsky.com

این اسپاسم ها طبیعیه نوشنه نزدیک شدن زایمانته گلم .مواظب خودت باش نی نی کوچولوتون داره میاد ای جان مامان ها این موقع ها خیلی زحمت میکشن خدا برامون نگهشون داره .رهااااااااااااااااااااااااااااااااا شب بیداری منتظرته

آره میدونم درد ماهه
ممنون خاله جونی
میدونی چیه پونه جون ما بچه ها هیچوقت دست از سر والدینمون برنمیداریم
ممنون عزیزم
بله میدونم همچین الان هم شبها تخت و خوشگل نمیخوابم که ... اما میدونم ... ممنون از یاداوریت

aghaye khone سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ب.ظ http://meandgoldoonekhanom.mihanblog.com/

چه حال و هوای خوبی ... تولد ... یه زندگی جدید ...
منتظر شنیدن خبرای خیلی خوبتون هستیما ...
ایشالا هردو سالم باشین و همه چیز به خوبی پیش بره .

بله حس و حال خوبیه
متشکرم

رها- مشقِ سکوت سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:19 ب.ظ http://mashghesokoot.blogfa.com/

انشاله هرچی زودتر این کوچولوی خوشگل به دنیا میاد و دنیات رو هرروز و هر لحظه قشنگ تر میکنه

مرسی رهای خوبم ...

مامان سارا سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:57 ب.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

چقد خوشگل لحظات با مامان بودنت رو توضیح دادی

الهی به سلامنی دیگه چیزی نمونده ها. طبیعیه زایمانت؟

راستی چی میشه اکه تنهایی بری بیرون؟!

مرسی سارا جونم

آره خیلی کم مونده ...
چیزی نمیشه عزیزم تا چند وقت پیش خودم صبح ها تنها میرفتم پیاده روی میرفتم منتها هم هوا گرمه و هم اطرافیان اینطوری خیالشون راحت تره ... ما هم کاری نداریم تنها بریم بیرون

رعنا سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:58 ب.ظ http://rahna.blogsky.com

عزیزمممممم
الهی خاله رعنا فدای این نی نو خانوم خوشکل بشه
وااااااای رها من از فکر اینکه یه نی نی خانوم خوشکل میاد بینتون خوشالم دیگه شما که جای خود داره ! حس مادر بودن فکر کنم بهترین حس دنیاست ...

جااااااااانم
خدا نکنه خاله جونی
فدات بشم ممنون عزیز مهربونم
یه حس توصیف نشدنیه رعنا

دل آرام سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

صدای پاهای کوچولوش داره میادا ...
بهش بگو ما ها هم خیلی منتظرشیم ، زودتر بیاد

آره دلارام جون داره نزدیک میشه

ممنون از همه شما که اینقدر به من و نی نی لطف دارید
عاشقتونم

گیل دختر پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:46 ب.ظ http://barayedokhtaram.blogfa.com

سلام رهای عزیز ... مامانا خیلی حساسن ... ماها ممکنه گاهی کلافه بشیم اما خب در مواقعی در کمال حیرت میبینیم که گاهی چقدر این حساسیتشون مفیده ... خیلی وقتا چیزیو از یاد می بریم اما اونا حواسشون بوده و همه چیزو پیش بینی کردن ... الان دیگه خودت مامان شدی و بهتر میتونی درک کنی ... ایشالا که به سلامتی بار شیشه تو زمین بذاری عزیزم ...

به روی ماهت عزیز دلم
راست میگی گیل دختر جان مامان ها موجودات آینده نگریند...
اتفاقا حق با مامان بود... خیلی وقتا حق با مامانه
منمنون عزیزم

افروز یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:28 ق.ظ

خدا مامان رو برات حفظ کنه رها جون چقدر دلم برای مامانم تنگ شد تراخدا خیلی مواظب خودت باش من از این روزهای اخر خیلی می ترسم باهاش صحبت کن بگو زودتر بیاد دیگه

ممنون افروز جونم
الهی بگردم خدا نگهشون داره مامان رو برای تو هم
مراقبم عزیزم

بیا دیگهــــــــه

پونه یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ق.ظ

ای جانم از حالا لحظه شماری میکنم روی ماهشو ببینم حتی اگه شده تواین دنیای مجازی

ممنون خاله جونی

مریم(مامان روشا) دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:33 ب.ظ

ای جونم شمارش معکوس شروع شدایشالا به سلامتی گلم

بله مریم جون
ممنون عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد