افکار نابسامان


در حالیکه دسته کوچک گشنیز رو خرد میکردم که داخل سوپی که در حال آماده شدن بود بریزم یهو عطر خوب گشنیز بینیمو بدجور نوازش کرد و من رو با خودش برد به سالهای دوری که خاطره اش خیلی برام نزدیکه. سوم دبستان بودم و همگی به ناچار به خاطر امنیت بیشتر به منزل دایی که در شهرستان صحنه بود رفته بودیم. اون روزها دایی ریاست آموزش و پرورش اونجا رو داشت و اونجا از شهر ما امن تر بود. ما برای مدتی که کم هم نبود پیش خونواده داییم زندگی میکردیم. پشت منزلشون یه زمین بود که تا اونجایی که من یادم میاد گشنیز و بابونه درش کاشته شده بود و من و بچه ها گهگداری به امر بزرگترها یا سرخود میرفتیم و گشنیز و بابونه میچیدیم. عطر خوش گشنیز که به مشامم میرسه حتما به اونجا پرواز میکنم. خاطراتی که شاید خیلی دوستشون ندارم اما خوب و محکم تو ذهنم نقش بستند و گاهی ترجیح دارند به برخی از اتفاقاتی که تو این دوران برامون پیش میان.



خرد کردن گشنیز تموم شده و باقی اجزای سوپم هم پخته شده درب ظرف مورد علاقه ام رو که روی گاز آرروم آروم داره سوپ به نظر خودم خوشمزه رو میپزونه باز میکنم و گشنیز رو اضافه میکنم. نمیدونم تو این هوایی که اصلا هم سرد نیست چه انگیزه ای رو برای پخت یه همچین غذایی داشتم اما هر چی هست یقینا خوشمزه است و همسر هم دوست داره مهم هم همینه که از خوردنش لذت ببریم. باز هم ذهنم پرواز میکنه این بار میره به سمت یه عزیز. یه لحظه تعلل میکنم و به روبروم خیره میشم ... آیا باید براش خوشحال باشم اگه واقعا این اتفاق براش بیفته؟ واقعا نمیدونم. فکرم میره به سمت بچه هاش و در این میون به دختری میرسم که آغوش گرم مامان خودش براش غریبه و هر بار یکی رو باید به عنوان مادر تو زندگیش قبول کنه... باز به فکر فرو میرم و ترجیح میدم تا زمانی که دقیق مشخص نشده چه اتفاقی قراره بیفته به این قضیه فکر نکنم. برمیگردم و در ظرف رو میبندم و میذارم تا کمی گشنیزها هم بپزند اما نه خیلی.



همونطور که توی آشپزخونه قدم میزنم و کمی مرتبش میکنم حس میکنم باید ذهنم هم کمی استراحت کنه و از این همه شلوغی کمی رها شه. به ذهنم میرسه خوب چرا اسکار بهترین اکترس رو به میشل ویلیامز ندادند و در ذهنم دو فیلم Iron lady و my week with Marilyn رو با هم مقایسه میکنم و میگم حق با همسره تو اسکار هم انگار پارتی بازیها و نظرات ویژه وجود داره. من بازی به این زیبایی از میشل ویلیامز ندیده بودم اما زیباتر از این رو از مریل استریپ دیده بودم. فیلم مارگارت تاچر رو دوست نداشتم و حتی نقش مریل استریپ رو در اونجا. بعدش فکر کردم خوب رها جان این نظر توه و اونها هم یک هیئت داورانند. برگشتم به زندگی مرلین مونرو و اینکه اون چیزی که ما از هر آدمی میبینیم با اونچه که در درونش میگذره چقدر میتونه متفاوت باشه. به خندیدن ها و حرکات اغواگرانه اش در فیلمها و اشکها و بی ثباتی اش در عالم واقعیت... به اون همه ذوق و استعداد و اون همه بی اعتمادی نسبت به خودش به اون همه پارادوکس! 



یهو یاد دختر خودم افتادم و فکر کردم که چندین سال دیگه او، عزیز من، پاره وجودم کجای این دنیا ایستاده و با شخصیت منحصر بفردش مشغول به انجام چه کاریه؟ ترجیح دادم هیچوقت جواب این سئوال رو از پیش ندونم و از لحظه لحظه با او بودن لذت ببرم و بگذارم خودش هم چنین باشه. بی شک دلبندمان استعدادهای مخصوص خودش رو داره و راهش رو در زندگی اونطور که شایسته است پیدا میکنه. بعد از این همه پرواز فکر دیگه سوپ هم حاضره و میکشم توی ظرف و همسر رو صدا میزنم و یقین دارم از خوردنش جفتمون لذت میبریم...

نظرات 9 + ارسال نظر
افروز یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:39 ق.ظ

آخی عزیزم فک رکردم می خوای بگی از بوی گشنیز حالت بد شده چه سوپی شده اون سوپ دستت درد نکنه
منم همینجوری ام همیشه تو ذهنم هزار تا مساله رو موشکافی می کنم اخرشم غذام می سوزه خواهری

الهی فدات نه عزیزم دیگه چیزی حالم رو بد نمیکنه کلا زیاد ویاری نبودم افروز جانم
نوش جااان البته شما که میل نکردی !
اره حین ظرف شستن و غذا پختن خیلی پیش میاد عزیزم

پونه یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:15 ب.ظ http://jojobijor.blogsky.com

به به سوپ ، نوش جونتون

قربونت بشم پونه جان ممنون

مهربان یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:24 ب.ظ http://mehrabanam.blogsky.com/

یک دسته گیشنیز و این همه یادآوری.... این همه خاطرات و حرف ها بین یک زن و ظرف سوپ....
امیدوارم فرزند گلت در کنارت تا همیشه شاد زندگی کند

آره عزیزم این همه حرف و خاطره عرض فقط چند دقیقه همینه که هیچی نمیتونه به سیالی ذهن باشه
ممنون عزیزم از ارزوی قشنگت

ghabile یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:07 ب.ظ http://mgomshodeh.persianblog.ir

یه سوپ و این همه فکر .... زیبا بود
فقط پاراگراف3 خط5 پ پارتی بازی جا افتاده

بله یه دسته پشنیز و یه سوپ و این همه فکر...
ممنون

مژگان امینی یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

شاید بدبین باشم ولی به نظر من همه جا پارتی بازی هست.
همه جا یعنی همه ها هر جا که بتوانی تصور کنی یا نتوانی!
من گشنیز خیلی دوست دارم با جعفری .نوش جان
ما هم اوایل جنگ سه ماه مهمان دایی ام بودیم.
یعنی من اصلاً فکر نمی کردم دخترم سفت وسخت بگوید من می خواهم هنرپیشه بشوم!

هست عزیزم هست نه بدبینی نیست واقعیته
من هم خیلی هم طعم و هم عطرش رو
متشکرم
میدونید چیه هم خوب بود و هم خوب نبود اون موقع صمیمت ها زیاد بود و تکلف ها هم اما خوب جنگ هم بود اما حالا جنگ نیست و دلها از هم دور و یک کرور فاصله و قید و بند و ...

ای جانم خوب دلش میخواد بچه ام اتفاقا من تو شغلهای هنری عاشق هنرپیشگیم و گمونم هنرپیشه بدی نمیشدم

رعنا دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:37 ق.ظ http://rahna.blogsky.com

خیلی خوبه که این همه آشفتگی ذهنت با خوردن سوپ آروم میشه ..
نوش جانتون ..
امیدوارم اروم باشه روح و روانتون .... :*

با خوردن یه سوپ صرفا نه عزیز دلم
با کمی تمرکز و پروندن افکار مزاحم از ذهن

ممنون دختر زیبا

مریم نگار (مامانگار دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:30 ق.ظ

سلام رهاجانم..
...عجب میهمانی خوبی دادی...به صرف سوپ و اون خاطرات قشنگ کودکی...و مریلین مونرو و...
...سوپ از اون غذاهایی ست که من خیلی دوست دارم...بدلیل اون همه سبزیجات و عطر خوشی که داره..و حقیقتا با مخلوطی از خاطرات و دلنوشت ها مچ شدنی ست...
مرسی عزیزم..

فداتون بشم سلام به روی ماهتون
آره واقعا برای خودش ضیافتی بود ...
من هم خیلی
ممنون از شما که حضور داشتید

مومو دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:13 ب.ظ

دلم گیشنیز خواست!!!
:دی
الکی... اصلا نمی دونم چرا کلا هیچی دلم نخواست! فک کنم کلا خراب شده احساس خواستنم!
نه بابا! دخترمون شهریور میاد... اونم آخرش! بالاخره سرده دیگه! باید فکر سرما خوردنش باشم! من و باباش هر دو فروردینی هستیم! من که سر در نمیارم از این علوم غریبه اما خواهرم می گه که بچه از دست شما دو تا جونور احتمالا زابراهی بیش نخواهد بود!!!
خدا به خیر بگذرونه!
چقدر فکر و خیال کردی تو ۵ مینت! من که اینقدر سرم شلوغه و درگیر ژروژه ی خوشمزه ی معماری نازنینی هستم که باورت نمی شه! هفته پیش... ظرفای شسته رو از جاظرفی برداشتم که مثلا جابجا کنمشون! صبح دیدم که خیلی شیکککک چیدمشون تو یخچال!!!!!!!!!! فک کن.....
بس که اصلا مغزم وقت نداره حتی فک کنه که چیو باید کجا می ذاشت!
نینی شما کی میاد؟

میدونی چیه مومو من هم تو این دوران واقعا چیزی رو دلم نمیخواد شاید قبلا بیشتر هوسی بودم و شکمو!
خوب پس با نی نوی ما همسنن چهل هفته من هم اول شهریور تموم میشه البته من گمون نمیکنم اومدنش تا شهریور طول بکشه همون اواخر مرداد میاد قربونش برم ...
نه عزیزم چیزیش نمیشه خوب بعید هم نیست شایدم در بره واقعا از دستتون میگم بیاد پیش خودم
خوب فکر که جمع نباشه همینه دیگه ...ظرف میره تو یخچال و ...بپا دخترمون رو نذاری تو یخچال مومو !

مامان سارا دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:10 ب.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

سوپ نوش جون

مطمئنم دخترک تو استعدادهای خوبی خواهد داشت و راه خوبی را در پیش میگیره

ممنون سارا جان
ممنون امیدوارم عزیزم
همه بچه ها موفق باشند الهی همینطور آرش گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد