...

باید خوشحال باشم اما نیستم. آره همه چی داره مرتب میشه. همه دارند همون جوری رفتار میکنند که باید. شاید سختگیرانه باشه اینجور قضاوت کردن اما وقتی یه چیزی از وقتش میگذزه دیگه اون لطف خودش رو از دست میده. یه حس بی تفاوتی داری. وقتی داری بال بال میزنی و هیچکس بهت توجه نمیکنه و هر کی کار خودش رو میکنه، وقتی بهشون التماس میکنی و میگی من توپ فوتبال نیستم بین شماها آخه. میگن به تو ربطی نداره اصلا خودت رو ناراحت نکن و دخالت نده. ولی تو در واقع وسط ماجرایی. 

نمیدونم خوشحال باشم یا نه. قاعدتا باید باشم. اما راستش نیستم. نه که ناراحت باشم ها نه اصلا. این روزهام رو نمیذارم، اجازه نمیدم کسی خراب کنه.

منو یاد خودم انداختی...


ممنون از همه دوستان خوبم که اینقدر لطف داشتند و در مورد پست قبل نظراتشون رو برام نوشتند. این انگیزه ای شد برام که گاهی بحث های چالش برانگیزی رو بنویسم. آقای جعفریان هم اتفاقا خیلی نظر شما عزیزانم براشون جالب بود و تشکر کردند. باز هم ممنونم از همه تون.

خیلی وقت بود ندیده بودمش. از همکارهاش سراغش رو چند وقت پیش گرفتم؛ اون روز که وارد شد سریع شناختمش اما خیلی عوض شده بود. لاغر و تکیده. شک کردم. وقتی مطمئن شدم خودشه پرسیدم  چه خبر از ...؟ گفت آره این جمله معروف منه. جای مرجان قراره بیام. نشست و کمی صحبت کردیم و گفتم نگار عوض شدی، آروم شدی. گفت آره خوب یادت مونده منو. گفتم اونقدر تو پر انرژی بودی که بعید بود فراموشت کنم. مرجان رو خودت اومدی معرفی کردی یادته؟ آهی کشید و گفت آره یادمه. خیلی تو این یه سال اخیر سختی کشیدم، خیلی داغون شدم... همه اش گریه میکردم؛ همه اش... پیش خودم گفتم الهی بمیرم که گمونم یکی از شب گریه هات رو همین دیشب داشتی دخترکم. چشماش هیچ آرایشی نداشت و فقط به زحمت تونسته بود یکم پفش رو کنترل کنه. در کل یه نگار دیگه شده بود... چند سال بزرگتر.


ادامه مطلب ...

شیطان!


مدتیه که بد جوری دلم یه بحث چالش برانگیز میخواد. یادش بخیر با دوستم که قبلا ازش گفته بودم چقدر چلنج نه ببخشید چالش میکردیم. گاهی تا دیر وقت بیدار میموندیم و در یک زمینه خاص از مذهب تا فلسفه و سیاست بگیر تا موضوع های اجتماعی و خونوادگی بحث میکردیم. کمتر کسی پیدا شده تو زندگیم که اینقدر راحت و گسترده با هم بتونیم صحبت کنیم.

الان هم دلم میخواد یه بحثی رو اینجا مطرح کنم که ممکنه گاهی ذهن برخی از آشما رو به خودش مشغول کرده باشه و برخی شاید هیچوقت بهش فکر نکرده باشند. عده ای هم دلشون نمیخواد حتی بحثی هم که در موردش میشه رو بشنوند و یا مطلبی در موردش بخونند. در هر صورت این موضوع هم در جای خودش به نظرم خیلی جای بحث داره.

چقدر در مورد واژه «شیطان» عمیق فکر کردید؟ آهان شیطان! همون فرشته ای که به انسان سجده نکرد. ؛ همون موسیو شیطان افسانه آفرینش؛ همون که هر کار ناشایستی آدم انجام داد و کماکان انجام میده زیر سر فریب های اونه! همون فرشته نافرمانی که به پروردگار قول داده که لحظه ای از فریب بندگانش غافل نشه. همون فرشته آتش. آیا این داستانهایی که ما در موردش شنیدیم واقعیت داره؟ اصلا این اهریمن پلید دقیقا کیه؟


یادمه یکی از پست های مسافرکوچولویی کیامهر عنوانش این بود: «مسافر کوچولو و مقوله شیطان». البته من به صورت کلی یادم بود که کیامهر یه همچین پستی داشت دیشب که بی خوابی زده بود به سرم گشتم لینکش رو پیدا کردم گذاشتم اینجا و عنوان دقیقش رو هم نوشتم. همون موقع که پست کیامهر رو خوندم به صرافت نوشتن این پست افتادم که تا امروز به تعویق افتاد.



ادامه مطلب ...

از دور دست رویا...

چند روزه که زندگی باز به روال سابق برگشت و از اون تنبل خونه دیگه خبری نیست. بهترم. خیلی بهترم. شاید باورتون نشه اما دلم تنگ شده بود برای محل کارم. با چه ذوق و شوقی شنبه اومدم سر کار. اما یه تجدید قوا هم بود علیرقم اینکه کمی قوام رو این واریسلای نامرد تحلیل برد. قابل توجه که فعلا اینجا موندگارم. هنوز تکلیف جای جدید معلوم نشده. من هم موندم دیگه. اینجا خاکش یه جورایی دامنگیره.

همینطوری دلم خواست از صمد نارونی یه قطعه شعر بذارم که این شعرش رو انتخاب کردم و گذاشتم.
گاهی چقدر رفتن و پر زدن رو دوست میدارم. بی هیچ دغدغه ای رفتن و فقط رفتن بدون در نظر گرفتن مقصد... یهویی دلم گرفت چقدر.



 به عمق دریا ، به وسعت صحرا
 بلندی کوههای راستینی
و ایستایی را در تو می بینم
گام های استوار را در تو می جویم
من تو را می شناسم ، از دور دست رویا
عشق پناه گرفته در وجودت
آسان می کند ، شناخت دریا را
مهر درمان ناپذیرت
آسان می کند شناخت صحرا را
صداقت و ایمانت
آسان می کند باور کوهها را
من تو را می شناسم

صمد نارونی
برگرفته از آوای آزاد

میلاد رها

یه روز سبز

یه روز به یاد ماندنی.

روزی که مام دلخسته خنکای نسیمی رو حس کرد.


باشد که این حرکت آزاد میلادی باشد برای رهایی؛ رفتن و در جا نماندن. رهایی اندیشه های پوسیده و بید زده و کهنه.


و

روز میلاد رها.


به فال نیک میگیریم.

به این امید که گلهایمان سربلند باشند و لگدمالشان نکنند.   



رها باشید و سربلند



قرنطینه رها اون هم از نوع دون دونیش!

بعد از یه غیبت چند روزه بالاخره اومدم. 

چه بگویم که بالاخره این شتر واریسلایی محترم بعد از سی و دو سال بالاخره ما رو لایق و شایسته میزبانی دونست و جلو پلاس دون دونی اش رو روی ما گشود و یه چند روزی چمبره زد در خونه ما و ما رو قرنطینه نمود. آره دیگه همون ویروس محترمی که وقتی مدرسه میرفتیم دوستانمون رو گرفتار میکرد و ما رو وادار به دوری از اونها مینمود و خونه نشینشون میکرد.

اون روزها به خیال خودمون جون سالم به در بردیم. اما خوب بالاخره باید یه روز دم به تله جناب واریسلا میسپردیم که سپردیم. پنجشنبه صبح با دیدنیه ضایعه کوچک کنار شکم و روی شونه ام اصلا فکر نمیکردم که خودش باشه. فقط یکی دو روز بود که علایم همیشگی و شایع سرماخوردگی رو داشتم مثل بدن درد و کوفتگی و بی حالی و کمی هم تب البته. از سر کار که برگشتم دیدم ضایعات خوشگل همچنان پابرجا همون جا نشستند و کمی هم درشت تر جلوه میکنند. یه نگاه دقیق کردم. وه! وزیکول های آبدار و شفاف خود لامصبشه! مامان!... نه! اما همون بود و اصلا یه دونه هم اضافه نمیشد. نه صورتم، نه گردن و نه تنه... نمیدونم جمعه باید خیالم رو راحت میکردم. چون شوخی بردار نبود. رفتیم یه پزشک عمومی سر صبح پیدا کردیم و ایشون هم با توجه به علایم من یکم شک داشت. اما این وزیکول ها لامصبها اینقدر تیپیک بودند که همه مون رو قانع کردند که خود خود واریسلاست و نه چیز دیگه. آسیکلوویر رو شروع کردیم و تب و لرز و ... تا شب تقریبا هر چی تو چنته داشت ریخت بیرون و ما تبدیل به یه بانوی دون دونی مطلق گردیدیم. حتی داخل صورتم هم صورتی صورتی نمایان شد. چاره ای نیست. باید بپذیرمشون. حتی شنبه هم جاهای خالی پر شدند و  دیگه فکر کنم تمام هنر خودش رو در آراستن بدنم به کار برد. خوب آخه همینطوری ساده هم زیاد قشنگ نبود کمی طرح و نقش لازم بود شاید و شاید کمی هم استراحت در منزل. اتفاقا اولین مسئله بعد از اینکه شک کردم به آبله مرغان بودن ضایعات پوستیم همین یه هفته استراحت کردنش بود که به یمن تعطیلات بیشتر هم شد.

و اینگونه بود که رها جونی ما دچار آبله مرغان گردید و در منزل به استراحت پرداخت. امیدوارم کسی رو تو اون دو روز قبل از بروز وزیکول های پوستی ام مبتلا نکرده باشم. حالا این وسط همسر به من میگه از بس که تو با این بچه ها ور میری. نگران شده بود نمیدونست چی میگه. جالب ترین قسمت ماجرا هم کارفرمای محترمم جناب دکتر ش. بود که وقتی جمعه بهش زنگ زدم اطلاع دادم که تا یه هفته نمیتونم بیام و به فکر جانشین باشید فکر کرد من دارم کلک میزنم و میخوام که جایی برم و بهونه میکنم. باز هم میپرسه که شما قراره سرپرست جایی  باشید و شخصا  جایی رو اداره کنید؟ و ... چرت و پرت خلاصه. روانیم کردند این زن و شوهر. میگم باور کن رو بدن من داره پر از ضایعه میشه... درد دارم... تب دارم. روانی!  متوجهی؟ این هم حکایت ماست.

امروز از همه روزهای گذشته خدا رو شکر بهترم. دو روز گذشته خارش این ضایعات داشت روانیم میکرد. اما تونستم به خودم غلبه کنم و با شستن (حداقل روزی دو بار) و خوردن به قول قدیمی ها خوراکی های طبع خنک و داروهام خیلی بهترم. حالا یه مدت هم طول میشه تا همینطور که ناخونده اومدند این ضایعات کم کم جمع کنند و بروند.





تو رو سلامت میخوام مثل همیشه!



نگرانشم.
مینویسم که کمی آروم بشم. کلافه ام. نه به اندازه خودش البته.
خیلی وقته که جزئی از خونواده مون شده. در حدود بیست و سه سال. یه عمره برای خودش. الان داماد دارند دیگه. جا افتاده تو زندگیش حسابی. هنوز هم زیباست. مامان بزرگم روحش شاد بعد از گذشت سالها همچنان عروس خانوم صداش میزد.آره عروسمون رو میگم. مثل یه خواهر بزرگتر دوستش میداشتم و دارم. تازه که ازدواج کرده بودند یه دختر شاد و پر انرژی بود. خیلی زود شکیبا به دنیا اومد. یه دختر شر و شور و بلا. عاشقش بودم. هنوز هم هستم. چون با داداشم اینها تو یه خونه زندگی میکردیم شکیبا مثل خواهر کوچیکه ام بود. هر روز، روزی چند بار میدیدیمش.
چی شد یهو اینطور شد و همه چی بهم ریخت؟ نمیدونم اگه منو نبخشه چی میشه؟ بعد از اون اتفاق نه من و نه هیچکس دیگه جرات نکردیم در موردش صحبت کنیم. حتی جرات نکردم ازش بخوام که منو ببخشه. نمیخواستیم چیزی رو مرور کنیم. اون هم شاید همینو میخواست. هنوز هم دوستش دارم. اون رو نمیدونم. سعی کردم اشتباهاتم رو جبران کنم.طی این سالها خیلی چیزها عوض شد و خیلی چیزها فراموش.
الان نگرانتم.
فقط امیدوارم زودتر خوب شی. این نگرانی چهره، کلافگی حین حضورت توی جمع که متوجه صحبتهاشون نمیشی و همینطور لرزش دستت و نگرانی همسر و بچه هات رو دوست ندارم. میخوام زودتر تموم شه. زودتر خوب شی. مثل همیشه سربسرمون بذاری و با تلفن اوقات متمادی رو با هم صحبت کنیم. دلم میخواد همه چی مثل روزهای اول بشه و بیماریت مثل یه شوخی بی مزه  باشه و تموم شه. مثل خواب آشفته ای که همه مون از بیدار شدنش خرسند بشیم و بخندیم. انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده باشه. در حال حاضر دیگه چیزی غیر از این نمیخوام.
خدایم کمکش کن!
 

میلاد سایه سار


سال گذشته تو همین تاریخ بود که در پرشین بلاگ، سایه سار تنهایی پا به عرصه وجود گذاشت.
سایه ساری که یه عالم دوست خوب رو مدیونش هستم.
جایی که توش درد دل کردم و حرفهامو زدم.
جایی که از علاقه ها و سلیقه هام گفتم.
خونه ای که بی پیرایه است.
خونه ای که دوستش دارم و داشتنش بهم حس خوبی میده.


اوایل که اومده بودم احساس غربت میکردم. راستش من تازه که به یه جمعی وارد میشم نمیتونم سریع با آدم های اونجا اخت بشم. حتی نسبت به مکان های تازه هم این حس رو دارم. به همین دلیل یکم تو خودم و لاک سایه سارم بودم. پست اولم که یه سلام احوالپرسی ساده بود و دومیش در کنیسه ما. همون روز یه کامنت داشتم از یک دوست که جدا خیلی دلگرمم کرد؛ خیلی تشویقم کرد. اون دوست هم کسی نبود جز محسن (پاییز) . فقط اون پست نبود. تو پست فارست گامپ و شاعر زباله ها و باقی پست ها هم. حس خوبی داشتم که نوشته هام به دل کسی نشسته. کم کم دوستان خوب بیشتری به خانه کوچک من اومدند. هاله جونم هم از اولین ها بود و از موندگارترین ها. بعد از مدتی پرشین کمی نامهربانی کرد و دقیقا سی ام آذر بود که بار و بندیلم و جمع کردم و  به توصیه دوستان خوب به بلاگ اسکای اومدم.
دنیای بلاگستان دنیای عجیبیه. من در این دنیا خیلی راحت در مورد مسائل مختلف حرف زدم و بازخوردهای جالبی هم گرفتم. اینجا آدم ها گاهی روی پنهان وجودشون رو چه خوب آشکار میکنند. مادر و پدرهایی رو دیدم که چه با عشق و محبت از جگرگوشه هاشون گفتند. اینجا عمده آدمهاش خاطره بازند. پیش میاد که کودک درونشون رو گاهی بهش پر و بال بدهند و کارهای عجیب غریبی ازشون سر بزنه. در اینجا آدم هایی زندگی میکنند که معنای انسانیت رو میشه در وجودشون حس کرد؛ آدم های یکرنگ و صاف و ساده. در این دنیا دوستیها یه رنگ و بوی خاصی داره. از طریق حس و قلمت دوست پیدا میکنی. بازی ها اینجا کردیم؛ آوازها خوندیم و شنیدیم. خندیدیم و گریه کردیم. جای غریبیه اینجا.
خوشحالم که سایه سار تنهایی خونه ایست که میتونم در اون پذیرای دوستان خوبم باشم. خونه ای که زمینه ارتباط خوبی رو با آدم هایی که شاید فرسنگ ها ازشون دورم و در دنیای واقعی هیچ ارتباطی نمیتونستم باهاشون داشته باشم فراهم میاره.
همیشه سپاسگزار دوستان عزیزی هستم که با مهر و محبتشون و حضور گرمشون مایه دلگرمی من در این سرا بودند.

REMEMBER ME

مرا به خاطر بسپار

یه درام تاثیر گذار و به نظرم زیبا.
محصول 2010. ساخته آلن کالتر و با بازی : رابرت پاتینسون_ امیلی دِ زاوین_ پیرز پرازنان_ کریس کوپر و...

با دیدن اسم رابرت پاتینسون فکر نکنید با یه فیلم تین ایجری و تخیلی _ عشقی مثل twilight طرفید. در کنار عاشقانه بودن داستان، یه موضوع کاملا اجتماعی داره.
قسمت رومانس داستان بین تیلور و آلی است. آلی دختری است از طبقه متوسط که در کودکی مادرش رو در پیش چشمانش به قتل میرسونند و پدرش یک افسر پلیسه. پدر و مادر تیلور هم بعد از مرگ برادرش از هم جدا شده اند.
رفتار دو مرد از دو خونواده با فرزندانشون. خیلی خوب به این مسئله اشاره شده. هر کدوم به شیوه خودشون با بچه هاشون رفتار میکردند و بهشون محبت میکردند که البته بچه ها متوجه این دوست داشتنه نبودند. حس میکردند بهشون اهمیت داده نمیشه.


در جای جای فیلم هم به این مسئله به طور واضحی اشاره میشه. مثل درگیری های تیلور با پدرش (با بازی پیرز پرازنان) در موارد گوناگون از جمله بخاطر بی توجهی هایی که پدر به دخترک 11 ساله شان نشون میده. دختر کوچولویی که بعد از برادر مرده او ،مایکل، تو خونواده برای تیلور همه چیزه.
 

جمله ای که تیلور قهرمان فیلم در اوایل فیلم بهش اشاره میکنه خیلی جالبه و فیلم یه جورایی عمده اش حول این محور میچرخه. " اثر انگشت ما تو زندگی کسانی که دوستشون داریم همیشه باقی میمونه." و چقدر هم باقی میمونه. تا همیشه...

دیگه بیشتر از این در مورد فیلم صحبت نمیکنم. فقط یه نکته هم بگم که اتفاق های فیلم مربوط به سال 2001 هست. چون سکانس های آخر فیلم خودش یه شوکه که بهتره تجربه بشه.
به قول فروغ همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد.

صیغه فضولی!


اومده کنار میزم ایستاده و میگه ببینیمت خانم... .

_ هان! چون دارم میرم...؟ (و میخندم اونم زورکی)

_ حالا کجا میری؟

_...

_ ... یا ...؟

_ ...

_ میخوای با آقای ح. اینها کار کنی؟

_ (دقیقا زدی به هدف)  خانوم د. یکی از دوستان د عرض کرده بودم ...

_ با شرکت...؟

_ ن ن ن ه!

_ خوب کجا؟

با خودم میگم این زن عجب ناشیانه استنطاق میکنه.

_ ...

_ (انگار برق از سرش پریده باشه ) نکنه میخوای اینجا رو بگیری؟

_ نه خانم د. من که شرکت ندارم. بعدشم حوصله دردسر ندارم راستشو بخواید. 

همین بهونه ای شد تا با قدرت تمام بحث رو به یه سمت دیگه بکشونم. او هم اینقدر باهوش نبود که بتونه برگرده و رشته کلام رو بدست بگیره و ادامه فضولیش رو انجام بده.

........................................................................................................

میلاد : پایین خانم د. و خانم ک. دارند درباره موهای شما صحبت میکنند. !!!!

_ ؟؟؟؟

_از دوربین دیدند خوب. چرا به من چشم غره میرید؟

_OH MY GOD! WOOOOO این ها دیگه کی هستند

........................................................................................................

بوق...بووووق...
_اَاَاَه ! چیه؟ برو خوب...
کنار ماشین سرعتش رو کم میکنه
_بله آقا !
_لاستیک عقبت کم باده.
_OK مرسی. میدونم.
کمی جلوتر نزدیک میدون باز ...بوق و علامت و اشاره...
_چرخ عقبت...
باز ... و باز هم...
چقدر این ملت مسئولیت پذیرند آخه. میبینید؟ حالا من وسط خیابون جون میدادم پر پر میزدم همه گاز میدادند رد میشدند. خوب به اونها چه. اما از بس که وجدانشون آگاهه و مهربونند(!) سرعت ماشینشون رو کم میکنند و زحمت میکشند میان کنار ماشین شما که کم باد بودن لاستیک و یا بسته نبودن احتمالی در اتومبیل رو به شما گوشزد کنند. 

........................................................................................................

_ چرا بچه دار نمیشید؟
_ ... خوب فعلا زوده. نمیخوایم.
_ زوده؟ نه کجا زوده؟ مردم میگن لابد خدایی نکرده خدایی نکرده مریضی ای، مشکلی، چیزی دارید.
_ مردم غلط کردند. زندگی ما به اونها چه ربطی داره؟
_ سنتون میره بالا . اونوقت حوصله بچه ندارید ها.
_ مهم نیست...
_ ...
_ ...

........................................................................................................
_ نمیشه یه خط چشم درست و درمون بکشی. کشتی ما رو...
_ جزغلی آخه تو به خط چشم من چکار داری؟ اینطوری که خیلی هم خوشگله خط چشمم.
_ آخه...
_آخه و کوفته.
_اونطوری خوشگل تر میشی.
_قربونت برم من همینطوری هم خوشگلم.
_ آره خوب اما...
_اما دیگه نداره . به کارات برس.

........................................................................................................
_ میدونستید بچه ها سارا،دختر دکتر ش. ، داره از شوهرش جدا میشه؟ از اولش هم پدره مخالف بود. میخوان با هم فرار کنند اگه بشه
_ ...
_ پسره سواد و شعور درست و حسابی هم نداره.
_ ...
اینها صحبتهای یک جاسوس دو جانبه کپل بود که سعی میکرد تا جایی که میتونه "بچه ها" رو تحریک کنه تا یه چیزی بگن تا بره بذاره کف دست مامان سارا یا همون خانم د. ...