The other woman
وقتی این فیلم رو میدم حالا گذشته از حرفی که کارگردان میخواست بگه و برداشت شخصی هر تماشاگر یه نکته ای توجهم رو جلب کرد که بعد از توضیح مختصر در مورد فیلم خواهم نوشت.
احتمالا علاقمندان پستهای فیلم من میدونند که ناتالی پورتمن یکی از هنرپیشه های مورد علاقه منه. هم چهره و فیزیکش رو و هم بازیش رو خیلی دوست میدارم. این فیلم هم به افتخار خودش گرفتم و دیدم.
فیلم محصول 2009 است و ساخته دان روس.
پورتمن در این فیلم نقش یه وکیل تازه کار فارغ التحصیل از هاروارد به نام امیلیا رو بازی میکنه که به عنوان دستیار در یک شرکت وکالتی مشغول به کار میشه. از قضای روزگار جناب رئیس یا آقای جک با بازی اسکات کوهن بد جوری تو چشم امیلیای قصه ما میره.
این رابطه اینقدر جدی میشه و پیش میره که زندگی خانوادگی جک رو تحت تاثیر خودش قرار بده و جک از همسرش که چندان رابطه خوبی هم باهاش نداره جدا میشه و با او ازدواج میکنه. ویلیام پسر هشت ساله جک هم با اونها زندگی میکنه و امیلیای 22 ساله مادر خونده اون میشه.
در فراز و نشیب های فیلم رابطه امیلیا و ویلیام کوچک و نیز ارتباط ناخوشایندش با کارولین به خوبی نشون داده میشه. کارولین یه پزشکه که همچین حاذق هم نیست و به طبع دوست داره جانشین ناخواسته شو به هر شکل به قول خودمون بچزونه. امیلیا هم که یه دختر 22 ساله کم تجربه ای بود که خرد میشد و به هم میریخت و البته تلافی هم میکرد.
یکی از اتفاق های مهم این فیلم که روح امیلیا رو بسیار خدشه دار کرد مرگ نوزاد سه روزه اش الیزابت بود که امیلیا خودش رو در مرگ اون مقصر میدونست. چون زمان مرگ الیزابت اون رو در آغوش داشت و خوابیده بود و وقتی بیدار شد با جسم بیجان دخترکش روبرو شد و این ماجرا رو تا مدتها از همسرش و بقیه مخفی نگه میداشت. پیش جک اعتراف میکنه که اون قاتل دخترکشه و همش منتظر مجازاته. واکنش های شدید و بدی رو به دلیل همین احساس گناه از خودش نشون میده از جمله شکستن قلب پدر و بد رفتاری گاه به گاهش با ویلیام.
اون قسمتی که برام خیلی جالب بود در مورد این فیلم سکانسی بود که امیلیا میره به مطب کارولین و متوجه میشه که او از داستان چطور مردن الیزابت با خبره. امیلیا شوکه میشه که چرا جک این ماجرا رو به کارولین انتقال داده. واکنش کارولین در ابتدا تدافعی بوده و او رو به بی ملاحظگی متهم میکنه. اما به خاطر ویلیام که میگه امکان نداره امیلیا با اون همه علاقه ای که به بچه داشت باعث مرگش شده باشه و از مادرش میخواد که پیگیری کنه تا مطمئن بشه امیلیا بی تقصیر بوده. کارولین برگه فوت بچه رو میگیره و از مطمئن ترین دوستی که میتونسته در مورد این کیس نظر بده پیگیری میکنه و مطمئن میشه که طبق اظهار پزشک قانونی بچه به مرگ طبیعی مرده. کارولین به امیلیای بهت زده که غرق اشکه تاکید میکنه که بچه در هر صورت میمرد حتی اگه در آغوش تو نبود و تو هیچ تقصیری نداشتی. تصور کنید زنی رو که زندگیش رو ازش گرفته و اصلا ازش خوشش نمیاد و از او هم زیبا تر و هم جوون تره و کلی هم حسادت بین این دو زن هست. ولی اینجا تا ته و توی قضیه رو در نیاورد از پا ننشست و خیال همسر دوم همسر سابقش رو خوب راحت کرد. برام خیلی جالب بود تو مملکت ما تصور کنید با مورد مشابه دو زن در شرایط مشابه چطور برخورد میکردند؟ این یه طرز تربیت خوبه. یه برخورد منطقی و به دور از هر گونه حب و بغض و عقده شخصی همیشه خوبه.
البته یه چیزی هم بگم که گمون نکنید که امیلیا و جک با خوبی و خوشی به همین راحتی رفتند سر خونه زندگیشون. من هم نمیگم که خودتون ببینید و لذت ببرید.
_ چقدر اکتیواسیونم رفته بالا و تند و تند دارم پست میذارم. دلم نمیخواست دوستان رو ناراحت کنم و پست مهدی، پست آخرم باشه. این بود که امروز بر این شدم که این مطلب رو بذارم تا لذت ببرید و تحریکتون کنم آخر هفته رو اگه تو خونه موندید یه فیلم خوب حتما ببینید.
امید چیز خوبیه.
اوایل فقط یکم کند ذهن بود و اختلال در یادگیری داشت. کم کم قضیه بیماریش جدی شد و مجبور شدند از مدرسه بیارنش بیرون. هر چی بزرگتر میشد بد تر میشد. مامانش به هردری میزد و مدام در رفت و آمد برای درمان یه دونه پسرش بود. به سه تا بچه دیگه اش هم باید میرسید. پشتش خیلی محکم نبود. اما از پا در نمیومد.
کم کم همه به یه بچه مریض تو خونه عادت کرده بودند. یه پسر بچه زیبا و خواستنی. حتی خواهرهای کوچولوش هواشو داشتند. خذعبل گویی هاش گاهی اوج میگرفت. گاهی هم آروم با یه چیزی ور میرفت. در کل آروم بود. گهگداری جلوی تلویزیون می ایستاد و اگه نوشته ای رو میدید میخوند. یه بار مادربزرگ گفت مهدی جون! مامانی تو خوبی و خودت رو زدی به اون راه؟ اینها رو که داری میخونی. داری خوب میشی یعنی؟ مهدی هم خنده بلندی سر داد و دور شد و امید مامانی رو ناامید کرد.
با وجودیکه همه به این وضعیت عادت کرده بودند اما ته دل همه یه برق امیدی بود. خوب این خاصیت آدم هاست. گاهی رویا پردازهاشون با خودشون خیال بافی میکردند که یه روز صبح از خواب پا میشیم و میبینیم که مهدی مثل یه پسر سالم نشسته و داره صبحانه میخوره. بعدش در حالی که لقمه اش رو قورت میده ، اون رو میبینه و... سلام. صبح بخیر. بیدارت کردم؟ اون هم انگار داره رو ابرها سیر میکنه میره سمتش و میگه مهدی جون؟ خوبی قربونت برم؟ خودتی؟ و اون هم با شیطنت جواب میده خوب آره میخواستی کی باشه؟ تو خوبی مهدی تو خوبی و خودش رو در آغوشش رها میکنه. نمیدونه میخنده یا که گریه میکنه. دلش میخواد فریاد بزنه. تو همین عوالم یهو به خودش میاد و متوجه میشه که صورتش خیس اشکه. باز هم با همون واقعیت ناخوشایند روبه رو میشه و ترجیح میده که باز خودش رو غرق رویا کنه و این بار مهدی یه جور دیگه غافلگیرش کنه. قلبش فشرده میشه وقتی که به یاد بازیهای کودکانه شون می افته. مهدی تو بازی هاشون بابا میشد معمولا. موهای طلایی فام و قیافه قشنگش رو همیشه دوست داشت. یک سالی از خودش کوچکتر بود. چقدر باهاش مهربونی میکرد. وقتهایی رو که با مهدی و خواهرش بازی میکرد جزو قشنگترین ساعتهای زندگیش بودند.
اون روز یه روز تعطیل بود. دو سه روز تعطیل رسمی پشت سر هم و استراحت طولانی. دراز کشیده بود که مامان مهدی بهش زنگ زد و گفت بیا مهدی حالش خوب نیست. اشکاش غلتید روی گونه اش و مات شد. همسرش نگاش کرد و اون گفت مهدی رفته گمونم و با بغض خودش رو به دست پر نوازش همسر سپرد. امیدهای همه شون بر باد رفته بود اما در عوض مهدی شون آروم گرفته بود.
والری پلیم در یک مقاله روزنامهای ادعای دولت بوش مبنی بر دسترسی رژیم صدام حسین به سلاحهای کشتار جمعی را ـ که بهانه بوش برای حمله به عراق بود ـ مورد سوال قرار داد. همین مساله باعث واکنش سازمان سیا شد و مسوولان این سازمان رسما گفتند که پلیم برای آنها جاسوسی میکرده است و عضو رسمی آنهاست. قصه فیلم در همان حال که
بینندهاش را سرگرم میکند، برایش سوالاتی را مطرح میکند که راه پیدا
کردن پاسخ برای آنها چندان سخت نیست. این قصه سعی کرده نسبت به واقعیتهای
تاریخی وفادار بماند. بیننده با شخصیت اصلی قصه احساس همراهی و همدلی
میکند و خشم و عصبانیت او را در دل حوادثی که در آنها گیر افتاده درک
میکند. در قصه فیلم نامهایی مثل اورانیوم غنی شده، کیک زرد و امثالهم
شنیده میشود که نامهایی آشنا برای تماشاگران سینما در سراسر جهان هستند. ماجرای جنجالبرانگیز
والری پلیم از چند سال قبل تا به حال، یکی از پرسر و صداترین پروندههای
اجتماعی و سیاسی در داخل خاک آمریکا بوده است.
|
|
کدام را باور کنم؟ آن را که چشمهایم میبینند یا آن چه را که سعی دارند به من نشان دهند؟
کدام را باور کنم؟ آنچه را که هستم یا آنچه را میخواهند که باشم؟
کدام را باور کنم؟ ادعای عدالت مطلق را یا سرکوب و تبعیض فاحش را؟
کدام را باور کنم؟ دانسته هایم را یا آنچه را سعی میکنند به من بباورانند؟
کدام را؟
کدام را؟
در درون خود آخر بگویید چه را باور کنم؟ کدام یکی را؟
آن را که خشمگین است یا آنکه را نرم خو است؟
آن یکی که پر استرس و خود خور و یا آن را که بی تفاوت و خونسرد؟
آن که بی رحم و بی گذشت یا آنی را که مهربان و بخشنده و با گذشت؟
آن عجول یا آن صبور را؟
آنی را که بی انگیزه و دلمرده است یا آن را که سرشار از شور هستی است؟
آن افسرده را یا آن شادان؟
آن کسی را که ترسان است و یا آن دلاور شجاع را؟
نمیدانم. حیرانم.
این همه کس و این همه چیز درون یک آدم که از پوست و گوشت و استخوان و خون هست وجود دارد.
با این همه پارادوکس چه کنم؟ با این همه سرگیجه؟
همین آدم از جنس پوست و گوشت و استخوان و خون با روحی که میگویند درش دمیده شده باید با این همه درونیات دست و پنجه نرم کند. چه مصافی!!
گاهی هم درون آدم گویی یک حفره بزرگ پدید می آید و او چیزی سنگین تر از وزن فیزیکیش به درون این گودال عمیق سقوط آزاد میکند. اون وقتی است که نمیتونه با این هایی که درونش هست کنار بیاد. اصلا همه اینها انگار که محو میشن. اون میمونه و اون حفره عمیق کذایی.
چقدر باید رو خودت کار کنی که بتونی همه رو درست و بجا مدیریت کنی. تا آدمی باشی که هم به فکر دیگران باشی و هم خودت. هم مهربون باشی و هم جدی و به جا هم بتونی سختگیری کنی. هم مقاوم باشی و هم دلسوز و رقیق القلب. بتونی با شرافت زندگی کنی و از خودت راضی باشی و در عین حال دیگران رو هم راضی نگه داری.
حالا تراژیک ترین قسمت داستان اینه که کسی یا کسانی بخواهند تو رو از خودت بگیرند. تو رو تو قالب خودشون بریزند و به شکل خودشون دربیاورند. خوب طبیعتا تو مقاومت خواهی کرد ولی به تدریج روش خاصی رو پیش میگیرند که از افکار و درونیاتشون به تو تزریق میکنند. بدون اینکه خودت بفهمی از خودت گرفته میشی. میشی یه آدم دیگه. آدمی که نه خودت میخوای و نه اون نه هیچکس دیگه. یه موجود ویلون و سرگردون و تقریبا بی هویت. و این تلخه. خیلی تلخه. دیگه چیزی ندارم که بگم.
جای دیگه ای غیر از اینجا برای تبریک گفتن به تو ندارم.
به تو که خیلی دلگرمی دادی.
به تو که همیشه تشویقم کردی.
به تو که سرشار از زندگی هستی.
به تو که دلت یه دریاست.
به تو که خیلی پر مهری.
به تو که با خرسندی میتونم بهت بگم داداش کوچولو.
میلادت مبارک.
میدونم یکم دیره اما سفر بودم.
پست پارسالت رو یادم میاد. اون کیک تولدت رو. و داریوش رو...
وای تو این یک سال که گذشت چه اتفاقهایی افتاد. چه عزیزایی رفتند. چقدر بالا پایین شد زندگی. آدم دلش میگیره داداشی.
شاد و برقرار باشی
هر جا که هستی
و
مراقب خودت خیلی باش
آخه من در مقابل محبت های یه دختر کوچولو چی میتونم بگم جز اینکه سکوت کنم و چشمام تر بشن و قلبم بیشتر از همیشه لبریز از محبت بیشمار کودکانه اش بشه.
عمه میخواست براتون تو خونه مجازیش تولد بگیره که خوب این روزها بلاگستان بدجوری داغداره. کسی حوصله تولد بازی رو نداره. یکی از دوستان خوبمون برای همیشه رفته و این همه رو خیلی پریشون کرده. آقایی به نام شیرزاد که عمه خیلی نمیشناختشون اما گاهی خاموش بهشون سر میزد و تو وبلاگ عمو کیا نظراتشو میخوند. تو بازی عکس های عمو کیا عاشق نظراتشون بود که در مورد عکس بچگیهای بچه ها میداد. آخه عمه یواشکی عمده نظرات رو میخوند حتی اگه ساکت بود.
میدونید چیه بچه ها؟دلم میخواد وقتی بزرگ شدید مسئولیت پذیر باشید حتی حالا هم.
دلم میخواد اینقدر خوب و با شرافت زندگی کنید که از وجودتون دیگران بهره مند بشن.
دلم میخواد همیشه به وجودتون افتخار کنم کما اینکه همین حالا هم به داشتن گلهایی مثل شما به خودم میبالم.
دلم میخواد دلتون به همین زلالی و پاکی باقی بمونه.
اگه دلتون میخواد عروسکهای من رو ببینید برید به ادامه مطالب.
ادامه مطلب ...