the other woman


The other woman


وقتی این فیلم رو میدم حالا گذشته از حرفی که کارگردان میخواست بگه و برداشت شخصی هر تماشاگر یه نکته ای توجهم رو جلب کرد که بعد از توضیح مختصر در مورد فیلم خواهم نوشت.


احتمالا  علاقمندان پستهای فیلم من میدونند که ناتالی پورتمن یکی از هنرپیشه های مورد علاقه منه. هم چهره و فیزیکش رو و هم بازیش رو خیلی دوست میدارم. این فیلم هم به افتخار خودش گرفتم و دیدم. 


فیلم محصول 2009 است و ساخته دان روس.

پورتمن در این فیلم نقش یه وکیل تازه کار فارغ التحصیل از هاروارد به نام امیلیا رو بازی میکنه که به عنوان دستیار در یک شرکت وکالتی مشغول به کار میشه. از قضای روزگار جناب رئیس یا آقای جک با بازی اسکات کوهن بد جوری تو چشم امیلیای قصه ما میره.


این رابطه اینقدر جدی میشه و پیش میره که زندگی خانوادگی جک رو تحت تاثیر خودش قرار بده و جک از همسرش که چندان رابطه خوبی هم باهاش نداره جدا میشه و با او ازدواج میکنه. ویلیام پسر هشت ساله جک هم با اونها زندگی میکنه و امیلیای 22 ساله مادر خونده اون میشه. 



در فراز و نشیب های فیلم رابطه امیلیا و ویلیام کوچک و نیز ارتباط ناخوشایندش با کارولین به خوبی نشون داده میشه. کارولین یه پزشکه که همچین حاذق هم نیست و به طبع دوست داره جانشین ناخواسته شو به هر شکل به قول خودمون بچزونه. امیلیا هم که یه دختر 22 ساله کم تجربه ای بود که خرد میشد و به هم میریخت و البته تلافی هم میکرد.


یکی از اتفاق های مهم این فیلم که روح امیلیا رو بسیار خدشه دار کرد مرگ نوزاد سه روزه اش الیزابت بود که امیلیا خودش رو در مرگ اون مقصر میدونست. چون زمان مرگ الیزابت اون رو در آغوش داشت و خوابیده بود و وقتی بیدار شد با جسم بیجان دخترکش روبرو شد و این ماجرا رو تا مدتها از همسرش و بقیه مخفی نگه میداشت. پیش جک اعتراف میکنه که اون قاتل دخترکشه و همش منتظر مجازاته. واکنش های شدید و بدی رو به دلیل همین احساس گناه از خودش نشون میده از جمله شکستن قلب پدر و بد رفتاری گاه به گاهش با ویلیام. 



اون قسمتی که برام خیلی جالب بود در مورد این فیلم سکانسی بود که امیلیا میره به مطب کارولین و متوجه میشه که او از داستان چطور مردن الیزابت با خبره. امیلیا شوکه میشه که چرا جک این ماجرا رو به کارولین انتقال داده. واکنش کارولین در ابتدا تدافعی بوده و او رو به بی ملاحظگی متهم  میکنه. اما به خاطر ویلیام که میگه امکان نداره امیلیا با اون همه علاقه ای که به بچه داشت باعث مرگش شده باشه و از مادرش میخواد که پیگیری کنه تا مطمئن بشه امیلیا بی تقصیر بوده. کارولین برگه فوت بچه رو میگیره و از مطمئن ترین دوستی که میتونسته در مورد این کیس نظر بده پیگیری میکنه و مطمئن میشه که طبق اظهار پزشک قانونی بچه به مرگ طبیعی مرده. کارولین به امیلیای بهت زده که غرق اشکه تاکید میکنه که بچه در هر صورت میمرد حتی اگه در آغوش تو نبود و تو هیچ تقصیری نداشتی. تصور کنید زنی رو که زندگیش رو ازش گرفته و اصلا ازش خوشش نمیاد و از او هم زیبا تر و هم جوون تره و کلی هم حسادت بین این دو زن هست. ولی اینجا تا ته و توی قضیه رو در نیاورد از پا ننشست و خیال همسر دوم همسر سابقش رو خوب راحت کرد. برام خیلی جالب بود تو مملکت ما تصور کنید با مورد مشابه دو زن در شرایط مشابه چطور برخورد میکردند؟ این یه طرز تربیت خوبه. یه برخورد منطقی و به دور از هر گونه حب و بغض و عقده شخصی همیشه خوبه.



البته یه چیزی هم بگم که گمون نکنید که امیلیا و جک با خوبی و خوشی به همین راحتی رفتند سر خونه زندگیشون. من هم نمیگم که خودتون ببینید و لذت ببرید.

_ چقدر اکتیواسیونم رفته بالا و تند و تند دارم پست میذارم. دلم نمیخواست دوستان رو ناراحت کنم و پست مهدی، پست آخرم باشه. این بود که امروز بر این شدم که این مطلب رو بذارم تا لذت ببرید و تحریکتون کنم آخر هفته رو اگه تو خونه موندید یه فیلم خوب حتما ببینید. 




امید واهی

امید چیز خوبیه.

اوایل فقط یکم کند ذهن بود و اختلال در یادگیری داشت. کم کم قضیه بیماریش جدی شد و مجبور شدند از مدرسه بیارنش بیرون. هر چی بزرگتر میشد بد تر میشد. مامانش به هردری میزد و مدام در رفت و آمد برای درمان یه دونه پسرش بود. به سه تا بچه دیگه اش هم باید میرسید. پشتش خیلی محکم نبود. اما از پا در نمیومد.

کم کم همه به یه بچه مریض تو خونه عادت کرده بودند. یه پسر بچه زیبا و خواستنی. حتی خواهرهای کوچولوش هواشو داشتند. خذعبل گویی هاش گاهی اوج میگرفت. گاهی هم آروم با یه چیزی ور میرفت. در کل آروم بود. گهگداری جلوی تلویزیون می ایستاد و اگه نوشته ای رو میدید میخوند. یه بار مادربزرگ گفت مهدی جون! مامانی تو خوبی و خودت رو زدی به اون راه؟ اینها رو که داری میخونی. داری خوب میشی یعنی؟ مهدی هم خنده بلندی سر داد و دور شد و امید مامانی رو ناامید کرد. 

با وجودیکه همه به این وضعیت عادت کرده بودند اما ته دل همه یه برق امیدی بود. خوب این خاصیت آدم هاست. گاهی رویا پردازهاشون با خودشون خیال بافی میکردند که یه روز صبح از خواب پا میشیم و میبینیم که مهدی مثل یه پسر سالم نشسته و داره صبحانه میخوره. بعدش در حالی که لقمه اش رو قورت میده ، اون رو میبینه و... سلام. صبح بخیر. بیدارت کردم؟ اون هم انگار داره رو ابرها سیر میکنه میره سمتش و میگه مهدی جون؟ خوبی قربونت برم؟ خودتی؟ و اون هم با شیطنت جواب میده خوب آره میخواستی کی باشه؟ تو خوبی مهدی تو خوبی و خودش رو در آغوشش رها میکنه. نمیدونه میخنده یا که گریه میکنه. دلش میخواد فریاد بزنه. تو همین عوالم یهو به خودش میاد و متوجه میشه که صورتش خیس اشکه. باز هم با همون واقعیت ناخوشایند روبه رو میشه و ترجیح میده که باز خودش رو غرق رویا کنه و این بار مهدی یه جور دیگه غافلگیرش کنه. قلبش فشرده میشه وقتی که به یاد بازیهای کودکانه شون می افته. مهدی تو بازی هاشون بابا میشد معمولا. موهای طلایی فام و قیافه قشنگش رو همیشه دوست داشت. یک سالی از خودش کوچکتر بود. چقدر باهاش مهربونی میکرد. وقتهایی رو که با مهدی و خواهرش بازی میکرد جزو قشنگترین ساعتهای زندگیش بودند. 

اون روز یه روز تعطیل بود. دو سه روز تعطیل رسمی پشت سر هم و استراحت طولانی. دراز کشیده بود که مامان مهدی بهش زنگ زد و گفت بیا مهدی حالش خوب نیست. اشکاش غلتید روی گونه اش و مات شد. همسرش نگاش کرد و اون گفت مهدی رفته گمونم و با بغض خودش رو به دست پر نوازش همسر سپرد. امیدهای همه شون بر باد رفته بود اما در عوض مهدی شون آروم گرفته بود.


عاشقتم مامان!

هیچکس مثل تو نیست.
هیچ آغوشی مثل آغوش تو نیست.
تو خود آرامشی.


قربون صبوریت برم من. هر چی میشنوی که با به میلت نیست فقط سکوت میکنی.
فدای بخشندگیات بشم.
من مرده اون غرور قشنگتم که وقتی دورت چاپلوسی میکنم و زبون میریزم اخم میکنی که: خوبه خوبه پاشو خودت رو جمع کن و من رو با این حرفا خام نکن. الهی فدات شم.
اون غیرت و پشتیبانیت رو بگردم من.
مامان؟ چرا وقتی بهت میگم مامان عاشقتم. بهم میگی حقه باز؟! هوم؟ به جون خودم عاشقتم. میدونم که میدونی و میخوای من پر رو نشم. اما من هم از رو نمیرم و بازم میگم مامان عاشقتم.
مامان؟ همین الان که دارم این سطرها رو تایپ میکنم دلم تنگ شد برات.
هر وقت هم ازت دلگیر شدم وقتی یاد کارهایی که باعث ناراحتیت میشد و من انجامش میدادم می افتم اون وقته که فراموش میکنم و میشی همون مامانی خودم.
یادته یه بار که از دستمون حسابی دلخور بودی بهم گفتی اصلا دیگه نمیخوام بیاید؛ هیچکدومتون(من و خواهرانم)؟ اون موقع داشتم گریه میکردم و میگفتم چشم. اما بعدش بهت گفتم از در بیرونم کنی از پنجره میام تو و باز هم گریه میکردم. کدورت ها هستند و کمرنگ میشن مامان. اما حضور تو هر روز پر رنگ تر میشه.

عاشقتم مامان!




براستی کدام یک زیبا تر است؟

یه لبخند ناب و زیبا روی چهره معصوم و پر از انرژی یک کودک؟



نگاه پر از مهر مادر به فرزند؟


لذت پدر بودن؟


تولد یک نوزاد؟



سکوت طبیعت؟


طلوع خورشید؟

تمنای دو نگاه؟

نگاه بی غل و غش یک موجود دوست داشتنی؟


امید؟ 

یک رویای شیرین؟


شادی کودکانه؟



همه شون زیبا هستند. باید این زیبایی ها رو ببینیم.
باید یاد بگیریم که دیدگانمون رو باز کنیم به روی تمام زیبایی ها.
و
قدرشون رو بدونیم.

تجربه نو


رفتن همیشه دلتنگی های خاص خودش رو داره به نظرم حتی اگه جایی باشه که خیلی خاطره خوبی ازش با خودت نبری.
رفتنم داره قطعی میشه. یادتون که هست؟ گفته بودم که تا خرداد میرم. تاریخ دقیقش رو نمیدونم اما ظاهرا جایگزینم هم مشخص شد و دیگه با خیال راحت تر میرم. آقای ح. که مصرانه دنبال این کار بود. یکشنبه هم خودم رفتم پیش خانم دکتری که بعد از این قراره باهاش کار کنم. البته همون روز باهاشون تلفنی صحبت کردم و گفت اگه میتونی بیا و من رفتم. الهام و الناز هم اونجا بودند و چقدر از دیدنشون مشعوف شدم براستی. کلی با هم گفتیم و خندیدیم. دلم براشون تنگ شده بود. بخصوص برای الناز. آخه پارسال بعد از رفتن یکی از پرسنلمون که اون هم دختر خیلی ماهی بود و ازدواج کرد و با همسرش کوچ کردند و رفتند مشهد، یکی دو ماهی رو با الناز کار میکردم. دختر پر انرژی و خوبیه و مهربون و زلال. درست مثل چشمای قشنگش که به راستی افسون کننده است. تازه همسر الهام هم رسید و باز هم گپ و گفت ها ادامه پیدا کرد. در این حین سر و کله خانم دکتر هم پیدا شد. با صلابت تر از اونی بود که تصورش رو میکردم و البته پر انرژی تر. موقع راه رفتن با قدرت و تاکید خاصی راه میرفت که من خوشم اومد. از دور که میومد به من با لبخند نگاه نگاه میکرد و نزدیک تر که رسید اسمم رو گفت و نگاهش موشکافانه تر شد. بلند که شدم و باهاش دست دادم حس اعتماد بنفسش رو با فشار خوبی که به دستم داد بهم انتقال داد. رفتیم توی اتاق کارش و همون جا با هم صحبت کردیم. از همه جا و از همه چی و از خودمون و البته کار و حقوق و ... تاکید زیادی روی نگاه حرفه ای داشت و من هم کاملا باهاش موافق بودم و خودم هم طی صحبت هام به این نگاه حرفه ای چندین بار ریفر دادم. قرار شد که دیگه رسما استعفام رو اعلام کنم. دوشنبه با مدیر عامل صحبت کردم که دارم رسما میرم. خواست اگه راه داره بمونم که من عنوان کردم برم بهتره. امروز هم خانم عزیزش(مدیر داخلی اینجا)‌ اومده: _ شما گفته بودید که قراره از اینجا برید؟ _بله. _ جای بهتر از اینجا؟ _ نه بحث بهتر و بدتر بودنش نیست. قراره با یکی از دوستان کار کنم. ... بدون اینکه کلمه ای دیگه بگه در مورد جانشینم صحبت میکنه. انگار نه انگار. با خودم فکر کردم که خوبه که دارم میرم خانوم جان. شما هم موفق باشی. خوب؟
برای بچه ها اما دلم تنگ میشه. برای آقای ف. و ادا و اصولش، هندی خوندن هاش و سر به سر گذاشتن هاش برای خانم ط. و خندیدن هاش و مهربونیاش و دلسوزی هاش و حتی قاطی کردن ها و گریه کردن های گاه و بیگاهش. برای میلاد و اذیت و آزارهاش و کل کل کردن هاش با بچه ها  عین داداش کوچولوهایی که کل خاندان از دستشون عاصی میشن و در عین حال دوستش دارند. برای مامانش و اینکه گاهی به شوخی از میلاد شکایت میکردم و میگفت هر کاریش دوست داری بکن. من که از پسش برنمیام. این رو که دارم مینویسم به یاد هاله افتادم و اینکه وقتی از میلاد نوشته بودم فکر کرده بود میلاد یه پسر کوچولوی ماگزیمم 10 ساله است و وقتی میلاد رو دید باورش نمیشد. خیلی بامزه بود. برای سعید که عشق بایرمونیخ و الیور کان هست با اون مچ بند آلمان نشانش. یادش بخیر سر جام جهانی چقدر سربسرش میذاشتم بچه رو. مدام بهش میگفتم تیمت رو عوض کن در حالیکه تیم خودم خیلی سریع حذف شد.
آره دلم تنگ میشه. برای همه شون دلم تنگ میشه. برای ساعتهایی که اینجا سپری کردم. برای تمام کسانی که دوستشون دارم. اما بهتره که برم و با آرامش بیشتری به کارم ادامه بدم.
این هم برگ دیگه ای از تجربه زندگی کاری من. البته هنوز کامل ورق نخورده.

FAIR GAME


یه فیلم از نائومی واتس دیدم که ترغیبم کرد در مورد یکی از فیلمهایی که بازی کرده بنویسم. نائومی واتس از هنرپیشه های مورد علاقه مه. تو فیلم 21 گرم هم خیلی دوستش داشتم. این فیلم، فیلم "Fair game" نام داشت. من فیلم سیاسی خیلی دوست ندارم. اما اگه خیلی خوش ساخت باشه و هنرپیشه هاش رو دوست داشته باشم نگاه میکنم.


 این فیلم رو نمیگم خیلی دوست داشتم. اما خیلی برام جالب بود. بخصوص که نقش همسر پلیم یعنی جو ویلسون رو شان پن بازی کرده که خودش انسانی مثل من رو ترغیب میکنه که فیلم رو حتما ببینم.


محصول 2010 و به کارگردانی داگ لیمن.
نقش اصلی این فیلم رو نائومی واتس بازی کرده که نقش زنی است به نام والری پلیم(یک شخصیت واقعی)  که مامور مخفی سازمان "CIA" است. این فیلم بر اساس خاطرات والری پلیم ویلسون ساخته شده.

والری پلیم در یک مقاله روزنامه‌ای ادعای دولت بوش مبنی بر دسترسی رژیم صدام حسین به سلاح‌های کشتار جمعی را ـ که بهانه بوش برای حمله به عراق بود ـ مورد سوال قرار داد. همین مساله باعث واکنش سازمان سیا شد و مسوولان این سازمان رسما گفتند که پلیم برای آنها جاسوسی می‌کرده است و عضو رسمی آنهاست.

قصه فیلم در همان حال که بیننده‌اش را سرگرم می‌کند، برایش سوالاتی را مطرح می‌کند که راه پیدا کردن پاسخ برای آنها چندان سخت نیست. این قصه سعی کرده نسبت به واقعیت‌های تاریخی وفادار بماند. بیننده با شخصیت اصلی قصه احساس همراهی و همدلی می‌کند و خشم و عصبانیت او را در دل حوادثی که در آنها گیر افتاده درک می‌کند. در قصه فیلم نام‌‌هایی مثل اورانیوم غنی شده، کیک زرد و امثالهم شنیده می‌شود که نام‌هایی آشنا برای تماشاگران سینما در سراسر جهان هستند.

ماجرای جنجال‌برانگیز والری پلیم از چند سال قبل تا به حال، یکی از پرسر و صداترین پرونده‌های اجتماعی و سیاسی در داخل خاک آمریکا بوده است.




این قسمت رو از سایت جام جم برداشتم.


 سخنرانی واقعی پلیم صحنه تمام کننده فیلم هست. که بعد از موقعیت اجتماعی ناخوشایندی که برای خود و خانواده اش پدید آمده در دفاع از خودش انجام میده. وقتی که سعی میکنه خودش و زندگی مشترکش و موقعیتش رو نجات بده چون به همه اینها باور داره.

تاثیر


کنار هم روی صندلی های تاشو مون کنار ساحل نشسته بودیم و به امواج نگاه میکردیم. سکوتی طولانی بینمون بود. باد میومد و دریا نسبتا نا آروم موج میزد. اینقدر خنک بود که یه پتوی نازک رو پامون انداخته بودیم و بهمون میچسبید. سکوت بینمون رو شکستم و گفتم " دریا انگار ذهن آدم رو شخم میزنه". همسر معمولا سئوالهای فلسفی و روان شناختی منو جواب نمیده و بحث اگه اجتماعی و صد البته سیاسی باشه خوب صاحب نظره و میتونیم ساعتها با هم در موردش صحبت کنیم. پس سکوت پیش رفت و من ادامه دادم:
  _انگار ناخوداگاه آدم رو بیدار میکنه و یاد اتفاق ها و کسانی میندازه که خیلی دور از ذهنند. میدونی دیشب کی رو خواب میدیدم؟
_ هوم؟ کی؟
 _ اعظم !!!!!
_ اعظم؟ اعظم ما؟
_اوهوم. وای خواب خوبی نبود اصلا. میدونی تو خواب همه اش با هم دعوا میکردیم. البته اون دعوا میکرد. نمیدونم واقعا چرا. بعدش... منو زد.با مشت...
_ (تکونی خورد) غلط کرد. میرم داغونش میکنم.
_جدی که نبود تو خواب بود حالا تو هم. اما میدونی چیه؟ من اصلا مدتها بود بهش فکر نمیکردم. خودت که میدونی هیچوقت ازش خوشم نمیومد. از همون برخورد اول. نمیدونم یه حسیه. بار اول که با کسی برخورد میکنم یه حسی بهم میده. همون حس اولم هم معمولا درسته. اعظم با من تا بحال برخورد بدی نکرده. اما نمیتونم حس خوبی نسبت بهش داشته باشم. میدونی به شیرین کاری هایی که تو فامیل شما کرده اصلا کاری ندارم. این حس خودمه. به همین دلیل هم خواب خوبی در موردش ندیدم.
_ تو نگران نباشی ها. خودم امشب میرم تو خوابش حالشو میگیرم. (و دو تایی میخندیم)
_ آخه دو شب پیش هم خواب یکی از همکلاسی های دانشگاهم رو دیدم. سولماز. تبریزی بود. دختر خوبی بود. میدونی این یکی رو دیگه اصلا بهش فکر نمیکردم. خیلی وقته. میدونی دختر قشنگ و مغروری بود. اما من دوستش داشتم. از همون اول. از تبریزی های بامرام و البته ناسیونالیستمون بود. شاید از همه شون ناسیونالیست تر. تو کلاسمون خیلی ها ازش خوششون نمیومد. رک بود. خیلی هم بگو و بخند نبود. اما میدونی غیر از اون حسم چیز دیگه ای هم بود که باعث میشد تو ذهنم همیشه از سولماز خاطره خوبی داشته باشم و هنوز هم ماندگار باشه. خوب تو جمعی که همه ترکند خودت میدونی که هر کسی یک رگی یا ریشه ای از آذری بودن داشته باشه نباید فارسی صحبت کنه. اما تو جمعی که من بودم سولماز به هیچکس اجازه نمیداد ترکی صحبت کنه. میگفت بچه ها رها فارسی حرف بزنید. اون تو جمعمونه و باید حرفای ما رو متوجه بشه.
_ آره بابا میدونم بچه های ما هم که ترک یا کرد بودند وقتی به هم میرسیدند دیگه ما رو از یاد میبردند و آنتن رو بر میگردوندند به سمت کانال خودشون.
_ آره خوب. حالا ببین من چی کشیدم. تو که تهران درس خوندی. میدونی دانشکده رو خواب میدیدم که بعد از سالها برگشتم اونجا و تنها کسی که میشناختم سولماز بود. چقدر از دیدنش خوشحال شدم. همدیگه رو بغل کردیم و حسابی حرف زدیم. سولماز منو برد خونه خودش. ازدواج کرده بود. با برادر یکی از همکلاسی هامون. وای گمون نمیکنم سولماز اون پسره رو اصلا آدم حساب میکرد. اما وقتی ازش پرسیدم که باهاش خوشبختی گفت آره خیلی. خیلی مهربونه. نمیدونم واقعا سیامک اینقدر که سولماز میگفت مهربون به نظر نمیومد. خوب لابد هست دیگه. زنش بود خوب.
_ حالا واقعا قرار بود با هم ازدواج کنند؟
_نه بابا. سیامک از یکی از بچه ها خواستگاری کرده بود. اما باور کن یادم نیست کدوم یکیشون بود. اما مطمئنم سولماز نبود.

با خودم فکر کردم چقدر خوبه که بتونیم اون حس خوبه رو تو آدم ها زنده کنیم  و تو ناخوداگاهشون اثر مثبت و خوبی بذاریم تا هر وقت و به هر دلیلی تو خوابشون رفتیم صبح که از خواب پا شدند اون حس خوبه همراه روزشون باشه. چون ما بدون اینکه خبر داشته باشیم با حرفها و کارهامون رو دیگران تاثیر میذاریم و چه بهتر که این تاثیره مثبت باشه.

کدام را...؟

کدام را باور کنم؟ آن را که چشمهایم میبینند یا آن چه را که سعی دارند به من نشان دهند؟

کدام را باور کنم؟ آنچه را که هستم یا آنچه را میخواهند که باشم؟

کدام را باور کنم؟ ادعای عدالت مطلق را یا سرکوب و تبعیض فاحش را؟

کدام را باور کنم؟ دانسته هایم را یا آنچه را سعی میکنند به من بباورانند؟

کدام را؟

کدام را؟

در درون خود آخر بگویید چه را باور کنم؟ کدام یکی را؟

آن را که خشمگین است یا آنکه را نرم خو است؟

آن یکی که پر استرس و خود خور و یا آن را که بی تفاوت و خونسرد؟

آن که بی رحم و بی گذشت یا آنی را که مهربان و بخشنده و با گذشت؟

آن عجول یا آن صبور را؟

آنی را که بی انگیزه و دلمرده است یا آن را که سرشار از شور هستی است؟

آن افسرده را یا آن شادان؟

آن کسی را که ترسان است و یا آن دلاور شجاع را؟

نمیدانم. حیرانم.

این همه کس و این همه چیز درون یک آدم که از پوست و گوشت و استخوان و خون هست وجود دارد.

با این همه پارادوکس چه کنم؟ با این همه سرگیجه؟

همین آدم از جنس پوست و گوشت و استخوان و خون با روحی که میگویند درش دمیده شده باید با این همه درونیات دست و پنجه نرم کند. چه مصافی!!



گاهی هم درون آدم گویی یک حفره بزرگ پدید می آید و او چیزی سنگین تر از وزن فیزیکیش به درون این گودال عمیق سقوط آزاد میکند. اون وقتی است که نمیتونه با این هایی که درونش هست کنار بیاد. اصلا همه اینها انگار که محو میشن. اون میمونه و اون حفره عمیق کذایی.

چقدر باید رو خودت کار کنی که بتونی همه رو درست و بجا مدیریت کنی. تا آدمی باشی که هم به فکر دیگران باشی و هم خودت. هم مهربون باشی و هم جدی و به جا هم بتونی سختگیری کنی. هم مقاوم باشی و هم دلسوز و رقیق القلب. بتونی با شرافت زندگی کنی و از خودت راضی باشی و در عین حال دیگران رو هم راضی نگه داری.

حالا تراژیک ترین قسمت داستان اینه که کسی یا کسانی بخواهند تو رو از خودت بگیرند. تو رو تو قالب خودشون بریزند و به شکل خودشون دربیاورند. خوب طبیعتا تو مقاومت خواهی کرد ولی به تدریج روش خاصی رو پیش میگیرند که از افکار و درونیاتشون به تو تزریق میکنند. بدون اینکه خودت بفهمی از خودت گرفته میشی. میشی یه آدم دیگه. آدمی که نه خودت میخوای و نه اون نه هیچکس دیگه. یه موجود ویلون و سرگردون و تقریبا بی هویت. و این تلخه. خیلی تلخه. دیگه چیزی ندارم که بگم.


میلاد یک عزیز

جای دیگه ای غیر از اینجا برای تبریک گفتن به تو ندارم.

به تو که خیلی دلگرمی دادی.

به تو که همیشه تشویقم کردی.

به تو که سرشار از زندگی هستی.

به تو که دلت یه دریاست.

به تو که خیلی پر مهری.

به تو که با خرسندی میتونم بهت بگم داداش کوچولو.


میلادت مبارک.

میدونم یکم دیره اما سفر بودم.

پست  پارسالت رو یادم میاد. اون کیک تولدت رو. و داریوش رو...

وای تو این یک سال که گذشت چه اتفاقهایی افتاد. چه عزیزایی رفتند. چقدر بالا پایین شد زندگی. آدم دلش میگیره داداشی.

شاد و برقرار باشی

هر جا که هستی

و

مراقب خودت خیلی باش


میلاد فرشته های من

آخه من در مقابل محبت های یه دختر کوچولو چی میتونم بگم جز اینکه سکوت کنم و چشمام تر بشن و قلبم بیشتر از همیشه لبریز  از محبت بیشمار کودکانه اش بشه.


عمه میخواست براتون تو خونه مجازیش تولد بگیره که خوب این روزها بلاگستان بدجوری داغداره. کسی حوصله تولد بازی رو نداره. یکی از دوستان خوبمون برای همیشه رفته و این همه رو خیلی پریشون کرده. آقایی به نام شیرزاد که عمه خیلی نمیشناختشون اما گاهی خاموش بهشون سر میزد و تو وبلاگ عمو کیا نظراتشو میخوند. تو بازی عکس های عمو کیا عاشق نظراتشون بود که در مورد عکس بچگیهای بچه ها میداد. آخه عمه یواشکی عمده نظرات رو میخوند حتی اگه ساکت بود.

میدونید چیه بچه ها؟دلم میخواد وقتی بزرگ شدید مسئولیت پذیر باشید حتی حالا هم.

دلم میخواد اینقدر خوب و با شرافت زندگی کنید که از وجودتون دیگران بهره مند بشن.

دلم میخواد همیشه به وجودتون افتخار کنم کما اینکه همین حالا هم به داشتن گلهایی مثل شما به خودم میبالم.

دلم میخواد دلتون به همین زلالی و پاکی باقی بمونه.




اگه دلتون میخواد عروسکهای من رو ببینید برید به ادامه مطالب.

ادامه مطلب ...