حاج آقا


از مسیر همیشگی محل کار به خونه خیلی سریع رسیدیم. من هم که سرگیجه و سر درد و کرختی و اسپاسم امونم رو بریده بود بعد از نوشیدن یه لیوان چای دستپخت مادر همسر همراه همیشگیم کیسه آب گرم روکش آبی مو برداشتم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم. بعد از رخوت خوبی که بهم دست داد تو گیر و دار درد و گرمای مطبوع خواب منو با خودش برد. وقتی پا شدم و با حالت خواب آلود رفتم بیرون حس کردم که اون بیرون یه خبرایی بوده. با شتاب پرسیدم پس "حاج آقا" کو؟ یهو مادر و پسر یه خنده معنی داری کردند و مادر کوتاه جواب داد: رفت بیرون. من هم با تعجب: بیرون؟ _بله با قهر رفت...

دلیل خنده هاشون رو فهمیدم و منم لبخند زدم. همسر ادامه داد که کلافه شده الان هم کلی با ما دعوا کرد. میدونستم موضوع چیه و چرا حاج آقا چرخ همه رو پنچر کرده. گفتم خوب حالا مگه چند روزه شما اومدید. مادر گفت قبول نمیکنه میخواد بره میگه من دیگه نمیمونم. اوهی گفتم و نشستم که امکان نداره...نه... تا آخر تعطیلات بعد از مدتها اومدید. اصلا ببینم مگه تو اون مغازه چه خبره حاج آقا میخواد همش بره اون تو؟ پس عمو چی ، عمو که هستند. ما نمیذاریم. همسر با ملایمت گفت. به ه ه ! زیر بار این حرفا نمیره و مادر با مرغش فقط یه پا داره حرفشو تکمیل کرد. دستامو گذاشتم رو زانوم و به زمین برای چند ثانیه خیره شدم. یاد روز اومدنشون افتادم که مادر قول ده روز رو از همسرش میگرفت و ایشون هم با اکراه قبول کرد. سرم رو بالا کردم به چهره متفکر و همیشه خندان مادر نگاه کردم و با لبخندی اندوهگین گفتم چی بگم... میدونستم اون هم خیلی دلش میخواد بیشتر بمونن. حدود 40 دقیقه بعد با یه بسته بستنی اون هم با طعم انبه از راه رسید و از چهره اش مشخص بود که یه پشیمونی بعد از به وجود اومدن دلخوری رو داره. همسر میگه دیگه قلب حاج آقا قطرش یک آنگسترومه! تا یه چیزی میشه سریع اشک تو چشماش جمع میشه  و بغضش میگیره. من هم با ذوق گفتم آخ جونمی شما از کجا متوجه شدید که من عاشق طعم انبه هستم؟ خندید و گفت میدونم دیگه. 

         

حاج آقا؛ آره همه حتی بچه هاش با این عنوان خطابش میکنند. با حساب و کتاب های همسر ایشون متولد 1308 هستش. چون میگه وقتی انگلیس ها هواپیماهاشون میومد رد میشد(1320) من 12 سالم بود. زندگی پر ماجرایی داشته گاهی گوشه هاییش رو برامون تعریف میکنه. مرد کوچک اندامیه با موهایی یکدست نقره گون  و دلی صاف و زلال؛ زلال تر از آب هر چشمه زلالی که میشناسید. آرومه خیلی آروم.  دیسیپلین های خاص خودش رو داره. سر شب میگیره میخوابه و صبح زود کله سحر بیداره. تو خونه هم که هست بیکار نمیمونه و سرش رو به یه جایی سرگرم میکنه. یکی از کارهایی که سرگرمی های مورد علاقه اشه اینه که از یه نونوایی ماشینی که به خونه شون زیاد هم نزدیک نیست میره چندین تا نون میگیره و با یه قیچی کوچیک به تیکه هایی در حدود 2 در 2 میبره و میبره تو بالکن و پشت بوم خونه شون برای پرنده ها میریزه. از وقتی خودش رو شناخته کار کرده. حتی وقتی پدرشون زنده بوده. بعد که ایشون فوت میکنه میشه نون آور خونه و خرج مادر و برادر و خواهر کوچکتر خودش رو میده. مادر و خواهرش که فوت کردند اما هنوز بزرگترین حامیه برای برادر کوچکترش. با هم کار میکنند و تو یه مغازه در حدود 50 ساله که با هم شریکند. کار جزئی از وجود حاج آقاست و همین اصرارش  برای رفتن هم برمیگرده به این که از بیکاری کلافه شده. میره بیرون تو پارک نزدیک خونه میشینه اما باز طاقت نمیاره. یه حس عذاب وجدان هم داره که عمو رو اونجا تنها رها کرده و اومده. البته بگم که ای کاش اینقدر که هوای عمو رو داره عمو یه کوچولوش هوای ایشون رو داشت.

این گوشه ای از داستان حاج آقای ماست. حاج آقایی که خیلی دوست داشتنیه و گمون نکنم کسی پیدا بشه و بگه که تو زندگیش ازش رنجیده خاطر شده.

یه بهار دیگه از زندگی همه ما!

یه بهار دیگه هم اومد و خودشو به ما رسوند. شایدم ما خودمون رو به اون رسوندیم. به هر حال به هم رسیدیم و مهم هم همینه. قدر روزهاشو بدونیم و به خوشی سپریشون کنیم.

             

روزهای آخر سال من فقط تند و تند گذشتند. گاهی نمیدونستم ساعت چنده و گاهی نمیدونستم چندمه و یا حتی چندشنبه است. خیلی کار داشتم و همه رو هم دوتایی انجام دادیم. خرید وسایل و نصب و باز کردن و چیدمان وسایل و ... . تازه مهمون های نوروزی هم که داشتند از شهرستان میومدند باعث شتاب بیشتری در کارهامون میشدند. فری جونم که زنگ زده بود که الهی من چی بشم که تو تنهایی. منم گفتم تنها نیستم با همیم. فری جونم هم گفت ما هم همیشه دوتایی اسباب کشی میکردیم نمیدونم چرا به تو اینها رو میگم. منم گفتم خوب چون من خواهر کوچیکه ام دیگه. مهم اینه که همه چی به خوبی و خوشی پیش رفت.

اما خوب استراحت نکردیم. طفلک همسر جان هم که هلاک شد بچه ام. یه بار خورد زمین یه بار دستش سوخت و نیز ناخن پاش شکست. اما خدا رو شکر همه اش به خیر گذشت. من هم البته یه بار بی حواسیم گل کرد و روی انگشت وسطیم سوخت. تا آخر تعطیلات که مهمونها میمونند. اما مهم نیست بعد از تعطیلات استراحت هم میکنیم.


در این بهار گاه ما به سفر نوروزی نرفتیم اما بهار رو بدون سفر به اتمام نخواهیم رسوند.


ـ هاله گلم من ممنونتم که خیلی به فکرم بودی و گاه و بیگاه ازم خبر میگرفتی و محبت میکردی و در کنارم حست میکردم. همین محبتت برای من یک دنیا ارزش داشت و خستگیم رو میزدود.

یه بغل بزرگ آرزوی قشنگ !

امروز آخرین روز کاری منه. باقی روزهای کاری رو مرخصی گرفتم. فردا هم اسباب کشی داریم.

شاید نتونم خیلی به وبلاگم سر بزنم. هم مهمون دارم هم کار دارم. اما هفته دوم فروردین رو

سر کار میام. کار کردن تو روزهای عید خوبه محل کارم هم خلوته.

قبل از اینکه برم برای همه دوستان خوبم که به من سر میزنند و برای خوندن مطالبم وقت خوب

خودشون رو میذارند آرزوی سپری کردن روزهای خیلی خوبی رو کنار عزیزانشون دارم.

آره نوروز یه بهونه خوبه برای بیان کردن آرزوهای خوبی که همیشه در دل برای عزیزان و خوبانمون داریم.

خوش باشید و پایدار.

  

قاصدک رقص‌کنان

چرخ‌زنان، عشوه‌کنان

با عبور از رنگهای زرد و بی‌جان خزان

و پس ِ طی شدن آن سفر سخت و گران

خبری خوش ز فراسوی زمین آورده است

خبری خوش ز فراسوی زمان

خبری کو جان ببخشیده دوباره به جهان

همه جا فرش شده با بغلی سنبل و یاس و ریحان

دایه مهد نبات

چارقدی از گل و لاله به سرش کرده و خندان به تماشای خدا آمده باز

گل میخک با دو صد عشوه و ناز

چشم بگشوده به روی در و دشت

می‌کند رقص به همراه نسیم

به هم‌گامی ساز

چون صدای باد می‌پیچد میان دشت گل

ساز و آواز خداوند جمیل و طناز


تک درخت تنها

جامه سبز به تن کرده و در بستری از پولک و تور سبزه

خفته آرام و شکیل

و به شکرانه این سبزیها

بنشسته به دعا

همه جا بوی بهشت

همه جا بوی خدا

گوییا خالق زیباییها

عشق‌بازی می‌کند با صحرا

بلبل عاشق زار

دل و هوشش ز کفش رفته و سرمست و خمار

رفته‌اش صبر و قرار

چه چهه می‌زند از شوق وصال دلدار


خبری خوش ز فراسوی زمان

خبری خوش ز فراسوی غبار

«می رسد اینک بهار» 


همیشه شعر قاصدک رو دوست داشتم.


                                         دوستتون دارم.

با من بمان همیشه بمان ...

                                         

ممنونم از تمام کنارم بودن هات

ممنونم برای همه دلجویی ها و نگرانی هات

ممنونم بخاطر دل منو شاد کردن هات

ممنونم که گذاشتی سکان آرزوها رو تو زندگیمون دست بگیرم و به من اعتماد کردی


                              

ببخش اگه دل نگرونت کردم

ببخش که دلتنگی هام خاطرت رو آزرده کرد

ببخش که گاهی بچگی هام باعث شد دل قشنگت برنجه

 

                                 


خوشحالم که با تو تا هر جا که بخوام میتونم برم

خوشحالم که دل به دل تنوع پسندم میدی

خوشحالم که همراهیم میکنی تو مسیری که همیشه دوست داشتم برم و نذاشتی

  تنها برم و همراه خوبم شدی

خوشحالم که اومدی، موندی و هنوز هم هستی






پرنده آبی


اون موقع فکرش رو هم نمیکردم اینقدر برام خاطره انگیز بشن اما شدند. درد غربت بیشتر رو دلم سنگینی میکرد و تند و تند دلم میگرفت. یهو چی شد یاد پرنده آبی افتادم و اون روزهایی که سر ظهر بعد از اتمام کلاسمون میرفتیم کتابخونه مرکزی و کتابهایی رو که دوست داشتیم امانت میگرفتیم. کتابهای خوب با چاپهای قدیمی. گفته بودم که جزیره پنگوئن ها رو هم از اونجا به امانت گرفته بودم. کلاسهای بعدازظهرمون ساعت 2 و 4 بود. معمولا 12 تا 2 کلاس نداشتیم. تو محوطه قشنگ دانشگاه مینشستیم و یا قدم میزدیم یا اگه کاری بیرون داشتیم میرفتیم انجام میدادیم تا زمان بگذره. البته قشنگی محوطه رو اینجور که الان میگم حس نمیکردم. اون سالها پر خاطره و تجربه است برام. دور و نزدیک دانشکده مینشستیم و نزدیک ساعت کلاس که میشد یه نیمکت بود که تقریبا ضلع جنوبی دانشکده واقع بود و میتونستی در دانشکده رو از اونجا در نظر داشته باشی. وقتی اراذل و اوباش میریختند تو دانشکده معنیش این بود که استاد اومده و کلاس یه جورایی داره تشکیل میشه. کلاسهای بعدازظهر بیشتر عملی هامون بود و عمدتا خسته کننده. گاهی هم درس میخوندیم تو کتابخونه دانشکده که کتابخونه خوبی بود. نمیدونم چه بلایی سر دانشکده مون آوردند سالی که فارغ التحصیل شدم عمده قسمتها به دانشکده جدید منتقل شده بود. به دانشکده عادت کرده بودم. ساختمون قدیمی بود و اما با صفا. دانشکده مون بود خوب بیشتر عمرمون رو داشتیم اونجا میگذروندیم. قدمت تاریخی داشت و سر در دانشکده تاسیس 1328 همیشه خودنمایی میکرد و قدمتش رو به رخ همه میکشید. ما هم بهش افتخار میکردیم و دوستش داشتیم . اما وقتی دانشگاه تبریز اومد دست گذاشت روی اموال و زمین هاش شایع کردند که این ساختمون ها کم کم دارند از بین میرن و نابود میشن و هر چه سریع تر باید اینجا رو تخلیه کنید. اتاق دفاع و قسمت آموزش هنوز تو ساختمون قدیمی بود و من شاید از آخرین کسانی بودم که تو اون ساختمون دفاع میکرد. یادمه پشت دانشکده رو یه تابلوی خطر مرگ زده بودند. الان هم که کل دانشکده باید منتقل شده باشه. حتما خیلی تغییر تحولات هم رخ داده. بازم پرواز کردم به اون روزها.

                     

نمایشنامه پرنده آبی رو هم از همون کتابخونه مرکزی کذایی گرفتم.یک بار بیشتر نتونستم بخونمش اما یادمه خیلی دوستش داشتم. امروز نمیدونم چی شد یاد این نمایشنامه ارنست همینگوی افتادم و هوس کردم به خاطرش این پست رو بنویسم که بیشترش هم حرف . خاطره بازی دوران گذشته ام شد.

توی یک وبلاگ یه تکه کوچک از این نمایش رو پیدا کردم که تصمیم گرفتم به مطلبم اضافه اش کنم. اگر زمانی کتابش رو پیدا کنم کم کم کلش رو خواهم نوشت. حتما.

                                           

ادامه مطلب ...

مادیگیلیانی

فیلم بسیار تاثیر گذاری بود. خیلی دوستش داشتم. به آزی گفتم فریدا رو دیدی ؟گفت آره و تو مادی گیلیانی رو دیدی؟ قیافه شو جوری که از یه چیزی خیلی خوشش میاد و یه عشوه خاص میاد کرد. گفتم نه. گفت من دارم و ازش گرفتم و دیدم.


مادیگیلیانی

ساخته میک دیویس ۲۰۰۴

با بازی: اندی گارسیا(آمادئو مادیگیلیانی) -السا زیلبرستین(ژان) -امید جلیلی(پابلو پیکاسو) ...

بازی اندی گارسیا رو در کل که دوست دارم و اینجا هم بیشتر از هر جای دیگه. کلا اندی گارسیا رو دوست دارم. این بیوگرافی دلنشین همون طوری که از اسمش میاد در مورد نقاش شهیر ایتالیایی اوایل قرن بیستم و هم دوره پابلو پیکاسو یعنی"آمادئو مادیگیلیانی"است.

داستان این فیلم در پاریس و در سال 1919 اتفاق می افته. آمادئو بسیار با استعداد است اما نمیتونه از پس مخارج زندگیش بربیاد و خونواده دختری رو که در دام عشقش گرفتار اومده کاملا مخالف او و ازدواجشون هستند. این دو صاحب فرزند میشن و زندگی از هر جهت بهشون فشار میاره در این بین آمادئو رقابت تنگاتنگی هم با پیکاسو داره. 


من سکانس های آخر فیلم رو خیلی دوست داشتم و اون مسابقه و نقاشی ای که از ژان کشید  و برنده شدنش و ... . تراژیک بود و دردناک. 


یک تحلیل روان شناختی هم درباره این فیلم یه جا پیدا کردم که اگه دلتون خواست برید تو ادامه مطلبم بخونیدش. این فیلم هم از جمله فیلمهایی است که توصیه میکنم حتما ببینیدش.


ادامه مطلب ...

بس کن...!


                                    

گمون میکنم توی عمده خونواده ها یه آدمهای خودخواه و نادونی پیدا بشن که با ندونم کاری ها و خودبینی هاشون هم به خودشون و هم کل خونواده رو به دردسرهایی گاه بزرگ میندازند و سلب آسایشی میکنند که میتونه اون آرامشی رو که همیشه سعی میکردی حفظش کنی در کسری از ثانیه به فنا ببرند. میشناسم همچین آدم هایی رو و یکی از اونها برنامه تعطیلات عیدمون رو تقریبا بهم زد. اما ما نباید اجازه بدیم خودمون هم به هم بریزیم.البته کمااینکه شاید اینطوری بهتر بود.



                              

                                     

دیگه بهش فکر نمیکنم. الان هم فقط به فکر کارهایی هستم که بصورت فرس باید انجامشون بدیم. چون تا خیلی دیر تا ۲۷ اسفند باید جابجا بشیم و خیلی هم کار برای انجام دادن داریم. هم بسته بندی وسایل خونه هم آماده کردن خونه جدید. البته تا قبل از سال جدید فقط قرار بود به خونه برسیم و خرده کاری هاشو انجام بدیم بعد از تعطیلات عید جابجا شیم که همونطور که گفتم برنامه مون عملی نشد. خوب زودتر جابجا میشیم چه ایرادی داره. اصلا بهتر هوم؟ فقط خرده کاری ها رو دیگه بعد از اینکه رفتیم تو خونه باید انجام بدیم. مهم هم نیست.

                     

امروز همچنان که در مسیر میومدم به این فکر میکردم که چقدر خوبه که ما دو تا اینقدر روی پای خودمون هستیم و به کسی کاری نداریم. یکم به آدم فشار میاد اما خوب این زندگی خودمونه و به کسی ربطی نداره. هیچوقت دوست نداشتم خونواده و نزدیکانم رو درگیر مشکلات زندگیم کنم. یا تونستم و حلش کردم یا از کسی کمک گرفتم که میدونستم میتونه کمک کنه نه اینکه هم کسی رو ناراحتش کنم و هم متحمل گوش کردن یه سری سرزنش هایی بشم که اصلا دلم نمیخواد بشنوم. 

اما از طرفی بعضی بچه ها تو خونواده ها از بچگی شون همیشه هر کاری کردند خونواده رو درگیر کردند و به قول همسر با بزرگ تر شدنشون مشکلاتشون هم بزرگ میشن. واقعا تاسف باره که اینقدر این موجودات خودبین و کله شق هستند که بدون توجه همه رو درگیر مشکلاتی که با نادونی و کم توجهی خودشون بوجود میارن میکنند. ول کن هم نیستند این پدر و مادرهای طفلک رو. خودشون کم مونده پدر بزرگ مادر بزرگ بشن. 


ـ از روی پل عابر که رد میشدم به فکر پسر بچه ای که به زور ۱۸ سالش میشه و همیشه روی پل میمونه و دی وی دی میفروشه افتادم.  خود من هم بارها ازش فیلم هایی رو گرفتم. اتفاقا تو روزهای سرد و بارونی بیشتر پیداش میشه چون که انگار پلیس ها کمتر از لونه شون میان بیرون و زحمت دستگیری اینها رو به آب و هوایی بهتر موکول میکنند. بچه وقتی هوا خیلی سرده میلرزه و عمدتا یه ترس مبهم ته چشاش نشسته که خوب حق هم داره. کل کارش ریسکه. امروز صبح موقعی که از اونجا رد میشدم به این هم فکر میکردم که اگه داداش کوچولوی من تو بودی تشویقت میکردم که کار کنی و دوست نداشتم بیکار باشی اما نمیذاشتم اینقدر پر ریسک کاری رو انجام بدی. برای تو هم روزهای خوبی رو در آینده آرزو میکنم. امیدوارم دلت همیشه صاف باشه و دنیا رو اونجور که دلت میخواد بچرخونی که میدونم میتونی.





آسمونی ها

یه دختر یازده ساله است که رفته پیش یه وکیل زبردست. شاکیه از کی؟ از مادرش «سارا». «آنا» نمیخواد یکی از کلیه هاش رو به خواهر بزرگترش «کیت» که مبتلا به ALL هست اهدا کنه. آنا یه بچه سفارشیه که به روش باوری خارج سلولی (in vitro) به وجود اومده و صرفا برای اهدا. اون به این دنیا دعوت شده که با فروتنی به خواهر بزرگترش کیت پیوند مغز استخوان و هر پیوندی لازم شد رو بده. اون به خاطر میاره وقتی رو که سوزن های بن مرو به اون بزرگی رو به بدنش فرو میبردند و او از پنج سالگی داوطلب ناخواسته ای برای انواع روش های درمانی  کیت بوده. اما حالا اعتراض داره نمیخواد دیگه نمیخواد یه فرد ناقص باشه چون با دادن یک کلیه اش او زندگی عادی خودش رو نخواهد داشت. او یک دختر نوجوونه و میخواد زندگی کنه. 

                         

بیماری کیت در واقع زندگی رو از خونواده گرفته و برادر بزرگترشون در واقع میشه گفت هیچ توجهی بهش نمیشه. آنا هم که... سارا حاضره هر کاری کنه که کیت زندگی بهتری داشته باشه او نمیخواد بپذیره که کیت خوب شدنی نیست چون اوضاع کیت رو به وخامت بیشتریه. پزشکاش بهش امید زیادی ندارند و خود کیت هم به خودش. اون میدونه که  یکی از کلیه های خواهر کوچولوش هم عمر طولانی براش به ارمغان نمیاره پس او هم موافق آنای کوچک و سرشار از زندگیه و یه جورایی مشوق او. سارا به دادگاه خوانده میشه و وکیل مدافع از آنا دفاع میکنه. سارا همچنان سعی داره آنا رو مجبور کنه که به خواهرش کمک کنه و باز مقاومت آنا...

                       

وقتی فیلم My sister's keeper رو دیدم همینطور که طبق معمول همیشه ای که فیلم نگاه میکنم و همسر خیلی اون فیلم رو دوست نداره رو کاناپه لم داده بودم و همسر هم داشت بازی مورد علاقه شو انجام میداد تند و تند چشمام پر و خالی از اشک میشد. خور و خور اشکام میومدند پایین. خیلی رقت انگیز بود خیلی. وقتی سارا بعد از کموتراپی کیت که موهای قشنگش رو از دست داده بود ماشین اصلاح رو برداشت و موهاشو از ته زد تا دخترکش کمتر از این مسئله ناراحت باشه. وقتی با اون پسرکی که درست شرایط خودش رو داشت آشنا شد و داستان عشقشون شکل میگیره با هم اوج میگیرند و چه غمگنانه به سوگش میشینه. همه اینها جز چشمانی مرطوب و آهی عمیق چیزی برات به جا نمیذاره بخصوص که این موجودات برات غریب هم نباشند. 

                       

سخته خیلی سخته که یکی از جگر گوشه هات همچین مشکلی داشته باشند. حالا میخواد لوکمی باشه یا هر بیماری دیگه ای که دردی عمیقه. نمیتونی رهاش کنی و از طرفی هم بقیه خونواده رو چکار کنی که نیاز به توجه دارند. تو همچین خونواده هایی همه صبورترند. همه انگار یه تحمل ویژه ای دارند. همه انگار مسئول ترند حتی کوچکترها. با وجودی که این درد کمرشون رو داره میشکنه باز هم لبخند میزنند و باز هم امید دارند. سخته خیلی سخته  از چهار سالگی پسر جگر گوشه شر و شورت جلوی چشمت کموتراپی شه و درد بکشه. فقط ریختن موهاش که نیست. تو هر کاری براش میکنی و باز هم امید داری و از همه میخوای که برای عزیزت دعا کنند. همیشه مرتب و تمیز لباس میپوشی و از رنگهای شاد استفاده میکنی. به خانمت روحیه میدی و چند روزی که عزیزت دیگه به هیچ درمانی جواب نمیده و دمای بدنش به هیچ طریقی پایین نمیاد تو احساس خطرت هم بیشتر میشه 13 ساله که همش امید داری و الان حس میکنی واهی بوده و اون روز صبح با لباس مشکی مطمئن میشم که امید از چشمان سرخت رفته و غم پر رنگ تر از همیشه توش نشسته. زبونم بند میاد و بغض امونم نمیده. 


همین حالا هم یه بغض بزرگ تو گلوم نشسته و به زحمت جلوی اشکام رو دارم میگیرم. فقط میتونم این پست رو که کوچیکه و فقط نشون میده که همیشه به یادشون هستم تقدیم کنم به فرشته های عزیزم شهاب و سینا که نیستند دیگه و مامان باباهاشون، آرین کوچولو که داره دست و پنجه نرم میکنه و مامان باباش که خیلی امید دارند براش، ستایش کوچک و مادر همیشه نگران و کم سن و سالش ،محدثه و مادر خوبش و همه اونهایی که اسماشون یادم نمیاد اما شرایط مشابه این عزیزانم دارند.

خدایم اینها خیلی کوچکند و چقدر زود بزرگ شدند با این رنج و این همه تحمل.






بومرنگ

دیروز عصر بعد از اینکه مثل موش آب کشیده رسیدم خونه یه لیوان کافی درست کردم و خوردم تا یکم گرم شم. [هنوز جیمبو مریض خونه بود تا واشر سرسیلندر و کلی چیز میزش رو درست کنند. الان هم اومده خونه و حالش خوب شده. ] همین حین آقای «حا» به تلفنم زنگ زد بعد از مدتها اونم. توضیح اینکه آقای «حا» کسی هستش که من باهاش کار میکردم. قبل از اینکه این شرکت جدید اینجا مستقر شه. البته اولین بار که با هم کار رو شروع کردیم سال 86 بود. بعد از یه مدت حدود 8 ماهه باز یه روز که حسابی به تنگ اومده بودم بهش زنگ زدم و دیدم که بله تمایل داره با هم باز هم همکاری کنیم و از تیر ماه 88 باز با هم کار کردیم البته نه جای قبلی. از تیر ماه 89 هم که رفتند و شرکت جدید شروع به کار کرد. باز هم تماس گرفت و پیشنهاد همکاری داشت. داستان من مثل داستان بومرنگ شده که به هر جا پرتابش میکنی برمیگرده به سمت خودت.


                            

همسر که اومد خونه بهش گفتم و کلی خوشحال شد و سریع برگشت گفت چه خوب برو خوب. البته این همکاری اگه قرار باشه ادامه پیدا کنه از خرداد 90 شروع میشه.

«حا» آدم خوبیه و کار کردن باهاش خیلی راحته. در طول مدت همکاری با این آقا برای پرسنل اتفاقهای خوبی رخ خواهد داد. یکی ازدواج میکنه، یکی خونه میخره، اون یکی که جدا شده بود برمیگرده سر خونه و زندگیش چون شرایط ایده آلش اون بود که پیش بچه اش بمونه و دیگری بچه دار میشه. خلاصه پر برکته دیگه. جالبه که خودش هنوز تو کوزه نیفتاده. یکی از قسمتهای خوب ماجرا اینه که محل کارم دو قدمی خونه مریم جونم میشه. همسر میگفت که کم کم تو یه جایی کار میکنی که طبقه بالا خواهرت اینا باشند و حسابی حال کنی. آره راست هم میگه قدم به قدم دارم بهشون نزدیکتر میشم.

تورنویی !

وقتی هر کسی از دوران کودکیش تعریف میکنه  خیلی نمیتونم شیرینی و کودکانه بودن اون روزهای خودم رو به یاد بیارم. خیلی کودکانه نبوده شاید. جنگ و اسباب کشی های متعدد و این شهر و اون شهر و خیلی چیزهای دیگه. فقط یه دریا که نه یه اقیانوس بیکران تنهایی تو دنیای کودکانه خودم داشتم. مامان اغلب نبود و برادر و خواهرم هم که مدرسه و بعدشم خواهرم دانشگاه و ... . تو عمق تنهایی هام برای خودم یه آرامشی ساخته بودم که همین بود که با وجود شلوغی همیشگی خونواده تمایل به خلوت خودم داشتم. اونجا مامنی بود همیشه برام. آره تمایل به گوشه نشینی با وجود تمایل همیشگیم برای ارتباط با دیگران از پارادوکس های همیشگی وجودم بوده است. بعدها که بزرگتر شدم فقط برخی بچه ها حق داشتند تو این وادی خودشون رو وارد کنند و اون هم نه همیشه. حتما میدونید که چقدر شیفته دنیای قشنگشونم من.

یادمه دو تا عروسک از همین عروسک معمولی ها داشتم که ساعتهای تنهاییم رو پر میکردند. بعدها این وظیفه خطیر رو کتابهام بر عهده گرفتند. 

الان هم گاهی این موجود دوست داشتنی خارپشتی نرم نرموی من کنارمه. تو بغلم میخوابونمش و با هم صحبت میکنیم البته اون ساکته و طبق معمول من حرف میزنم اما نه خیلی. تورنو با اون چشمهای گردالوی خوشملش فقط نیگام میکنه.



شکل1-1 تورنو

هنوز هم چیزی یا کسی که بخواد به هر دلیلی خلوت زندگیمون رو بهم بریزه استرس بهم وارد میکنه. آخه ما بیشتر تنهاییم. امیدوارم این اتفاقی که گفتند قراره بیفته نیفته که دلم نمیخواد هیچ جور استرس دیگه به زندگیمون وارد شه. این قضیه هم به اضافه همه دلایل دیگه ای که در ذهن دارم بیشتر سوق میده منو به سمتی که  اون فکری که همیشه داشتم عملی تر کنم نه ببخشید کنیم. اینطوری بهتر شد.

_ خدایم! زندگی نباتی! نه...