تجربه نو


رفتن همیشه دلتنگی های خاص خودش رو داره به نظرم حتی اگه جایی باشه که خیلی خاطره خوبی ازش با خودت نبری.
رفتنم داره قطعی میشه. یادتون که هست؟ گفته بودم که تا خرداد میرم. تاریخ دقیقش رو نمیدونم اما ظاهرا جایگزینم هم مشخص شد و دیگه با خیال راحت تر میرم. آقای ح. که مصرانه دنبال این کار بود. یکشنبه هم خودم رفتم پیش خانم دکتری که بعد از این قراره باهاش کار کنم. البته همون روز باهاشون تلفنی صحبت کردم و گفت اگه میتونی بیا و من رفتم. الهام و الناز هم اونجا بودند و چقدر از دیدنشون مشعوف شدم براستی. کلی با هم گفتیم و خندیدیم. دلم براشون تنگ شده بود. بخصوص برای الناز. آخه پارسال بعد از رفتن یکی از پرسنلمون که اون هم دختر خیلی ماهی بود و ازدواج کرد و با همسرش کوچ کردند و رفتند مشهد، یکی دو ماهی رو با الناز کار میکردم. دختر پر انرژی و خوبیه و مهربون و زلال. درست مثل چشمای قشنگش که به راستی افسون کننده است. تازه همسر الهام هم رسید و باز هم گپ و گفت ها ادامه پیدا کرد. در این حین سر و کله خانم دکتر هم پیدا شد. با صلابت تر از اونی بود که تصورش رو میکردم و البته پر انرژی تر. موقع راه رفتن با قدرت و تاکید خاصی راه میرفت که من خوشم اومد. از دور که میومد به من با لبخند نگاه نگاه میکرد و نزدیک تر که رسید اسمم رو گفت و نگاهش موشکافانه تر شد. بلند که شدم و باهاش دست دادم حس اعتماد بنفسش رو با فشار خوبی که به دستم داد بهم انتقال داد. رفتیم توی اتاق کارش و همون جا با هم صحبت کردیم. از همه جا و از همه چی و از خودمون و البته کار و حقوق و ... تاکید زیادی روی نگاه حرفه ای داشت و من هم کاملا باهاش موافق بودم و خودم هم طی صحبت هام به این نگاه حرفه ای چندین بار ریفر دادم. قرار شد که دیگه رسما استعفام رو اعلام کنم. دوشنبه با مدیر عامل صحبت کردم که دارم رسما میرم. خواست اگه راه داره بمونم که من عنوان کردم برم بهتره. امروز هم خانم عزیزش(مدیر داخلی اینجا)‌ اومده: _ شما گفته بودید که قراره از اینجا برید؟ _بله. _ جای بهتر از اینجا؟ _ نه بحث بهتر و بدتر بودنش نیست. قراره با یکی از دوستان کار کنم. ... بدون اینکه کلمه ای دیگه بگه در مورد جانشینم صحبت میکنه. انگار نه انگار. با خودم فکر کردم که خوبه که دارم میرم خانوم جان. شما هم موفق باشی. خوب؟
برای بچه ها اما دلم تنگ میشه. برای آقای ف. و ادا و اصولش، هندی خوندن هاش و سر به سر گذاشتن هاش برای خانم ط. و خندیدن هاش و مهربونیاش و دلسوزی هاش و حتی قاطی کردن ها و گریه کردن های گاه و بیگاهش. برای میلاد و اذیت و آزارهاش و کل کل کردن هاش با بچه ها  عین داداش کوچولوهایی که کل خاندان از دستشون عاصی میشن و در عین حال دوستش دارند. برای مامانش و اینکه گاهی به شوخی از میلاد شکایت میکردم و میگفت هر کاریش دوست داری بکن. من که از پسش برنمیام. این رو که دارم مینویسم به یاد هاله افتادم و اینکه وقتی از میلاد نوشته بودم فکر کرده بود میلاد یه پسر کوچولوی ماگزیمم 10 ساله است و وقتی میلاد رو دید باورش نمیشد. خیلی بامزه بود. برای سعید که عشق بایرمونیخ و الیور کان هست با اون مچ بند آلمان نشانش. یادش بخیر سر جام جهانی چقدر سربسرش میذاشتم بچه رو. مدام بهش میگفتم تیمت رو عوض کن در حالیکه تیم خودم خیلی سریع حذف شد.
آره دلم تنگ میشه. برای همه شون دلم تنگ میشه. برای ساعتهایی که اینجا سپری کردم. برای تمام کسانی که دوستشون دارم. اما بهتره که برم و با آرامش بیشتری به کارم ادامه بدم.
این هم برگ دیگه ای از تجربه زندگی کاری من. البته هنوز کامل ورق نخورده.

نظرات 7 + ارسال نظر
دختری از یک شهر دور پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:50 ب.ظ http://denizlove.blogsky.com/

سلام...
رها جون خیلی خوبه که شغل جدیدی پیدا کردی میدونی من از تکرار بیزارم!!!
و تنوع رو خیلی دوست دارم و همه تغییرات برام دلنشینن!!
شغل نو مبارک خانومی!

سلام خانومم
ممنون عزیزم من هم از روزمرگی بیزارم

ممنون

رها بانو جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ق.ظ http://rahabanoo.blogsky.com/

سلااااااااااااااام رها جونم

آخی فدات بشم
شغل نو یه عاااااااااااااااالمه مبااااااااااارک !

سلام عزیز دلم
مرسی رها جونی

پونه جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ق.ظ http://jojo-bijor.mihanblog.com

سلااااااااااااااااام رها جونم
الهی در کار جدیدت موفق باشی .

سلام عزیزم
ممنونم عزیزم تو هم همیشه موفق و سلامت باشی

مامان سارا شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:58 ق.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

عزیزم واقعا خدافظی از هر نوعش که باشه سخته

امیدوارم محل کار جدید برایت همراه با تغییرات خیلی خوبی باشه

سخته اولش سخته اما بعد از اینکه آداپته شدیم دیگه نه عزیزم

ممنون سارا جان

ترنج شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ق.ظ http://toranj62.persianblog.ir/

خوبه که داری شغل دیگه ای را تجربه میکنی منم واقعا این تجربه را دوست دارم اما هنوز شهامتشو پیدا نکردم
کارت در رابطه با بچه های مشکل داره رها جونم؟

آره ترنج خوبه. من شهامتش رو دارم.
نه قربونت برم. نه کاملا ...

مژگان امینی شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

هر کجا هستی من مطمئنم که موفق هستی امیدوارم خودت هم راضی باشی.

ممنونم خیلی زیاد

هاله بانو دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

فکر کن میلاد ددددددددددددددددددددددددد

میلاد 10 سالشه البته حدود 12 سالی هست که ده سالشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد