بد نام!

همچین بفهمی نفهمی کمی تا قسمتی هم سرد شده. مدتی بود که دنبال یک فیلم هنری و با کیفیت (از نظر محتوا) بودم که بذارم. به نظرم بد نام بهترین گزینه بود. چیزی نمیگم اگه دوست داشتید با من ادامه بدید و همراه بشید که شک ندارم اگه ندیدید مشتاق میشید به دیدن این شاهکار آلفرد هیچکاک این نابغه سینما.



بدنام Notorious

کارگردان : آلفرد هیچکاک - محصول سلزنیک RKO سال 1946
بازیگران: کری گرانت - اینگرید برگمن - کلود رینز


فیلم بدنام از محبوب ترین فیلم های استاد سینما آلفرد هیچکاک و به قولی هیچکاکی ترین فیلم اوست که به همراه فیلم سرگیجه Vertigo دو فیلم عاشقانه مهم استاد را شکل می دهند. این فیلم که به فارسی هم دوبله شده است از فیلمنامه بسیار عالی بن هکت و بازی بازیگرانی همچون کری گرانت - اینگرید برگمن و کلود رینز بهره می برد که دو مورد آخری را در فیلم معروف کازابلانکا حتما به خاطر دارید.


بدیهی است که حاصل ترکیب یک فیلمنامه عالی با بازیگران افسانه ای و یک کارگردان بی نظیر فیلمی معمولی نخواهد بود . به کسانی که از فیلم کازابلانکا خوششان آمده پیشنهاد میکنم که حتما این فیلم را هم ببینند.

به مانند کازابلانکا - بدنام هم فاقد هر گونه سکانس زائد و اضافی است و بعد از شروع فیلم شما را تا آخر سر جای خود مینشاند و مسلما شما را برای تماشای مجدد علاقمند تر میکند.
سکانسهای شاهکار هیچکاکی در فیلم فراوانند و هر کدام به تنهایی می توانند کلاس درس سینما باشند:
از کادربندی ها گرفته تا تراولینگ دوربین - نماهای نقطه نظر - کلوزآپ ها - دیالوگهای بازیگران - موزیک و ...فیلم برداری سیاه و سفید با کنتراست بالا که به خصوص در نسخه دی وی دی مشهود است یکی از بهترین نمونه های فیلم های هیچکاک است که کاملا حال و هوای فیلم به بیننده منتقل می کند.

فیلم از دادگاه محاکمه پدر یک دختر آلمانی به نام آلیشیا هوبرمن (برگمن) شروع می شود که به جرم همکاری با نازیها محکوم می شود. سازمان جاسوسی آمریکا ماموری به نام دولین Devlin(گرانت) را مامور مواظبت و زیر نظر گرفتن آلیشیا می کند تا دختر را ترغیب کند که اطلاعاتی را با نفوذ در شبکه دوستان پدرش به آنها بدهد اما دختر که به خاطر ناراحتی مرگ پدرش رو به میخوارگی آورده به این مامور خشک سازمان سیا نم پس نمی دهد. اما به تدریج در پی یک سری وقایع مامور سر سخت شیفته آلیشا می شود و علائمی هم از عشق در رفتار دختر
بروز می کند اما هر دو نسبت به هم شک دارند. دولین که عاشق آلیشیا شده شک دارد که آیا آلیشیا فقط به خاطر یک خوشی موقتی با او کنار آمده یا واقعا او را دوست دارد. آلیشیا هم فکر می کند که دولین برای پیش بردن کار سازمان خود به او اظهار علاقه می کند.

همین تصور بالاخره هر دو را از هم جدا میکند و آلیشا خود را وارد سازمان جاسوسی نازی ها می کند تا ....

دولین : چرا از این آهنگ عشقی خوشت می آد.

آلیشیا: آخه هیچ چیز مثل یک شعر عشقی منو به خنده نمی ندازه.


طی یک بازی از قبل حساب شده دولین آلیشیا را در مسیر حاسوسان آلمانی قرار می دهد تا اینکه الکس (سر دسته جاسوسان آلمانی و دوست سابق پدر آلیشیا) به تور عشق او می افتد پس از ورود آلیشیا به خانه الکس در طی مهمانی شامی که به افتخار آلیشیا برگزار می شود او متوجه بطری های شراب مشکوکی می شود و نام مهمان ها را به خاطر می سپارد تا در برخورد بعدی با دولین به او گزارش دهد. اما هنگام گزارش دادن به دولین در میدان اسب سواری صحبت های کنایه آمیز آلیشیا (که دولین را مسئول وضع فعلی خود می داند) دولین را از کوره به در می برد. و گلایه های هر دو آغاز می شود الکس از دور این وضعیت عجیب را زیر نظر دارد.

در ادامه داستان طی سکانسی بسیار زیبا در داخل سفارت آمریکا در برزیل در حالی که دولین در حال دفاع از آلیشیا در برابر بدگویی سایر کارکنان سفارت است ناگهان آلیشیا وارد می شود و خبر غیر منتظره ای را می دهد. "الکس رسما از من خواستگاری کرده و من باید تا ظهر جواب او را بدهم"

کارکنان سفارت به مشورت و صحبت می پردازند و آلیشیا مرتبا به دولین خیره می ماند تا ببیند جواب او چیست و آیا او جلوگیری خواهد کرد ؟ اما با عدم عکس العمل مناسب دولین- آلیشیا کاملا از او ناامید می شود.

اما کارکنان سفارت از اینکه بهتر می توانند اخبار داخل خانه الکس را بفهمند کاملا خشنودند....

الیشیا که واکنشی را از طرف دولین مشاهده نمی کند عمدا خود را علاقمند به ازدواج

با الکس معرفی می کند و قول همکاری بیشتر را هم به اعضا سفارت می دهد. اما دولین علی رغم ظاهر خود آنقدر از جریان ازدواج عصبانی است که بطری شرابی را که برای آلیشیا خریده است در محل سفارت فراموش می کند و به اتاق خود بر می گردد .با زوم دوربین بر روی بطری متوجه می شویم که او واقعا عاشق آلیشیاست اما در برابر وظیفه ای که روسا به او گفته اند سکوت کرده است.

بالاخره الیشیا با الکس ( آلمانی) ازدواج می کند و خانم خانه می شود اما مادر الکس از توجه زیاد
الکس به الیشیا ناراضی است. الیشیا کلید تمام اتاقهای خانه را بدست می آورد به جز سرداب
شراب که الکس حساسیت ویژه ای به آن دارد. آلیشیا در دیدار بعدی با دولین این جریان را با او

در میان می گذارد اما باز هم متلک پرانی عشاق سابق ادامه دارد:

دولین: خوب مگه تو زنش نیستی ؟ کلید سرداب رو ازش بگیر ببین تو سرداب چه خبره.
- آلیشا: اما من فکر نمی کنم الان وقتش باشه . هنوز یه خورده زوده.
- دولین: اه . پس ماه عسل هنوز تموم نشده. زیباییت رو دست کم نگیر خانم جون. خوب میتونی
رامش کنی. قبلا ها که خوب این کارها رو میکردی
- آلیشیا: شوخی نکن . من که تخصص ندارم. از نظر من بطری های شراب همشون شبیه همدیگن.

سرانجام به پیشنهاد دولین قرار می شود که شب قبل از مهمانی ازدواج آلیشیا و الکس- آلیشیا کلید را از دسته کلید الکس بدزدد و در میان مهمانی به دولین برساند تا او سرداب را وارسی کند.

الیشیا با زیرکی قبل از مهمانی کلید را از دسته کلید الکس برمی دارد و منتظر ورود دولین می ماند اما در مهمانی الکس مثل یک عقاب پیر دائما آلیشا را می پاید و دولین هم هشدار می دهد که باید مواظب موجودی شراب مهمانی باشیم چون اگر تمام شود و الکس به اتفاق پیشخدمت بخواهند از سرداب شراب بیشتری بیاورند کارمان تمام است. دولین و آلیشیا نگران از موجودی شراب در مهمانی منتظر فرصت مناسب می مانند تا الکس متوجه غیبت آنها نشود. و این فرصت بالاخره محیا می شود. در سرداب شراب دولین سرگرم جستجو می شود و آلیشیا هم که به بهانه ای از پیش الکس و مهمان ها آمده است نگهبانی می دهد تا اینکه دولین پی به ماده مشکوک داخل برخی شیشه ها (اورانیوم) می برد اما در این میان الکس و پیشخدمت برای جبران کمبود شراب مهمان ها دارند به زیر زمین می آیند. آلیشیا و دولین به سرعت از سرداب خارج می شوند اما الکس آنها را می بیند: الیشیا: الکس ما رو دیده . الکس ما رو دیده . اون حتما فهمیده..
دولین: نه . صبر کن. زود باش منو ببوس . منو ببوس . اون باید فکر کنه ما برای این کار اینجا هستیم
الیشیا: نه . نه . ولی ....
الکس: ببخشید که محفل عاشقانه شما را به هم می زنم. تو اینجایی الیشیا ؟!

الیشیا: اوه الکس. منو ببخش . دولین خیلی مست بود و به زور منو اورد اینجا. من نتونستم ....

اما الکس برای آبرو داری در مقابل مهمانها از آلیشیا می خواهد که فعلا پیش مهمانها برود تا امشب
در این باره صحبت کنند و خودش دوباره برای بردن شراب راهی سرداب می شود. در مقابل در سرداب او کلید سرداب را در دسته کلیدش نمی بیند و ناگهان با نگاه به همانجایی که الیشیا را با دولین دیده است همه چیز را حدس می زند اما به روی خودش نمی آورد.

شب قبل از خواب دسته کلید را عمدا در دسترس الیشیا می گذارد و نیمه شب با دیدن کامل شدن دسته کلیدش شک او در مورد الیشیا به یقین مبدل می شود. نیمه شب مادرش را که زن بسیار حیله گری و تیزهوشی است بیدار می کند تا جریان را به او گفته و چاره جویی کند:

- الکس: مادر . من با یک زن جاسوس ازدواج کرده ام .

الکس می گوید که او را امشب در خواب خفه میکنم. " آلیشیای لعنتی....نباید گول اون چهره رو می خوردم.."

اما مادر راه حل بهتری را پیشنهاد می کند تا سایر آلمانی ها هم بویی از اشتباه محلک الکس نبرند:

- اون رو طوری به تدریج مسموم می کنیم که کسی بویی نبره .... اینو بزار به عهده من. ...

ار مسموم کردن تدریجی آلیشیا با ریختن سم در نوشیدنی او توسط مادر الکس به تدریج آغاز می شود اما خود الیشیا فکر می کند که در اثر زیاده روی در مصرف شراب است که گیج و کسل شده است تا اینکه متوجه می شود که بزودی دولین هم به ماموریت خارجی خواهد رفت و اینجاست که می فهمد که دیگر کارش با دولین تمام است.


در یک سکانس زیبای دیگر دولین را می بینیم که روی نیمکت پارک منتظر ملاقات و گرفتن گزارش از آلیشیاست تا اینکه آلیشیا با حالتی سست و بیحال سر می رسد و از تاخیر خود عذر خواهی می کند اما تا اینجا هم لج و لجبازی دو طرف ادامه دارد و غرور هر دو مانع بروز احساسات قلبی می شود:


- دولین : چیه ... مثل اینکه سرحال نیستی..
- آلیشیا: خب ... یک کمی...
- دولین: ببینم مریضی ؟
- آلیشیا: نه ...... خمارم !

- دولین: آفرین ... دوباره رفتی سراغ بطری..

آلیشیا آخرین یادگاری را که دستمالی از دوران آشنایی اولیه اش با دولین بوده به او بر می گرداند و خداحافظی می کند تا به خانه شوهرش برگردد اما دولین که این رفتار آلیشیا را عجیب می بیند به او خیره می ماند.


در سکانی عالی در خانه الکس آلیشیا به اتفاق الکس و مادرش نشسته است و دانشمندی آلمانی در حال صحبت با آلیشیاست و آلیشیا سعی دارد از او حرف بکشد اما دانشمند که از چیزی خبر ندارد با دیدن وضع وخیم الیشیا به او پیشنهاد سفر کوهستان را میکند. مادر الکس چای مخصوص الیشیا و دانشمند را آماده کرده است اما اشتباه مادر باعث لو رفتن قضیه می شود.


الکس و مادرش رو به دانشمند: نه . نه . ... اون چای آلیشیاست. با این حرکت الکس و مادرش - آلیشیا پی به عالت بیماری خود می برد و مات و مبهوت به الکس و مادرش و سپس فنجان چای خیره می شود و از فکر اینکه این دو باعث مسمومیت او شده اند جا می خورد اما چیزی نمی گوید. می خواهد از اتاق بیرون رود اما در میانه راه از هوش می رود.....

در صحنه قبل از اینکه آلیشیا متوجه جریان مسمومیت خود شود زاویه دوربین هیچکاک تصویر چهره او را از پشت فنجان حاوی سم به زیبایی تمام نشان می دهد و تماشاگر اثر سم را در چهره او به خوبی می بیند.


یکی از معروف ترین سکانسهای تاریخ سینما صحنه حرکت دوربین فیلم بدنام از چلچراغ سقف
سالن مهمانی و حرکت پیوسته و آرام آن به پایین است تا جاییکه به کلید مخفی شده در دست
الیشیا که منتظر ورود دولین به مهمانی است می رسد.
هیچکاک در این باره گفته است: می خواستم ابتدا با نشان دادن فضای مهمانی و سرگرم بودن

مهمانها و سپس حرکت طولانی دوربین و زوم کردن عمیق آن بر روی کلید وجود درام (داستان) دیگری را در داخل درام ظاهری مهمانی نشان بدهم. جایی که درام اصلی ماجرا در جریان است همین کلید است اما دیگران سرگرم تفریحات خویش هستند و از آن خبر ندارند.


در فیلم بدنام سکانس معروفی است که مربوط به بوسه طولانی کری گرانت و اینگرید برگمن

است و به طولانی ترین سکانس بوسه تاریخ سینما مشهور است. اما طبق قوانین اداره سانسور
آمریکا در آن زمان مدت بوسه نمی بایست از 3 ثانیه بیشتر باشد.هیچکاک که همیشه از دست
انداختن اعضای سانسور فیلم آمریکا لذت می برد برای عبور از این سد با مهارت تمام طوری این
سکانس را فیلبرداری کرده است که حرکت و جابجایی دوربین هم اداره سانسور و هم تماشاگر

را فریب می دهد و این طور به نظر می رسد که برگمن و گرانت 3 دقیقه در حال معاشقه اند.



کلید در فیلم بدنام یک عنصر اساسی است چون کلید سرداب شراب رهگشای راز خانه الکس است و اهمیت کلید سرداب در فیلمبرداری هیچکاک تاکید می شود. بعد از پایان فیلبرداری بدنام اینگرید برگمن کلید مورد نظر را عمدا پنهان می کند و آنرا برای یادگاری پیش خود نگه می دارد تا اینکه 34 سال بعد در سال ۱۹۸۰ درست چند ماه قبل از مرگ هیچکاک در مهمانی که تمام دوستان و بازیگران قدیمی هیچکاک جمع شده بودند آنرا به عنوان یک هدیه مخصوص به هیچکاک هدیه می کند که باعث شادی و گریه هیچکاک می شود.

به دلیل آوردن موضوع اورانیوم در فیلم ( که در سال 1946 بسیار مبتکرانه و جسورانه بود) هیچکاک تا سه ماه از سوی پلیس فدرال آمریکا از دور تحت نظر بود. چرا که در آن موقع موضوع اورانیوم و بمب اتمی که فقط چند ماه از ساخت آن توسط آمریکا می گذشت بسیار سری و مهم قمداد می شد.

برگرفته از سایت persian tools



ـ این پست خیلی ویژه به رها و هاله عزیزم تقدیم میگردد

رای سبز ما!

امروز یه سر کوچولو اومدم نت. دیروز که کامل همه چی قطع بود و بنده هم سرم خیلی شلوغ.

گفتم امروز رو تو یه فرصت کوچولو بیام و صرفا یک پست حمایت انتخاباتی بگذارم.

کیامهر عزیز ازدوستان خیلی خوب ماست و دوست دارم که برنده بهترین وبلاگ فصل باشه.


کیامهر باستانی از وبلاگ جوگیریات



و بهترین رویداد وبلاگی فصل کرگدن

از تو میگویم ...

یه سارافون سفید که جلوی سینه اش یه گربه ملوس قرمز رنگ تیکه دوزی شده با یه بلوز قرمز خوشرنگ، رنگ همون پیشی ملوسش با جوراب شلواری سفید ضخیم پوشیده. موهای نرمش رو از دو طرف محکم براش دوگوشی کردند و اینجوری دو تا چشم های با زاویه خیلی کم مورب و به طرز زیبایی معصوم و پر سئوالش درشت تر جلوه کردند توی صورت گردش. داره با همون چشمان پرسش گر نگاه میکنه. همه چی و همه کس رو.

به طرز عجیبی ساکته.

یه وقتایی اصلا بهش فکر هم نمیکنم و باهام قهر میکنه. وقتی که بهش توجه نشون میدم وای که چه ابراز وجودی میکنه و چقدر قشنگ خودش رو نشون میده. چقدر هم دوست داشتنیه . گاهی باهام لجبازی میکنه خوب عشق میخواد. نوزاد که بود یه بار مامانش گذاشتش پیش زنداییش و ساعتهای طولانی کنارش نبود، وقتی برگشت دیگه شیر مامانش رو نخورد. میدونست که شیر مامان بسی بهتر از شیر خشک و مصنوعیه اما نخورد، لج کرد. خوب اون موقع هم عشق میخواست. نمیخواست بهش بی توجهی بشه. با کلی امید و آرزو از دیار آیندگان بلند شده بود هلک و هلک اومده بود تا بذارنش و برن؟ نخیر اینطورام نیست. مگه همین لوییس هی خودتون نمیگه نوزاد اگر عشق نداشته باشد میمیرد؟ البته اون نوزاد بود و این یک بخش از وجود تو.

به طور شگفت انگیزی آرومه.

نمیدونم چه حکمتی داره گاهی وقتی بهش بها میدم و حسابی ابراز وجود میکنه اینقدر واکنش های متفاوت میبینم. واقعا نمیدونم. همین علی وقتی با زبون اون باهاش حرف میزنم و وقتی با چشمای اون نیگاش میکنم بسی محظوظ ، مفتون و شیداتر میشه. اما گاهی اینقدر بد باهاش برخورد میکنه و بهش میتوپه که میره و تا ... کی که برگرده. میگه علی نمیخواد من بیام پیشت، علی منو نمیخواد. میگه سبکی . میگه بی شخصیت میشی من بیام پیشت. بهتره به کار خودت و شان و شخصیت اجتماعیت برسی[بغض میکنه و چونه قشنگش میلرزه].

به صورت دلپذیری ساکته.

بزرگ تر که میشیم بهمون یاد میدن که به تو بی توجه باشیم. قید و شرط میاد تو کار دوست داشتنامون. تو بی قید و شرط دوست داری. به قیافه، رنگ پوست و زمختی یا مرد و زن بودن کسی کار نداری. کسی که بهت محبت کنه یا دوستت داشته باشه بی دریغ دوستش داری. در کنار کسی هم که احساس ناامنی کنی در عمل ازش دوری میکنی. بی توجه به اینکه ممکنه به ضررت تموم شه.

تو وقتی درد داشتی گریه میکردی اما حالا نه دردات مال دلته همون تو هم میمونه.

دغدغه داشتن یا نداشتن رو نداری.حرص نمیخوری.

وقتی تو رو ازم دور میکنند بیشتر احساس ناامنی میکنم. چون همه این دغدغه ها میاد سراغم. 


فرهاد عزیز گفته بود که از کودک درونتون بگید. شما هم هر کدومتون هر وقت دوست داشتید ازش بگید برامون.


- چقدر این دو تا با هم کل کل میکنند. پرسنل پر سر و صدایی هستند. چقدر هم امروز اینجا شلوغ شد. راند زمستون. من هم یه موزیک گذاشتم صدای همه شون رو ماسکه کنه


-راستی امروز روز اول دیماه است و من راز فصل ها را میدانم و حرف لحظه ها را میفهمم... و این سخن مرا به نوجوانی هایم میبرد...


منزل جدید!


خداوندگارا! کمانی در دستان توام. مرا می کش، محل تا بپوسم.

خداوندگارا! چندانم مکش اما که بشکنم.

خداوندگارا! چندانم بکش تا بشکنم. باری! چه باک از شکستنم.


همون مناجاتی رو که در اولین پستم در پرشین نوشتم. اون هم بعد از یک اسباب کشی کوچولو.

یک بار دیگر وبلاگ کشی و این بار به بلاگ اسکای!

خوب حتما دلیلی داشته که دوستان اینجا رو انتخاب کردند. پرشین خیلی اذیتم میکرد. این اواخر که هر بار رفرش میکردم ازم user و pass word میخواست. انگار غریبه بودم تو خونه خودم. مهمترین قسمت ماجرا اینکه کسی نمیتونست با اکسپلورر بیاد تو وبلاگم. با فایرفاکس فقط میشد. این شد که...این شد...

اما میدونم که تنها نمیمونم. کما اینکه اینجا شاید بسی بهتر و راحت تر باشد.

دوستتان میدارم بسیار زیاد