مشاعره...

دیشب به شکلی اتفاقی همراه همسر برنامه مشاعره از شبکه آموزش رو نگاه میکردیم.

شرکت کننده ها چهار دختر بچه با سن های 8 و 11 سال بودند. وه که چقدر لذت بخش بود مشاعره این بچه ها با همدیگر. کمتر پیش میاد برنامه ای از تلویزیون ایران ما رو با خودش همراه کنه اما جدا با لذت تا انتهای "مشاعره "پیش رفتیم. شعر خوندن این دخترهای کوچک گاهی من رو به شخصه شرمناک میکرد که چقدر دقیق و درست و با احساس شعرها رو میخوندند. حس شاعر عینا به شنونده منتقل میشد.
قسمتی از برنامه جدا از مشاعره کردن به این منوال بود که هر کدوم به سلیقه خودشون یک شعر رو انتخاب کرده و میخوندند. مجری های برنامه، دکتر اسماعیل آذر و خانم ژاله صادقیان، که حتما با این عزیزان آشنایی دارید از طرز خوندن این بچه ها به واقع محظوظ شده بودند. همسر و بنده هم دلمون نمیخواست برنامه به پایان برسه. یکی از دخترها که نامش فاطمه بود "زمستان" اخوان ثالث فقید رو خوند. میدونید که اخوان ثالث در شعرهاش چقدر کلمات ثقیلی بکار میبره با این وجود این بچه کاملا صحیح و بی غلط تمام شعر رو خوند و کاملا مفهوم رو با لحن خوندنش منتقل میکرد. فکر میکردی خود شاعر داره شعرش رو میخونه حتی جاهایی به یاد خوندن خود اخوان ثالث می افتادم. حرکات و صحبت کردن بچگانه با شعر سنگینی که میخوند تضاد شیرینی داشت. همه شون خوب بودند.


خانم صادقیان اشاره جالبی کرد که این بچه ها به خاطر روح لطیفشون بی تکلف شعر میخونند که در بزرگترها کمتر به چشم میخوره. حتی همین درست خوندن و درست ادا کردن برخی از کلمه ها بخصوص کلمه هایی که در شعرهای شاعران قدیم وجود دارد هم براستی کمتر کسی کامل رعایت میکنه.
امیدوار شدم که هنوز پدر و مادرهایی هستند که به فرهنگ و ادبیات کشورمون علاقمندند و به بچه هاشون این فرهنگ ادبی رو بدرستی منتقل میکنند. فرزندان ما باید بیاموزند که زبان و ادبیات کشور رو باید جاویدان بدارند.
فراموش نکنیم که به بچه هامون درست صحبت کردن و ادبیات ایرانی رو یاد بدیم. این وظیفه ماست. آنها آنچه را که بهشون یاد داده بشه فرامیگیرند. درست آموزششون بدیم تا سهمی در حفظ این میراث داشته باشیم.


شعری از ملک الشعراء بهار رو دوست دارم در اینجا بیاورم.
ای خطه ایران زمین ای... :



ای خطه ایران مهین، ای وطن من


ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من


ای عاصمه دینی که شد آباد


آشفته کنارت چو دل پر حزن من


دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست


ای باغ و گل و لاله و سرو و سمن من


بی خار مصیبت که خلد را بر پای


بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من


ای بار خدار من گر بی تو زیم باز


افرشته من گردد چون اهرمن من


تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن


هرگز نشود خالی از دل محن من


از رنج تو لاغر شده ام چونان کز من


تا بر نشود ناله نبینی بدن من


دردا و دریغا که چنان گشتی بی برگ


کاز بافته خویش نداری کفن من


بسیار سخن گفتم در تعزیت تو


آوخ که نگریاند کس را سخن من


و آنگاه نیوشند سخنهای مرا خلق


کاز خون من آغشته شود پیرهن من


و امروز همی گویم با محنت بسیار


دردا و دریغا وطن من وطن من

another your birthday ...it's your day!

شاید فکر کنی که بیهوده و بی فایده است.

شاید خیلی از این کار خوشت نیاد و بگی خوب که چی؟

شاید بهتر میدونستی که...

شاید ازم دلخوری داشته باشی و ترجیح میدادی که به جای نوشتن این پست...

اما عزیز دلم من این کار رو دوست دارم. نوشتن مطلب به مناسبتها و بهونه های مختلف رو میگم.

پس مینویسم و فقط هم مخصوص خودت مینویسم  و به بهونه میلادت. بخوای یا که نه.

میتونی به حساب خودخواهی هام بذاری که خیلی هم حساب پر و پیمونیه. من هم میذارم به حساب تمام خوبیهات، مهربونیهات و تمام محبتی که بهت دارم.

میلادت مبارک همسفر.



چند تا از اون خوشمزه کیک ها



قوانین و مقررات!

امروز سومین دوره جلسه آموزش قوانین و مقررات بود که من بالاخره برنامه ریزی کرده و رفتم. طبق معمول خیلی چیزهای دیگه که تو این جامعه تشریفاتی برگزار میشه این جلسه ما هم استثنا نبود و همه فقط چون باید شرکت میکردند شرکت کردند که هیچ بار علمی هم به ما اضافه نمیکرد و کمی بار حقوقی حرفه رو گسترش میداد که البته بد هم نبود علیرقم اینکه تمام قوانین رو قراره بهمون در یک سی دی ارائه کنند یکسری نکات رو سخنرانان گفتند که شنیدنش خوب بود. گاهی خوبه که با همکارها یه گردهمایی ای باشه. عمدتا هم پیشکسوتند این عزیزان.

این گردهمایی بهانه ای شد که سر درد دل همه باز بشه و هر کسی به فراخور جایی که در اونجا اشتغال به کار داره یه مسئله رو مطرح کنه. من هم با خانمی که همجوارم بودند کلی درد دل کردم. از اینکه چقدر حقوقمون تضییع میشه و با این همه استرس کاری باز هم همه نظارت ها و فشار ها متوجه ماست. همه سختگیری ها به طور جدی و شدید اعمال میشه و موقعی که پای حق و حقوق به میان میاد همون تعرفه رو دیوان «محترم» عالی ع د ا ل ت میخواد ازمون بگیره که فعلا این رای دیوان با پیگیری های شدید لغو شد. اما اما ... جایگاهمون هنوز مشخص نیست. تو این چرخه ما کجا هستیم. آقای دکتر...ی ثابت کرد که ما تو این چرخه هستیم حقوقا و قانونا و علمی هم بخواهید در نظر بگیرید تا دلتون بخواد واحدهای تخصصی اساسی پاس کردیم اما عملا نه. مثل سانتریفیوژ که بچرخه و یهو یه چیزی از اون ترکیب بپره بیرون همونطوری ما پریده شده به بیرونیم. 

وه که چقدر غر کاری دارم بزنم و این فقط درد من نیست درد همه همکارای منه بی شک. گاهی حس میکنم از ماست که بر ماست که البته پر بیراه هم حس نمیکنم. خودمون خیلی مقصریم اما خیلی جاها همه چی با هم دست به دست هم ما رو اینگونه منزوی کرده اند و تازه همه فکر میکنند که وه در این وادی چه خوش میگذرد! اما من فقط میتون با افتخار بگم که رشته و حرفه ام رو و حتی اون واحدهای سنگینی رو که با سختی پاس کردم با هیچ رشته و حرفه دیگری در این دنیا عوض نمیکنم فقط دلم میخواست وضعیت کاری مون میتونست پروفشنال تر و بهتر از اینی که هست باشه. اینجا یه تازه کار کار نکرده هست که شاید کمی منو درکم کنه. براش آرزوی موفقیت میکنم. درد زیاده و درد کشدیه هم فراوون. هر شغلی مشکلات خاص خودش رو داره. اما گاهی دل آدم از خیلی از مسائل خیلی میگریه که از در میاد و با این همه مشکل خرابی اینترنت میشینه و پستشو مینویسه. میخواد کمی از این مظلوم واقع شدن خودش و همکاراش بگه و کمی سبک شه.

بالا... و پایین...

هفته گذشته یک روز مصمم شدم که برم یه سر به خواهر بزرگه بزنم و برنامه هام رو هماهنگ کردم و رفتم پیششون.

توی راه رفتن فقط یک مسئله تو ذهنم بود و اون تفاوت طبقاتی بین مردم این شهره که به واقع خیلی پررنگه. البته چیزی که خیلی بارزه و باعث تفاوتها میشه فقط سطح درامدی مردم نیست که تفاوتهای فرهنگی بین اونهاست. اصلا نمیخوام بحث کنم که این چرا اینجا رسیده و اون یکی چرا اونجا مونده نه اون یه مجال دیگری رو میطلبه فقط جالبه که همه چی به اصطلاح بالا و پایین با هم متفاوته. خودم گاهی گمان میبردم که مردمی طبقه پایین جامعه رو راحت تر میشه خوشحال کرد چون دغدغه های بالا نشین ها رو شاید ندارند اما وقتی بیشتر باهاشون برخورد میکنم میبینم که خیلیهاشون به فکر شادی و اینکه لایف استایلشون رو بهتر کنند نیستند و این جماعت (البته نه همه اونها)‌ گاهی زندگیهای عادیشون رو خراب میکنند و هول میشن و ناراحت که مبادا کسی بخواد خوشی شون رو بگیره. یه جورایی احساس ناامنی میکنند چون حس میکنند پشتوانه ای ندارند.

همینطور که داشتم فکر میکردم انگار کسی قلبم رو بین دو تا دستاش گرفته باشه و فشارهای نامنظمی رو بهش وارد کنه دلم به درد اومد. وقتی خیلی از کسانی رو که باهاشون برخورد کرده بودم رو با هم مقایسه کردم فکر کردم فقط با تقویت فرهنگ کل جامعه مونه که میشه همه جامعه علیرقم تفاوت سطح درامدی یکدست شه و همه یکسان از زندگی هاشون لذت ببرند و همه تو همچین جامعه ای امنیت داشته باشند. کسی هم نگران ناداشته هاش نیست. میدونم این یک بحث وسیعه اما چون دلم از این مسئله همیشه میگیره که چرا باید جامعه ما همچین مشکلاتی رو در خودش داشته باشه و حتی خیلی ها متوجه نیستند  و جزئی از زندگیشون شده باشه انگار.

In a better world

کارگردان:سوزان بیر
محصول: ۲۰۱۰
نام اصلی این فیلمHævnenهست
مایکل پرسبرند، ترین دیلهلم، مارکوس ریگارد و ویلیام جان نیلسون از هنرپیشه های این فیلم دیدنی و واقعا جذاب هستند.
داستان فیلم در دانمارک اتفاق می افته و زبان اصلی فیلم هم به نوعی دانمارکی است. فیلم نامزد جایزه اسکار بوده و همینطور گلدن گلاب  رو برده. خوب دیگه چی میخواید؟ هوم... کمی توضیح در مورد فیلم و تمجیدهای رها گونه نه؟
میگم براتون با جون و دل.
آنتون پزشکی است سوئیسی و ساکن دانمارک. او به خاطر حرفه اش بین کشورش و یک کشور آفریقایی دائم در سفر هست. از همسرش، ماریان (به دلایلی) جدا شده و دو پسر داره.
فیلم با صحنه دویدن بچه ها به دنبال ماشینی که آنتون سوار بر  آن است آغاز میشه. بچه هایی که تو یه کمپ زندگس میکنند. بچه های آفریقایی، بدون شرح! او بین این دو دنیا مدام در سفر است. دو دنیایی که در هر کدوم گرفتاری خاص خودش به چشم میخوره. مشکلاتی که درون خونواده اش هست و مسائل هولناکی که در کمپ با اونها روبروست.

سکانس بعدی مراسم تدفین مادر کریستین پسر بچه نوجوانی که مرگ مادر براستی به او ضربه بزرگی میزنه. این خونواده یعنی خونواده کریستین توسط کریستین و الیاس(پسر آنتون)‌ یه جورایی به هم پیوند میخورند. کریستین به همراه پدر به منزل مادربزرگ نقل مکان میکنند و در همون مدرسه ای که الیاس درس میخونه مشغول به تحصیل میشه.
الیاس در مدرسه توسط یک گروه از بچه ها مدام مورد تمسخر و آزار قرار میگیره اما اینقدر قوی نیست که بتونه از پس اونها بربیاد. اتفاقی کریستین طی یک عملیات متهورانه جلوی سردسته این باند که پسر بچه شروری به نام سوفوس است می ایسته و الیاس حالا خودش رو به نوعی مدیون حامی و دوست خودش میدونه و در رکابش با افتخار گام برمیداره. اما همین،کار دستش میده.



گفتم که کریستین از مرگ مادر بسیار مغمومه و ضربه بزرگی خورده. او به نوعی پدر رو مقصر میدونه. اون از تسلیم بیزاره  و معتقده که پدرش باعث شده مادر در مقابل سرطانش تسلیم بشه و با بیماریش مقابله نکنه و همین نظریه براستی کار دست خودش و دوستش الیاس و کل خاندان میده.
فراز و نشیب داستان ما رو میبره به جایی که مردی به نام لارس بدلیلی کاملا واهی به صورت پدر الیاس سیلی میزنه و کریستین هم که اونجا حضور داره از این کار مرد دلخور میشه و سعی در انتقام گیری از  لارش داره. اتفاقی به یکسری مواد منفجره آتش بازی متعلق به پدربزرگ فقیدش برمیخوره و تصمیم میگیره که ماشین لارس رو منفجر کنه...

نمیگم باقیشو
میدونید که...
نمیخوام لذت تماشای یک فیلم خوب رو ازتون بگیرم. میخوام ازش لذت ببرید.
فیلم سکانس های گیرا و دیالوگ های تاثیرگذاری داره. سکانس های هولناکی که در کمپ میبینیم و پاره کردن شکم زنهای باردار توسط مردی به نام بیگ من بخاطر شرط بندی روی جنین زن ها. تو این فیلم همه چی هست: انتقام، بخشش، همدلی، گذشت، عشق و نفرت...
انگار مرز خاصی بین اینها نیست. وقتی دکتر به بیگ من کمک میکنه که پاهاش رو معالجه کنه و همه از او دلخور میش و انگار دیگه دکتر محبوبشون نیست و دیگه بچه ای به دنبال ماشینش نمیدوه اما...
«گاهی حس میکنی که بین تو و مرگ پرده ای است. وقتی عزیزت میمیره انگار اون پرده فرو می افته اما بعد از مدتی اون پرده باز به سر جاش بر میگرده و تو به زندگیت بار ادامه میدی». این هم فرازی از سخنان دکتر آنتون به کریستین.
حالا ببینم کی میتونه مقاومت کنه و این فیلم رو نبینه...

دغدغه های دانشجویی...

حس غریبیه که بعد از 13 سال یکی از اعضای خونواده به همون جایی بره که تو درس میخوندی.

دقیقا 13 سال پیش بود سال هفتاد و هفت که جزء لیست پذیرفته شدگان رشته مورد علاقه ام در دانشگاه تبریز شدم و حالا دختر برادر همسر که دختر بچه ای بیش نبود در همون دانشگاه البته در رشته ای کاملا متفاوت پذیرفته شده. دختر کوچولوی دیروز ما که برای خودش خانومی شده در تب و تاب و البته اضطراب رفتن به دانشکده فنی دانشگاه تبریزه و من فقط روزهای اول خودم برام تداعی میشه که همراه خواهر و داداشم و خانومش رفتیم ثبت نام.

یادمه ثبت نام تو سلف سرویس دانشگاه بود. چشمان گریون مامان رو موقع رفتن یادم میاد و الان بعد از این سالها چشمان مامان دیگری گریونه که دختر یکی یکدونه اش که لحظه ای ازش جدا نبوده رو قراره به فرسنگها دورتر از خونه اش بفرسته.

امشب یک بار دیگه باهاشون تماس گرفتم و باز هم دلداری که به آینده اش فکر کن و به اون همه استعداد. باز هم بغض کرد و گریه کرد. از خودم گفتم و از روزهای اول خودم. از تبریز گفتم و تبریزی ها و با شناختی که ازشون داشتم سعی کردم مواردی رو که براشون مهمه خیلی خوب  جلوه بدم. 

به همسر گفتم این بچه فقط یه چیز کم داشت و اون هم یه استقلال درست و حسابی بود که دور بودن از خونه اون رو بهش میده. براستی غربت انسان رو مثل فولاد آبدیده میکنه و شخصیت مستقل و محکمی به آدم میده. به هر حال براش خیلی خوشحالم که تونست چیزی رو که میخواست کسب کنه. رشته تحصیلیش خیلی خوبه گرچه در دانشگاه مورد علاقه اش امکان تحصیل براش فراهم نشد اما ذره ای به اون همه هوش و استعداد این بشر شک ندارم. خوب کنکوره و استرس و این همه رقابت.


راه بی برگشت...

بعد از مدتها یه روز مرخصی گرفتم (اینجا مرخصی گرفتن راحت تره، جانشین دارم). خیال داشتم بیشتر استراحت کنم و یه روز هم برم پیش خواهر بزرگه که خیلی وقت بود ندیده بودمش. از محل کار قبلیم بهم زنگ زدند و خواستند یه سر برم اونجا هم برای تسویه و هم برای انجام یکسری کارهایی که مونده بود. من هم رفتم. حس خاصی پس از برگشت دوباره به اونجا داشتم. قبلا حس میکردم که به اونجا تعلق دارم و هر بار برم مثل همیشه است اما دیدم که نه... دلم گرفت کمی اما خوب مهم نیست.

بعد از مدتها آزی خانوم هم منزل تشریف داشتند و با هم صحبت کردیم. آزی به هم ریخته بود و طبق معمول دنبال اکسیری که بتونه باهاش با سریع ترین سرعت ممکن به بهترین نتیجه ممکن برسه که خوب چطور برات کیمیاگری کنم من قربونت برم؟ در مورد بی تابی ها و بی قراری هاش حرف زد و رابطه اش با حسین. من درک میکردم چی میگه. شاید نه کامل اما تا حد زیادی. لااقل اگه راهی پیش پاش نمیذاشتم میفهمیدم چی میگه و خودش و حسین رو درک میکردم. حسین مرد معقولیه و مشخصا خیلی هم آزی رو دوست داره. اما خوب خیلی موانع و مشکلات در این رابطه هست. سعی کردم کمی آرومش کنم و البته نمیدونم تا چه حد موفق بودم. فقط میدونم که خودش باید که بخواد. مستاصل شده بود. بهش حق میدادم. فکر کردم که چقدر تو زندگیش اذیت شده و هیچوقت یه راه به نظر منطقی و آسون رو انتخاب نکرده. اما خوب ریسک کرده و کلی تجربه داره تو زندگیش. 



من خیلی صاحب نظر نیستم اما به این نتیجه رسیدم که برخی راهها هستند که نبایستی درشون قدم گذاشت. اما وقتی هم رفتی دیگه رفتی و نمیتونی برگردی. کسانی که به همچین مسیرهایی برخورد نکردند و راهشون همون راه راست ! معروف بوده خوب متوجه نیستند که راه بی برگشت یعنی چه و همه اش سعی میکنند با دلیل و منطق یه جوری طرف رو ببرند گوشه رینگ و نصیحت و گاهی هم سرکوفت نثارش کنند اما  افرادی که یه جورایی از این قائله بی خبر نیستند، درکش میکنند. نمیشه خیلی وقتها چیزی گفت. نمیشه راهی رو پیشنهاد کرد. گاهی تمام مسیر ها انگار بنبسته. فقط کاش دهان قضاوت های سرسری لااقل بسته شه. براستی چه باید کرد؟



از فراموشی تو تا یه چلنج به ظاهر ساده

این روزها با شتاب بیشتری سپری میشوند. عجله دارند انگار.

زمانی که میخواستم به محل کار جدیدم بیام گفتند که اینقدر سرت شلوغ خواهد شد که متوجه گذشت زمان نمیشی. و به واقع همین هم شد. متوجه گذشت زمان نمیشم. فقط بدو بدو جمع میکنم که سریع از اونجا خارج شم و به سمت خونه حرکت کنم. زمان زیادی رو باید سپری کنم تا به خونه برسم. اما خودم خواستم و راضیم. کمااینکه از اول مهر مسیر محل کار سابقم بدلیل احداث پل صدر اینقدر پر ترافیک میشد که گمون نکنم زودتر از این میتونستم برسم.

بچه ها، بچه های خوبیند و باهاشون راحتم. سعیدی هم خوب دیگه از قبل میشناختم و باهاش کار کردم. پسر مودب و خوبیه و به نظرم تو این مجموعه د.د.پ خوب مدیریت میکنه. این روزها اما کمی زودرنج و حساس شدم. پرخاشگر و کم طاقت. گمونم بدونم از چیه. اوهوم دختر کوچولو باز هم بهش بی توجهی شده. آره دیگه همون دخترک با سارافون سفید و بلوز قرمز رو میگم. آری از رها سخن میگویم. خودم میدونم اینقدر غرق کار و مسائل دیگه بودم که فراموشش کرده بودم. چشم عزیزکم. جبران میکنم دردونه من. میدونم همه اش حق با توست. چشم...


بی مقدمه بهم گفت:

ـ بیابانی بود بی آب و علف، اون تنها بود و خداش، ناامید و خسته کسی رو دید. اون کی میتونست باشه؟

ـ هر کسی. میتونه اون امیدی باشه که همیشه داشته و یا از دستش داده. مونده به اینکه اون چقدر باور داره که از این وضعیت نجات پیدا میکنه و چقدر به او ایمان داره.

ـ اگه سراب بود چی؟ اگه اون کسی باشه که بخواد بهش صدمه بزنه اونوقت چطور میشه؟

ـ  سراب؟ خوب شایدم سراب باشه اما من حس میکنم اگه اون به یه نجات دهنده نیاز داشته باشه و ایمان داشته باشه به اومدنش اونو بالاخره خواهد یافت. گفتی بخواد آزارش بده؟ اوهوم شایدم اما مگه اون چیزی هم برای از دست دادن داره. یه جاهایی از زندگی رو بایستی ریسک کرد. باید دل شیر داشت و رفت جلو.

ـ امیدوارم اونطور که تو میگی باشه و نجات پیدا کنه. اگه اون شخصی که میاد واقعا ناجی باشه همون بیابون هم میتونه برای هر دوشون حکم بهشت رو پیدا کنه غیر از اینه؟

ـ نه دقیقا همینه. میدونی من فکر میکنم اون حداقل میتونه خودش رو محک بزنه و حتی اگه چیزی هم عایدش نشه از اون وضعیت ایستا و راکد بهتره.

ـ مطمئنم نتیجه میگیره.

ـ من هم امیدوارم. اما میدونم که باید اول خودش رو باور کنه بعدشم شک و تردید رو کنار بذاره و با تمام باورش بره جلو. اینطوری احتمال موفقیتش بالاتر میره.

 نمیدونم قصدش از طرح این قضیه چی بود. لااقل دقیق نمیدونم. اما یه چلنج خوب بود.  بیشتر از اینها جای بحث داره. به هر حال ازت ممنونم از اون حال و هوا خارجم کردی. میدونی که چلنج کردن رو دوست دارم.


خورشید مرده بود ...

 


  سردی قلب ها را به چه مانند کنم؟

  تصنع لبخندها را چگونه بیان کنم؟

  برای از پشت خنجر زدن ها چه توجییهی میتوتن یافت؟

  «هیچ کس به فکر کسی نیست» ها را سبب چیست؟

  این همه بی رحمی و بی تفاوتی چرا؟

  چه نامی را میشود به روی کسانی که جگرگوشه هاشان را به فجیع ترین شکل ممکن می آزارند نهاد؟

 چه باعث میسشود برخی به ظاهر مردان!!!‌ به صرف گل کردن شهوتشان زنان و دختران را مجبور به تسلیم در برابر خود کنند و با کوهی درد و رنج رهاشان کنند؟

مگر نه این است که عشق بازی و هم خوابگی اوج نزدیکی دو دلداده است؟ چرا اینچنین آلوده اش میکنند؟ 

  نه، این دریا ژرف تر از این است ... هر چه بیشتر کنکاش کنم بیشتر فرو میروم...

  براستی با این همه له کردن همدیگر و بی رحمی و شقاوت به کدام اوج قرار است برسیم؟

  درک نمیکنم این همه فریب و دروغ چرا؟ ارزش های انسانی اینقدر محجور مانده اند که گاها تصور میشود آنها همان نباید ها هستند. اینقدر توجیه برای دغلکاری و دروغ داریم برای راستگویی و درست کرداری جایی نمیماند.

  حین نوشتن این متن بدجور دلم گرفت. به یاد شعر آیه های زمینی فروغ فرخزاد فقید افتادم. یکی از بهترین سروده های ایشان که براستی دوستش میدارم.

خورشید مرده بود

و فردا در ذهن کودکان

مفهوم گنگ و گمشده ای داشت

...

...

خورشید مرده بود

و هیچکس نمیدانست نام آن کبوتر غمگین

که از قلب ها گریخته، ایمان است



  آری ایمان رخت بربسته از دلها.

 وقتی بی تفاوت میشویم و شانه بالا میزنیم یعنی قلبهامان سخت شده. یعنی خطر؛ یعنی هشدار. یعنی باید حواسمان باشد...

براستی چه باید کرد؟




نواختن آهنگ رفتن تا ... رفتن

گفته بودم که محل کارم داره عوض میشه. بله، چندین بار. گفته بودم دارم از جای فعلی ام دارم میرم. خوب اما مسیر رفتنم تغییر کرد. جایی دارم میرم و به واقع دارم میرم که اصلا تصورش رو نمیکردم. اما با همون شرکت قبلی که از اینجا رفت قراره کار کنم ، نه با آقای ح. که گفته بودم. اما تو یه مکان دیگه و یه محیط کاملا متفاوت با اینجا. خیلی متفاوت تر. شلوغ تر و کماکان دورتر. تصور کن شما از منطقه ۳ یهو توجه کنید یه هوو قراره برید به منطقه ۱۷. پیشرفتم دماغ گیره نه؟ از تراکم، شلوغی و دوری مسیر برام گفتند اما رها وقتی تصمیم میگیره کاری رو انجام بده چیزی نمیتونه مانعش بشه. رها عاشق تصمیم گیری های ناگهانی و محکمه و خوب هم پاشون میمونه. آخه معمولا من سخت تصمیم میگیرم و با تردید؛ اینه که اینجور تصمیم گیری ها منو به وجد میاره.

حالا رها جون چی شد یهو که اینطوری شد و شما داری از جاییکه این همه بهش عادت کرده بودی و دوستش داشتی کوچ میکنی؟ میگم برات ...

وارد جزئیات شدنم مستلزم اینه که کامل همه چی رو براتون توضیح بدم که شاید خیلی حس و حالش رو نداشته باشید و البته یک روزی سر فرصت این کار رو خواهم کرد. فقط میتونم در حال حاضر تاسف بخورم از اینکه توی هوای مسمومی اینچنینی تنفس میکنم. سمی که آنتی دوتی برایش نیست. دردم میگیره به خدا. فقط میتونم از یه همچین محیطی و از یه همچین آدم هایی فقط فرار کنم و به محیطی بروم که حس میکنم کمی امن تره؛ کمی سالم تره هوایی که تنفس میکنم. لااقل حس کنم که به خودم و همکارانم توهینی نمیشه. بهدخت همون دوستم که نماینده علمی یه شرکت خیلی نامی و اساسی است امروز اومده بود پیشم و کمی درد دل کردیم. داستانم و رفتار کارفرمای جدید و البته این قواعد و قانون های مزخرف معاونت رو براش گفتم و اذعان کردم که این چندین سال که با آدم های مختلف سر و کار داشتم با یه همچین موجودی برخورد نکرده بودم. تاسف خوردیم از اینکه چرا سیستم به یه آدم بیسواد و غیر متخصص اجازه فعالیت در این عرصه رو میده. تا باهاش برخورد نکرده بودم نمیتونستم تصور کنم که چطور میتونه باشه. بهدخت میگفت رها تقصیر خودمونه که این قارچ ها رشد کردند. ما بهشون اجازه دادیم. آره این آدم فقط پول داره و بس. این آدم و نظیر این آدم. با پول وارد یک وادی میشوند که کامل تخصصیه و متخصصین باید فعلا در حاشیه بمونند. یاد اون واحدهایی که با خون دل پاسشون میکردیم افتادم و چه افتخاری هم میکردیم الکی به خودمون. اینجایی که الان من ایستادم جایی است که صادقانه بگم همیشه آرزوش رو داشتم  اما نه به واقع کاری که انجام میدم و رفتاری که با من و همکارهام میشه. گاهی باید سکوت کنیم و رضا بدیم و گاهی هم درگیر بشیم و منزوی تر شیم یا خودمون هم یکی بشیم لنگه همون ها. به یاد سیمین (در جدایی نادر از سیمین) افتادم و رفتارش در مواجهه با مشکلات. یا ازشون فرار میکنی یا دستات رو میبری بالا و تسلیم میشی.

در این مورد رفتن بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم. حس خوبی دارم که ازش نخواستم که بابت مسئولیت اضافه ای که قرار بود رو دوشم بذاره توافق کنیم. محکم ایستادم و گفتم تا سر برج بیشتر نمیمونم. اول شهریور دارم اینجا رو ترک میکنم. او هم با حالتی آشفته که سعی میکرد و خیلی هم سعی میکرد پنهانش کنه بادی به غبغب انداخت که باشه مسئله ای نیست. ما امیدواریم که هر جا میروید موفق(ببخشید موفگ) باشید. در عوض دکتر ش. که اومده بود برای تسویه حسابهاش و شنید که من دارم ترک میکنم مستر ج. و اینجا رو مشتاقانه در مورد ادامه همکاری مون صحبت کرد و من بهش قول مساعد دادم. ازش درخواست اضافه حقوق هم کردم و با کمال میل پذیرفت. حالا رو رقمش توافق نکردیم و میدونم که تا جاییکه جا داشته باشه باهام راه میاد.

دروغ چرا دلم از رفتن میگیره و به یاد واکنش عصبی که خانم ط. از خودش نشون داد بعد از شنیدن رفتن من بغضم میگیره. اما میدونم که نبودنم هم مثل بودنم براشون عادی میشه. وقتی گرم کار بشیم خوب کمتر به بودن و نبودن ها فکر میکنیم. نه؟

جای جدید کارش زیادتره. یه تجربه نو. اما ازشون قول گرفتم اینترنتم رو راه بندازند که بعد از پیک کاریم به کارهای شخصیم هم برسم. نفیس جونم هم قول داده هفته ای یک روز بیاد و بهمون سر بزنه.  

باز میام و از جای جدید و آدم های جدید براتون میگم.