چقدر کار دارم...

دلم پر از شورو هیجانه.

دلم میخواد فریاد بکشم و بلند بلند آواز بخونم. گاهی که خیلی استرس مند یا دلخور و غمناکم آواز میخونم. هر آوازی....  هر آوازی... امروز صبح تو حموم این رو میخوندم: با سقوط دستای ما در تنم چیزی فرو ریخت...  خوندمش تا نصفه. بی هدف.... آروم هم. چون دیانا و بیشتر مردم شهر خواب بودند. من عاشق تحولم و تحول هم به یقین هیجان به دنبال داره. 

دلم به امیدی که همیشه دارم قرصه.

چقدررر کار دارم.

صمیمیت رویایی

همیشه تو زندگیم بدون اینکه بخوام یک فاصله ای بوده بین من و دیگران. دلیلش رو هر چی فکر میکنم به نتیجه نمیرسم که چی میتونه باشه که البته یک دلیل به یقین بیشتر داره. همیشه دوستانی به اقتضای زمان و مکان در کنارم بوده اند اما خوب خیلی نمیتونم بگم که تو کل عمرم فلانی بهترین و صمیمی ترین دوستم بوده. میتونم بگم یه هاله نامریی دورم دارم که قدرت دافعه داره و دیگران رو میرونه و گریزون میکنه. رفتارهای عجیبی هم دارم! رودربایستی زیاد و مدام گرفتن افسار دل به دستم. مدام کلنجار رفتن با خودم که باعث میشه نتونم صمیمانه رفتار کردنم رو ادامه بدم و یک حس لعنتی دیگه البته که شاید او زیاد مایل نباشه الان باهاش تماس بگیرم یا صحبت کنم. عجیبه خودم هم میدونم و به همین خاطر هم هیچگاه بهش اعتراف ننموده بودم. اما حالا قضاوت کسی برام مهم نیست و این البته بهم خیلی کمک کرده. 

اما از آنجا که من هم انسان هستم گاهی نیاز عجیبی به یک موجود به نام دوست صمیمی (!) پیدا میکنم که بی هیچ پیش زمینه و قضاوت و نصیحتی دو تا گوشهای عزیزش رو به من قرض بده و از عنصر آرامش بخشی به نام "دلداری" استفاده کنه و کمی گنارش آروم باشم و دلم گرم باشه به بودنش. خوش باشم که وقتی دلم پره یکی هست که گور بابای همه چی گویان با کمی شیطنت خودش و خودم رو از همه چند صباحی جدا کنه و به یک گوشه دنج ببره و از خودم و غمهام دورم کنه. یکی که وقتی فکری از ذهنم گذشت با زیرکی بفهمدش و کمی دل قرصم کنه. واای که چقدر من نیازمند این دل قرصی سبز هستم!  کسی که بتونم از کابوسهام براش حرف بزنم بدون اینکه نگران بشه و مسخره ام کنه. کسی که بی سانسور از همه چی براش بگم و نگران هیچی نباشم کنارش. 

نمیگم هیچوقت دوست صمیمی نداشتم اما انگاری طرز رفتار با دوست صمیمی و آداب نگه داشتنش به من آموزش داده نشده! جدی میگم. همه را به آنی رنجانده و از خود میرانم. فقط نمیدونم که آیا آنها از من بیزارند یا که فقط فراموشم کرده اند. دوستی را دوست دارم اما خیلی مانع هست بین من و یک دوست ماندگار. مانع هایی که یه تعدادشون کار من و دل جونمه و برخی هم کار اطرافیان مهربانم. در هر صورت به نظر من داشتن یک همراه و دوست خوب و ماندگار که همدل باشه و دلسوز و با جلو رفتنات و خوشیهات بخنده و دلشاد شه و از غمهای دلت پریشون از نون شب هم واجب تره! اما خوب ما خیلی با واجبات انگاری کاری نداریم. مانند گذشته میمانیم کنار دلمان و کماکان نقش چندین نفر را برایش بازی میکنیم. 

_ مدتها است که درد دل کردن را قدغن کرده ام. شاید دلیل تایپ کردن این پست این است که میدانم خودم  تنها خواننده شم و جایی لو نمیره. دل انبار هم نشده. پس این هم مزیتش! 

استفاده تا آخرین قطره!

چند وقت پیش یکی از بچه های محل کارم در مورد مادربزرگش صحبت میکرد. میگفت که خیلی استخوان بندی سفت و سختی داره. گفت از روی نردبان افتاده و فقط کمی کوفته شده کمرش و با ماساژ حل شد. مادربزرگ هفتاد و چند ساله ی امیر خان ما علاوه بر اینکه کارهای روزمره خودش رو انجام میده در اوقات فراغت به رنگ کردن خونه و سقف میپردازه که خوب گاهی یه حادثه کوچولو هم براش پیش میاد! من به تعریف‌های بامزه ای که امیر از مامان بزرگ میکرد میخندیدم و چندین بار هم « خدا حفظشون کنه » رو به زبون میاوردم و در دل ایشون و کلن این تیپ آدم های مسن را تحسین میکردم. دلم میخواد در دوران پیری خودم اینطوری سرحال باشم و کارهام رو خودم انجام بدم و یک آدم در جا بمون و روزمره نباشم. چشمی هم به کمک فرزند نداشته باشم. پویا و فعال باشم بدون توجه به گذر سالها. 

حسرت خوردم به حال اون پیرمرد و پیرزنهایی که مثل مامان خودم سالهای ساله که خودشون رو بازنشسته کرده و تا کسی نباشه نه جایی میرن نه کاری میکنند ... . خوب بچه ها هستند دیگه. ماشالا کم هم که نیستند. بچه ها وظیفه خودشون میدونند که برای پدر و مادرشون کاری انجام بدهند ولی به نظر من باید آدم روی پای خودش بایستد. تا جایی که میتواند هم کاری را به دیگران واگذار نکند. این، حس مفید بودن رو بالا میبره و حس بهتری به آدم دست میده. من اگر جای آن مادر پیر تنها بودم که توان خرید کردن را ندارد آن سوپرمارکت محل را که ارسال هم داره شماره شو میگرفتم و یکی یکی اقلام مورد نیازم را سفارش میدادم. کارگر سوپرمارکت بی منت این کار رو برای آدم انجام میده تازه میتونی اگه دلت خواست انعامی هم بهش بدی یا یکی از بستنی هایی که برای نوه هات سفارش دادی که بگذاری توی فریزر بهش تعارف کنی. این بهتر از این است که پز اون بچه ای که برات از سوپرمارکت خرید کرده رو به اونهای دیگه بدی و آزرده خاطرشون کنی. حتی میوه فروشی هایی هم هستند که با کمال میل میوه رو میارن در خونه ازت برای خریدت تشکر هم میکنند. اینها کارهای کوچکی است اما شما رو دلگرم میکنه و خیال بچه هاتون را آسوده. حس گناه رو به بچه هامون منتقل نکنیم خواهش میکنم. اونها هم حق دارند با آرامش زندگی کنند. بگذاریم با شاد بودن ها و موفقیتهاشون حالا در هر زمینه ای خوشحالمون کنند نه با خدمت به ماها. منت سر بچه هامون نگذاریم و بی دریغ به آنها محبت کنیم و یاد بگیریم هر کاری براشون انجام بدیم بی چشمداشت باشه. 

آغاز روز پاییزی ام

صبح با اون معجون عسل و آویشن و کمی سرکه ی خودم که معمولن صبح ها قبل از مصرف هر چیزی میل میکنم پشت پنجره آشپزخونه ایستاده بودم و به رفت و آمدها نگاه میکردم. صبح به نسبت خلوتی است. دخترکانی که همراه مادران و به ندرت با پدران در حال رفتن به مدرسه اند. حدودای هفت صبح. باز نگاه میکنم... به ساختمان روبرو که انگار مدتهاست همین شکل و فرم رو داره. دخترکان همچنان از خیابون به پایین سرازیر میشن. دو تای اونها که کمی بزرگترند با هم همراه شدند. نوشیدنیم داره کل بدنم رو گرم میکنه. حس گرمای دلنشینی داره تو این رخوت صبحگاهی. دختری هوس دیدن فیلم ننه نقلی رو کرده بود و صدای فیلم به گوش میرسه و دوبله نه چندان درخوری که روی شخصیت رابعه اسکویی گذاشتند ومدام ناخراش تکرار میکنه رشیییییید. البته چیزی برام ناخوشایند نیست در این صبحگاه دلنشین. قیافه ی خوشگل و یه کوچولو بهم ریخته ی اول صبحش به خاطرم میاد که عروسک به بغل دنیامو اول صبح شیرین کرد. بهش سر میزنم لقمه هاشو هنوز تموم نکرده . آروم آروم میخوره.کار خاصی ندارم. آماده بشم و برم کنارش. 

تو مسیر رسیدن به محل کارم به این فکر میکردم که صدای علیرضا قربانی چقدر با حال تر شده! وقتی اینو خوند: اینجااااا برای از تو نوشتن هوا کم است. 

بی ملاحظگان همه جا بی ملاحظه اند!

من به این باور دارم که آدم ها همه کارهاشون متناسب با شخصیتشون هست. مثلن راه رفتن، رانندگی کردن، صحبت کردن و خلاصه خیلی از رفتارهاو عملکردهای دیگه شون در راستای شخصیت آنهاست. میشه حدس زد البته باید خاطر نشان کنم که تقریبا نه کاملن که هر کاری را چگونه انجام میدهند. 

آدم های بی ملاحظه هم که نگو .... همیشه بی ملاحظه اند و کم میشه ازشون توقع داشت کاری رو انجام بدهند که امیدوار کننده و مثبت باشه. آدم های شلخته و بی نظم حتی تو صحبت کردنهاشون که دقت میکنی انسجام خاصی درش نمیبینی. برعکس هم به یقین صادق هست. آدمی که مرتبه نوشتن،راه رفتن و رانندگی کردنش هم نظم داره توش. 

حالا چی شد که به صرافت نوشتن این پست افتادم بماند چون نوشتنی نیست و کمی تا قسمتی حال بهم زنه. بله...


کودکانه

وقتی رفته بودم دنبال دختری خانم مربی ای که بعدازظهر ها پیششون میمونه برگه نقاشی شده و نیم رنگ شده ای رو داد به دستم که در منزل رنگ کنه. خانم مهربانی است. گفت که دختری خیلی مرتب و خوب رنگ کرده. این هیچی. نفسکم مرتب و خوب رنگ آمیزی میکنه همیشه مگر اینکه حوصله نداشته باشه. اما بعدش گفت از رنگهای شاد استفاده میکنه و این خیلی خوبه. خوشحال شدم. مدیرشون هم که همون دور و بر بود گفت بله دخترمون دختر شادیه. خانم مربی پرسید ارتباطش با پدرش خوبه؟ که جواب من عالی بود. خدا رو شکر کردم بابت این شادی و این ارتباط خوب. آخه گاهی نگران میشم نکنه گاهی من عصبی میشم دخترکم شاد و خوشحال نباشه. خوبه که شادی امیدم.


هم سال...

مدتی است که هر از چندگاهی فکر میکنم به زمانی که مامان همسن من بود. چقدر روزگارش با الان من متفاوت بوده. خوب این طبیعیه. چیز عجیبی نیست. این که زندگی ها عوض شدند. ارزش ها عوض شدند. آره اما اون زمان  مامان من من رو هم داشت. نوه هم داشت. داغ فرزند از دست رفته اش هم تازه بود. به روزهایی فکر کردم که روزگار مامان جوان من چقدر آشفته بوده. خوب درسته خیلی از این اتفاقها انتخاب مامان نبودند اما مامان انتخابهای اشتباه هم زیاد کرد. در زندگی رو به روی خودش بست و ما رو هم کشید تو. حالا هر کی زورش رسید در رو باز کرد  و پرید بیرون. حالا بماند با چه حال و روزی و هر کی هم نه، موند همون تو. 

به روزهای الان خودم فکر میکنم که تنها دخترم  فقط سه سال از اون روزهای بچه آخر مامان (من)بزرگتره. آره... . روزهای من خیلی با مال مامان فرق داره. شاید حمایت هایی که مامان ازشون برخوردار بود رو من ندارم و اون چیزهایی که من دارم و او نداشت. فکر که میکنم تفاوتهای زیادی پیدا میکنم. شاید او هم تو سی و هفت سالگیش دلش خیلی میگرفته و دلش میخواسته اوضاعش طور دیگری باشه. چه سی و هفت سالگی ای داشتی مادر من. بدون که من هم در سی و هفت سالگی ام دلم خیلی چیزها رو میخواد که تو اون موقع داشتی و من ندارم. 

از ماست که بر ماست

همیشه به این معتقد بوده و هستم که هر بلایی سر ما زن ها بیاد بیشترش از هم جنس های خودمونه. تا زمانی که ما خودمون این حسادت های احمقانه و حرف مفت زدن ها و همه این دشمنی های بی پایان را کنار نگذاریم چیزی درست نمیشه. وقتی خود زن ها اولین کسی هستند که بدون توجه به اینکه خودشون زن هستند و دختر دارند و.... خیلی راحت پشت سر دخترهای دیگه، زنهای دیگه هر چه، هر چه میخواهند میگویند و شوهرشون، پسرشون و برادرشون اگر اسیر زنی، یا دختری بشن نفرین و لعنت را نثار اون زن یا دختر میکنند. میگن اون باید خودشو جمع کنه و یه جوری لباس بپوشه که مردها رو هوایی نکنه. اگه زنی یا دختری زیباتر و جذاب تر از خودشون به چشم بیاد از هر ترفندی برای کم جلوه دادن زیبایی یا جذابیتش استفاده میکنند. اگر زنی موفق تر از اونها باشه بی شک هزاران عیب نهفته اش را که از دیده دیگران نهان مانده رو میکنن تا یه وقت اون موفقیتش زیاد تاثیر گذار نباشه. البته خوب به طبع من جمع بندی نمیکنم و میدونم که همیشه استثناهایی هم هستند. اما معتقدم تا خود زنها فکرشون درست نشه نمیتونن بچه سالمی از نظر روحی و فکری پرورش بدن و همچنان جامعه از این نظرها و فرهنگی البته مریض باقی میمونه. 

بهونه نوشتن این پست زن بی ملاحظه ای بود که حین رانندگی با برخورد زننده خودش منو باز به این فکرها فرو برد. قبل تر ما خانومها حین رانندگی مشکلمون با آقایون بی ملاحظه ای بود که تا میدیدند یه خانوم پشت رله سریع عکس العمل های عجیب و غریب نشون میدادند و با بوق زدن ها و چراغ دادن های مکرر اعتراض میکردند حالا به هرچی. چرا نمیری، چرا یواش میری و اصلا چرا وجود خارجی داری تو من نمیفهمم آخه؟! مدام تیکه انداختن هایی از این قبیل که پارک کردن خانوم ها اینجور و اونجور. جالبه که حالا برخی زنها پا رو از این آقایون هم فراتر میگذارند و نه تنها مقررات رو رعایت نمیکنند بلکه حین رانندگی لات بازی هم درمیارن و به اونهایی که مثل خودشون دوست ندارند لایی بکشند و بد رانندگی کنند و مقررات رو دور بزنند و ... اعتراض هم میکنند.

میخوام بگم ما زنها اگر ادعای حقوق برابر با مردها داریم قرار نیست مثل اونها باشیم. بنا نیست مثل بدهای اونها بددهنی کنیم و لات بازی دربیاریم تا ازمون حساب ببرند. جیغ جیغ کردن و کولی بازی درآوردن تا کار از پیش ببریم با لوندی کردن و دلبری کردن و کار از پیش بردن مگه فرقی داره؟ ما نیازی نداریم که کس دیگری بشیم و مردانه رفتار کنیم. ما خیلی توانایی داریم خیلییییی. ما باید خودمون باشیم. ما زن هستیم. همون موجود ظریفی که محکمه و تکیه گاه و ستون خونه. همونی که اینقدر توانایی داره که پابپای مردش تو جامعه باشه و به کار بچه ها و همسر و خونه رسیدگی کنه و آب تو دل هیچکس هم تکون نخوره. کاری که هیچ مردی از عهده اش برنمیاد. هیچ مردی. پس خرابش نکنیم. ادای مردهای لات رو هم لطفا درنیاریم. تمام. من دیگه حرفی ندارم.

با شما آیندگانم!!!!

کمی گنگ و مبهم شاید پست قبلی رو نوشتم اما دغدغه ای است مداوم برایم. اینکه مدام بخواهم حس خوب به دخترم منتقل بشه و نگران باشم که همه چی درست پیش بره. با همسر جان کلی در این مورد صحبت کردیم و نگرانی های خودمون رو بیان کردیم. نمیشه همه چیز را کنترل کرد. من اشتباه میکنم. میدونم ولی به عمل دراوردنش سخته که بنشینی و ناکامی های فرزندت را ببینی. اما گاهی لازمه که بچه ات شکست هایی رو تجربه کنه تا به قول معروف بدونه که دنیا دست کیه! باید مراقب بود و مدام پایش کرد. مدام... . اما ریسک رو باید انجام بده و باید بکذاریم تا افراد مختلف همسن خودش یا بزرگتر را ببینه تا کم کم عادت کنه که با چه موجوداتی قراره در آینده برخورد کنه. 
من فقط باید بگم که باید امیدوار باشیم که هم نسل های دختر ما اشتباه های فرهنگی را باز با خود یدک نکشند. خیلی امیدوارم که کم کم این فقر شدید فرهنگی که خیلی سخت درست میشه یه جوری از یک جایی اصلاح بشه. این یک حرکت چندین ده یا صد ساله است و به همین سادگی نیست. دیدن رفتار و گفتار برخی بچه ها همین حالاش هم آدم رو ناامید می کنه . نمیخوام موج منفی ارسال کنم اما خوب باید یه کاری کرد. باید به بچه شخصیت داد، عشق داد تا یک موجود پر گره رو نفرستیم تو حامعه که هم خودش پر از آسیب باشه و هم به دیگران آسیب برسونه. چقدر دلم میخواست حسابی در این مورد بحث میکردم. 

هجوم یک دسته حس متضاد

من معمولا خوب همزاد پنداری میکنم. بخصوص با حس های تنهایی. آه عزیزم چقدر حس تنهاییت رو خوب حس کردم... . اینقدر که ... . برخورد ناخوداگاهی داشتم که دوستش نداشتم. اما خوب ... . درست یا غلطش رو مطمئن نیستم اما گمونم بی تفاوت بودن خوب نبود. در هر صورت هر کسی یکجور بچه شو تربیت میکنه. برخی هم تلاش خاصی در این زمینه نمیکنند.فقط تونستم باهات ابراز همدردی کنم. باید بدونی پشتت پره اما ...اما باید هم بدونی از الان ‌‌و یاد بگیری که خیلی ها حس قشنگ تو و نگاه زیباتو ندارند. بی مهری ها آروم آروم خودشونو بهت نشون میدن. باید یاد بگیری از خودت حفاظت کنی. باید بدونی که وجودت خیلی باارزشه. آخ بس کنم. هر چه سعی کنم باز هم یکسری حفره هست. فقط خدایم کمکم کن که بتونم درونت رو قوی کنم و اتکا به خودت رو زیاد کنم. هر چیز یک تجربه است. من هم مدام در حال آزمون و خطا . فقط بدون که عاشقانه دوستت دارم همه روزگار.