منو یاد خودم انداختی...


ممنون از همه دوستان خوبم که اینقدر لطف داشتند و در مورد پست قبل نظراتشون رو برام نوشتند. این انگیزه ای شد برام که گاهی بحث های چالش برانگیزی رو بنویسم. آقای جعفریان هم اتفاقا خیلی نظر شما عزیزانم براشون جالب بود و تشکر کردند. باز هم ممنونم از همه تون.

خیلی وقت بود ندیده بودمش. از همکارهاش سراغش رو چند وقت پیش گرفتم؛ اون روز که وارد شد سریع شناختمش اما خیلی عوض شده بود. لاغر و تکیده. شک کردم. وقتی مطمئن شدم خودشه پرسیدم  چه خبر از ...؟ گفت آره این جمله معروف منه. جای مرجان قراره بیام. نشست و کمی صحبت کردیم و گفتم نگار عوض شدی، آروم شدی. گفت آره خوب یادت مونده منو. گفتم اونقدر تو پر انرژی بودی که بعید بود فراموشت کنم. مرجان رو خودت اومدی معرفی کردی یادته؟ آهی کشید و گفت آره یادمه. خیلی تو این یه سال اخیر سختی کشیدم، خیلی داغون شدم... همه اش گریه میکردم؛ همه اش... پیش خودم گفتم الهی بمیرم که گمونم یکی از شب گریه هات رو همین دیشب داشتی دخترکم. چشماش هیچ آرایشی نداشت و فقط به زحمت تونسته بود یکم پفش رو کنترل کنه. در کل یه نگار دیگه شده بود... چند سال بزرگتر.




یاد خودم افتادم. یاد صبح هایی که با سر سنگین و منگ پا میشدم و چشمم تو آینه به چشمها و صورت پف کرده ام می افتاد ... "آه خدایم! چیکار کنم اینها رو؟" کلی کمپرس آب سرد میکردم و در صورت وخامت اوضاع یخ میذاشتم روی صورتم. حس میکردم بهتر شده و در مواجهه با سئوالهایی که در محیط کار مطرح میشد همانا آلرژی بهترین گزینه بود که تمام سرخی چشم و التهاب صورتمون رو بهش نسبت میدادم. خوب هم جواب میداد گاها موارد مشابهی هم میشنیدم ازشون. غم چشمهام هم سعی میکردم پس یک لبخند بزرگ و الکی پنهان کنم و تا اونجایی که میتونم بگم و بخندم تا مجبور نشم به سئوالهایی در مورد خودم و ناراحتی هایم پاسخ بدم.

آه نگار! نگار! تو درست تو این اوضاع اومدی که منو یاد خودم بندازی؟ امروز طی مسیری که میومدم با خودم فکر کردم که نه رها تو دل و جرات نداری. یه بار این حرف رو زدم و دوستی گفت نگو دل و جرات ندارم رها. بگو اینجور برام بهتره. چه فرق داره حالا؟ مهم اینه که پرهام رو دیگه بستم.  پرواز رو هم فراموش کردم.

نظرات 5 + ارسال نظر
وحید زایری چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 ق.ظ http://goldoost1772.persianblog.ir

سلام
خوشا به حال زنها که خیلی راحت خودشون رو با گریستن تخلیه می کنند .
مادر دهر به ما مردها یادش رفته گریه کردن رو یاد بده !

جناب زائری مادر دهر چکار کنه ؟ اینجوری مردا رو بار میارن. گریه کردن به قول یکی از دوستانم صرفا یه واکنشه نه الزاما برای سبک کردن... گاهی بعد از گریه و مخصوصا از نوع شدید و طولانیش یه منگی و سردردهای خاصی هم داره...

پونه چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ب.ظ http://jojo-bijor.mihanblog.com

رها جون خوبی عزیزم؟
چرا پر هاتو بستی یعنی چی؟؟
امیدوارم همیشه شاد باشی دوست من

ممنون پونه گلم خوبم عزیز
چون ازشون استفاده نمیکنم.

ممنونم عزیز دلم

مامان سارا چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ب.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

کلی دلم برای نکار و روزکارش سوخت
امید که همون دوست سابقت بشه ¸پر انرزی

تو هم بشی همون رهایی که می خواهی

فدات بشم سارا جان.
من هم امیدوارم سارا جونم. ممنون از لطفت

مریم چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ب.ظ

سیمین چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 ب.ظ

سلام رها جان
ممنونم از تبریکت.خوشحالم کردی مهربون

قربونت عزیزم خواهش میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد