spellbound

پر بیراه نگفتند که هر یک از فیلمهای هیچکاک برای خود کلاس درسی است.

فیلم طلسم شده یا همون spellbound آلفرد هیچکاک 21مین اثر اوست که در سال 1945 ساخته شده.

در ابتدای فیلم جمله ای از شکسپیر بیان میشود:

" گناه نه در طالع ما بلکه در خود ماست"

این فیلم در مورد سایکو آنالیز یا تجزیه و تحلیل روان انسان است. روانکاو از بیمار میخواهد که در مورد پیچیدگی هایی که در اعماق وجود خود مخفی کرده صحبت کند و با این کار گویی درهای بسته درون وجود خود را میگشاید و میتواند از عقده ها و احساس گناه درونی خویش رهایی یابد.



اینگرید برگمن در نقش کنستانس پیترسون که دکتر روانپزشکی است که در یک مرکز نگهداری از بیماران روانی مشغول به کار میباشد.


ریاست این مرکز قرار است از دکتر مارچسون به دکتر آنتونی ادواردز منتقل شود. با آمدن ادواردز شروع تازه ای در زندگی احساسی کنستانس رخ میدهد اما بعد از مدتی متوجه میشود که این فرد دکتر ادواردز نیست و او اعتراف میکند که ادوارد را کشته. او یک کیس روانی با بیماری فراموشی است که هویت خود را به خاطر نمی آورد. اما کنستانس شک ندارد که این مرد قاتل نیست. نام واقعی او جان بالانتین است(گرگوری پک).


             

پلیس جسد آنتونی ادواردز رو در یک پیست اسکی پیدا میکنه و برای بازجویی به این مرکز میاد. اما جان قبلا رفته. کنستانس به دنبال او میره و قصد داره به عنوان روانپزشک او به بهبودیش کمک کنه. 

در این تعقیب و گریز کنستانس جان رو پیش استاد پیرش دکترالکس برولوو میبره و با کمک استاد سعی در برگرداندن حافظه از دست رفته جان رو میکنه.

            

دکتر برولوو یکی از شخصیتهای بسیار جالب در این فیلمه که خیلی هم دوست داشتنیه. روانکاو خبره ایه و خیلی به این دو کمک میکنه.

از صحنه های جالب فیلم خوابیه که جان دیده که از نظر روانشناختی روانکاو رو به ضمیر فرد راهنمایی میکنه. خواب عجیب و جالبیه که با پیگیری اون حقیقت ماجرا و حقیقت وجودی جان روشن میشه.


کنستانس با جان به محل حادثه میرن و اسکی میکنند. تا اینکه حافظه جان برمیگرده و به هویت خودش پی میبره و متوجه میشه که چه اتفاقی افتاد که او بار گناه رو از کودکی با خود حمل میکرد و اون کشته شدن برادرش بود و او اقرار میکنه که این یک حادثه بوده و مرگ برادرش تقصیر او نبوده.

                                

اما مرگ ادواردز رو به خاطر نمیاره ولی در مرگ ادواردز افقی تازه گشوده میشه و اون اینه که مرگش اتفاقی نبوده...

سکانس جالب دیگه ای که در این فیلم من خیلی دوست داشتم مکالمه کنستانس با دکتر مارچسونه و صحنه آخر این سکانس که دوربین در حالیکه کنستانس رو در حین بیرون رفتن از در نشون میده که با حرکت دست مارچسون روی تفنگ حرکت میکنه و بعد از خارج شدن کنستانس 180 درجه میچرخه و ...


                     

توصیه میکنم این فیلم رو اگه ندیدید ببینید که بارها وبارها دیدن این فیلم به درک بهتر از اون هم کماکان کمک میکنه.


التیام

   


زن، خواب آلود از تختخواب پایین اومد و تو حالت گیج و منگی اولین چیزی که به ذهنش رسید خونه ی پر از خرده شیشه ای بود که راه رفتن و مانور دادن درش دیگه آسون نبود. صاف رفت سراغ دفتر جلد قرمزش و بار ذهن شلوغش رو کمی اونجا خالی کرد.

دفتر رو بست و مستقیم جلو رو نیگا کرد. چشمای پف کرده اش بدجوری میسوخت. انگار بعد از مستی سختی از خواب بیدار شده باشه؛ سرش بدجوری سنگینی میکرد. دیگه به اتفاقهایی که شب گذشته افتاده بود فکر نمیکرد.  فقط حس بدی نداشت. حالتش مثل یه ریکاوری بود که بعد از درد و رنج و بیماری حادی حاصل شده باشه. حال هر دوشون همین بود. انگار که یه چیزی شبیه به یه کورک بزرگ، یه غده، یا یه دمل چرکی و شایدم یه شیئی مثل گلوله رو جراحی کرده باشند و در آورده باشندش. چیزی که بارها و بارها درد گرفته و خواسته که سر باز کنه اما مجالش ندادند و باز به حال خودش رهاش کردند. کمی فقط بی حسش کردند، اونم لوکال. اما حالا با تمام سختی بالاخره تن به تیغ دادند. درد کشیدند، فریاد زدند، اشک ریختند و شکستند. انگار رنج مزمنی رو به کنار زده باشند. گوییا زایشی پس از در هم پیچیدنی عظیم پدید آمده باشه.

از آنجایی که از پس این همه شیشه و کریستال شکسته به تنهایی بر نمیومد. باز برگشت به تختخواب و به مرد تازه از دیار خواب آمده اش لبخند زد.

- پا میشی؟

ـ اوهوم[با لبخند]

ـ کار جنون ما به تماشا کشیده است. نمیتونم تنهایی کاریشون کنم خودت باید کمکم کنی.

ـ خوب کاری کردی حالا پا میشیم جمع میکنیم.


روبروی هم اول به تماشای کارشان می ایستند و بعد با احتیاط شروع به برداشتن تکه های بزرگ شیشه میز میکنند. مرد کمی عصبیه و زن خیلی خونسرد گهگاهی بهش نگاه میکنه و لبخندی کمرنگ رو بهش تحویل میده. 

صدای خرچ و خرچ مکش خرده های شیشه به درون ماشین غرنده جارو برقی زن رو در حالیکه توی آشپزخونه داره تکه های بزرگ شکلات خوری کریستال و بطری زینتی روی اوپن رو برمیداره به فکر میبره که "خوبه خشمش رو روی خرد کردن اینها خالی کرد وگرنه چه سمی در وجودش منتشر میشد." به تلخی به کسانی فکر کرد که بودنشون مثل خوردن زیاد داتورا برای دیگران مسموم کننده است.




نوستالژی ها و کانفیوژن های رها

 


گاهی فراموشم میشه که چیزهایی رو که به دیگران میگفتم خودم اجراشون کنم. دوستم، هانی، گاهی بهم میگه رها تو که خودت سر فلان قضیه فلان سخنرانی رو برام کردی که کلی دلگرمم کرد و باعث شد برم جلو حالا خودت... آره راست میگی. من همون رها هستم. باید بیشتر به خودم نزدیک شم تا تمام ایمانی که به خودم دارم برگرده. با درک عمیق بهتر بتونم خودم و زندگیمو منیج کنم. کمااینکه با این سبک و سیاق موثرتر هم خواهم بود. بعد از این همه کانفیوژن بالاخره راهش رو پیدا میکنم.


                        


علی آبله مرغون گرفته دیروز زنگ زدم خونه شون خودش گوشی رو برداشت. بهش گفتم که نخارونی عمه ها زخماتو . در حالی که جوابو حفظ بود و گفت اگه بخارونم؟ منم گفتم به خون میفته قربونت برم و خودش هم اضافه کرد که جاش هم میمونه.چقدر پسر مودبی شده با مامانش که صحبت کردم گفت نمیدونی چه فیلمی در آورده و با جوش هاش صحبت میکنه و بهشون میگه که اذیتش نکنند و اینکه دوستشون داره. به مامانش گفته ازم فیلم بگیر و برای کل فامیل پیغام گذاشته با چه سوز و گدازی اونم. ازمون خواسته که باهاش تماس بگیریم و احوال زخمهاش رو بپرسیم. بچه ام دچار دپرشن مفرط شده. دلم خواست بود پیشم بغلش میکردم. 



علی پسر داداشمه؛ کوچکترین نوه خانواده و در حال حاضر تنها نوه که پسره. ۵ سالشه. مامان من خیلی پسر دوست داره و هر کدوم از دختر یا عروسهاش باردار میشدند ته دلش دوست داشت که جنین دختر نباشه. اما از اونجایی که خدا جون به علاقه شدید مامان جان ما به دختر پی برده بود  فی الفور هر چی دختر تو دیار آیندگان دم دستش بود تالاپی مینداخت تو دامنش و مامان هم همش سجده شکر به جا می آورد.

جاتون خالی داداش بزرگه ام ۳تا، خواهر بزرگم ۳تا ، اون یکی خواهرم ۲تا دختر دارند اونم چه دسته گلهایی یک از یک زیباتر و ملوس تر. مامان میگه سفره بندازم دخترامو بشونم پای سفره تا خود آمریکا میرسه. البته من خیلی مودبانه این سخن مامان رو ایراد نمودم. بی خیال  که اصل سخن چیه مفهوم کلیش همینه که گفتم. تازه شم نیکا هم که کوچکترین عضو خانواده و نتیجه مامان که معرف حضور همه هست. وقتی دور هم جمع میشیم(البته اگه اختلافها و مسافتها بهمون مجال بدن) همهمه خیلی باحالی میشه یه عالم دختر اونم چه دخترای باکمالاتی! به قول مامان بزرگ نمره یک! زمانی که دانشجو بودم وقتی میومدم خونه همه بچه ها و عروس ها و نوه ها دورمون جمع میشدند و دختر خاله ام هم که با هم همسنیم به جمعمون اضافه میشد. مامان بزرگ سردسته این سلسله بود بزرگ همه مون. تا دیروقت بیدار میموندیم و حتی موقع خواب هم پچ پچ و خنده های قایمکی مون امون رو از مامان میگرفت و با صدای اعتراض آمیز و دوست داشتنیش که از بچگی همینطوری دعوامون میکرد میغرید که: بخوابید دیگه و این ما رو تحریک میکرد که بیشتر سر و صدا کنیم. چرا؟ ... نمیخوام حسرت اون روزها رو بخورم میخوام خاطره اش رو آکبند و زلال تو ذهنم نگه دارم و با مرورش بسی محظوظ گردم. 

ـ دوست داشتم عکس بچه ها رو میذاشتم همرام نیست متاسفانه شاید بعدا اضافه کردم

آنیوتا

 امروز با سوسن جون(همکارم) چایی خوردیم و یکم حرف زدیم چقدر دلم میخواست با یکی اینطوری حرف میزدم چقدر دلش صافه و زلال. چقدر خودمونیه و ساده. چقدر هم نکته مشترک پیدا کردیم. یکی از این نکات مشترک یکی از دوستان مشترکمون بود. گفتم اومده بودم اینجا ایشون از اولین کسانی بودند که من باهاشون رابطه برقرار کردم و اتفاقا خیلی دوستشون دارم. خیلی بی پیرایه صحبت میکنند. اتفاقا زمینه آشنایی من با آقای جعفریان رو هم ایشون باعث شد. سوسن جون خیلی خوشحال شد. خیلی فرصت چالش نداشتیم اما باز هم خوب بود. همش هم از یبوست نیکا شروع شد! و میز گردی در همین خصوص...چند دقیقه پیش هم مرضی زنگ زده خوشحال که خاله شکمش کار کرد... خدا رو شکر. کشت ما رو این نیکا. وحید، مریم همه آماده باش بودند که نیکا خانوم ن...ه حالا که ر...ه همه خوشحالند و به قول مرضی برید خوشحالی کنید. الهی فداش شم وقتی با مامانیش صحبت میکنم همیشه یه صدایی از خودش در میاره ابراز وجود میکنه.


یهو یاد سالن مولاژ افتادم ... یاد مژگان افتادم که اونجا میرفتند درس میخوندند... یاد همکلاسیش و اینکه کاش یه خبری از مژگان داشتم و سیما... کاش پیداشون میکردم. باید دنبال نشونه ها رو بگیرم. دنبال دو تا خانم مهندس خوشگل میگردم. خیلی وقته گمشون کردم هیچ نشونه خاصی ندارم اما چرا انگار میشه یه کارایی کرد. پیداشون کردم خبرتون میکنم.


دلم خواست یه داستان کوتاه بذارم. یه داستان کوتاه ایندفعه از آنتوان چخوف.


آنیوتا

آنتوان پاولویچ چخوف

برگردان احمد گلشیری

                                    



  استپان‌ کلوچکف‌، دانشجوی‌ سال‌ سوم‌، توی‌ ارزان‌ترین‌ اتاق‌ یک‌مجتمع‌ بزرگ‌ آپارتمانی‌ مبله‌ می‌رفت‌ و می‌آمد و سرگرم‌ حاضر کردن‌درس‌ آناتومی‌ بود. دهانش‌ خشک‌ شده‌ بود و پیشانی‌اش‌ از فرط تلاش‌بی‌وقفه‌ برای‌ به‌ خاطر سپردن‌ مطالب‌ به‌ عرق‌ افتاده‌ بود.
   هم‌اتاقش‌، آنیوتا، دختری‌ بیست‌ و پنج‌ساله‌، سبزه‌، ریزاندام‌،لاغر، رنگپریده‌ با چشمان‌ خاکستری‌ روشن‌، جلو پنجره‌ای‌ نشسته‌ بودکه‌ شیشه‌هایش‌ را نقش‌ و نگار شبنم‌های‌ یخزده‌ پوشانده‌ بود. پشتش‌را خم‌ کرده‌ بود و با نخ‌ قرمز یقه‌ پیراهن‌ مردی‌ را برودری‌دوزی‌می‌کرد. در کارش‌ عجله‌ای‌ نشان‌ نمی‌داد. ساعت‌ دیواری‌ راهروخواب‌آلود دو ضربه‌ نواخت‌. .....

..... با وجود این‌، اتاق‌ را برای‌ صبح‌ سر وسامان‌ نداده‌ بودند، لباس‌های‌ خواب‌ مچاله‌ شده‌ بود; بالش‌ها،کتاب‌ها و لباس‌ها همه‌ جا پر و پخش‌ بود. روی‌ سطل‌ بزرگ‌ پسابی‌ که‌لبالب‌ از کف‌ صابون‌ بود، ته‌سیگارهای‌ زیادی‌ شناور بود و آت‌ وآشغال‌های‌ کف‌ اتاق‌ گویی‌ به‌عمد روی‌ هم‌ تلنبار شده‌ بود.

کلوچکف‌ تکرار کرد: «ریه‌ راست‌ از سه‌ قسمت‌ تشکیل‌ شده‌...حدود آن‌: قسمت‌ قدامی‌، در جداره‌ داخلی‌ قفسه‌ صدری‌، به‌ دنده‌چهارم‌ یا پنجم‌ می‌رسد; از پهلو به‌ دنده‌ چهارم‌ و از پشت‌ به‌ استخوان‌کتف‌... .»

کلوچکف‌ چشمانش‌ را به‌ سقف‌ دوخت‌ و سعی‌ کرد آنچه‌ راخوانده‌ مجسم‌ کند، و چون‌ نتوانست‌ تصویر روشنی‌ پیش‌ نظر بیاورد،دستش‌ را بالا آورد تا از روی‌ جلیقه‌ دنده‌های‌ فوقانی‌اش‌ را لمس‌ کند.

گفت‌: «این‌ دنده‌ها حال‌ کلیدهای‌ پیانو را دارند. آدم‌ اگر می‌خواهدگیج‌ نشود باید به‌ نحوی‌ دانه‌دانه‌شان‌ را بشناسد. برای‌ این‌ کار یا بایداسکلت‌ دم‌ دست‌ آدم‌ باشد یا یک‌ بدن‌ زنده‌... آهای‌، آنیوتا، بگذارببینم‌ اوضاع‌ از چه‌ قرار است‌.»

آنیوتا دوختنی‌اش‌ را زمین‌ گذاشت‌، بلوزش‌ را درآورد و خودش‌ راراست‌ گرفت‌. کلوچکف‌ اخم‌ کرد، روبه‌رویش‌ نشست‌ و شروع‌ به‌شمردن‌ دنده‌ها کرد.

«اوهوم‌... دنده‌ اول‌ را نمی‌شود پیدا کرد، پشت‌ استخوان‌ کتف‌است‌ ... این‌ یکی‌ حتما دنده‌ دوم‌ است‌ ... آره‌... این‌ سومی‌ است‌...این‌ چهارمی‌ است‌... اوهوم‌!... آره‌... چرا وول‌ می‌خوری‌؟»

«آخر، انگشت‌هاتان‌ یخ‌ کرده‌!»

«آرام‌ بایست‌... نترس‌، نمی‌میری‌. جم‌ نخور. این‌ حتما دنده‌ سوم‌است‌، پس‌... این‌ یکی‌ چهارمی‌ است‌... چقدر پوست‌ و استخوانی‌،اما آدم‌ نمی‌تواند دنده‌هایت‌ را پیدا کند. این‌ دومی‌ است‌... این‌ سومی‌است‌... انگار قاطی‌ شد... درست‌ معلوم‌ نیست‌... باید بکشم‌شان‌...قلم‌ من‌ کجاست‌؟»

کلوچکف‌ قلمش‌ را برداشت‌ و روی‌ سینه‌ آنیوتا خطوطی‌ موازی‌هم‌، در امتداد دنده‌ها، کشید.

 «عالی‌ است‌. حالا کار ساده‌ می‌شود... می‌شود فهمید جای‌هرکدام‌ کجاست‌. پاشو بایست‌!»

آنیوتا از جا بلند شد و چانه‌اش‌ را بالا برد. کلوچکف‌ شروع‌ کرد، باکشیدن‌ خط، جای‌ دنده‌ها را مشخص‌ کند. چنان‌ غرق‌ کار بود که‌ پی‌نبرد لب‌ها، بینی‌ و انگشتان‌ آنیوتا از سرما دارد کبود می‌شود. آنیوتامی‌لرزید و در عین‌ حال‌ می‌ترسید که‌ دانشجو به‌ صرافت‌ بیفتد و کار رانیمه‌تمام‌ بگذارد و بعد، احتمالا، در امتحان‌ مردود شود.

کلوچکف‌ که‌ کارش‌ تمام‌ شد، گفت‌: «حالا کاملا مشخص‌ است‌.همین‌طور بنشین‌ تا خطوط پاک‌ نشود، و من‌ هم‌ خوب‌ حالیم‌ بشود.»

 و دانشجو باز شروع‌ کرد توی‌ اتاق‌ قدم‌ بزند و پیش‌ خود مطالب‌ راتکرار کند. آنیوتا، با آن‌ خطوط سیاه‌ روی‌ سینه‌، حال‌ آدمی‌ را پیداکرده‌ بود که‌ خال‌ کوبیده‌ باشد. کز کرده‌ بود، از سرما می‌لرزید و توی‌فکر بود. معمولا خیلی‌ کم‌ حرف‌ می‌زد، همیشه‌ ساکت‌ بود و توی‌فکر بود...

 در طول‌ شش‌ هفت‌ سال‌ سرگردانی‌ و، از یک‌ اتاق‌ مبله‌ به‌ اتاق‌ مبله‌دیگر رفتن‌، با پنج‌ دانشجو مثل‌ کلوچکف‌، آشنا شده‌ بود. هر پنج‌ نفردرس‌شان‌ را تمام‌ کرده‌ بودند و وارد جامعه‌ شده‌ بودند; و البته‌، مثل‌آدم‌های‌ محترم‌ مدت‌ها پیش‌ فراموشش‌ کرده‌ بودند. یکی‌ از آن‌هاتوی‌ پاریس‌ زندگی‌ می‌کرد; دو نفر پزشک‌ شده‌ بودند; چهارمی‌ نقاش‌بود; و پنجمی‌ گفته‌ می‌شد که‌ استاد دانشگاه‌ شده‌ است‌. کلوچکف‌دانشجوی‌ ششم‌ بود... چیزی‌ نمی‌گذشت‌ که‌ او هم‌ درسش‌ را تمام‌می‌کرد و وارد جامعه‌ می‌شد. بی‌تردید، آینده‌ درخشانی‌ در انتظارش‌بود و احتمالا انسان‌ بزرگی‌ می‌شد. اما با این‌ وضع‌ که‌ نمی‌شد زندگی‌کرد; کلوچکف‌ نه‌ توتون‌ داشت‌ و نه‌ چای‌، و فقط چهار حبه‌ قندبرایش‌ مانده‌ بود. آنیوتا باید عجله‌ می‌کرد و برودری‌دوزی‌اش‌ را به‌آخر می‌رساند، می‌برد به‌ دست‌ زنی‌ می‌داد که‌ سفارش‌ آن‌ را داده‌ بودو آن‌وقت‌ با یک‌ ربع‌ روبلی‌ که‌ می‌گرفت‌ چای‌ و توتون‌ می‌خرید.

صدایی‌ از پشت‌ در گفت‌: «می‌شود بیایم‌ تو؟»

 آنیوتا به‌سرعت‌ یک‌ شال‌ پشمی‌ روی‌ شانه‌هایش‌ انداخت‌.فتیسف‌ نقاش‌ پا به‌ اتاق‌ گذاشت‌.

 فتیسف‌ مثل‌ حیوانی‌ وحشی‌، همان‌طور که‌ با آن‌ طره‌های‌ بلندموها که‌ تا روی‌ ابروها ریخته‌ بود، خیره‌ نگاه‌ می‌کرد، خطاب‌ به‌کلوچکف‌ گفت‌: «آمده‌ام‌ لطفی‌ در حقم‌ بکنی‌. آره‌، لطفی‌ در حقم‌بکنی‌ و آنیوتا را یکی‌ دو ساعت‌ در اختیارم‌ بگذاری‌. آخر، دارم‌ تابلومی‌کشم‌ و بدون‌ مدل‌ کارم‌ پیش‌ نمی‌رود.»

کلوچکف‌ موافقت‌ کرد: «البته‌، با کمال‌ میل‌، آنیوتا، بیا برو.»

آنیوتا زیر لب‌ آرام‌ گفت‌: «کارهایی‌ که‌ زمین‌ مانده‌ چه‌ می‌شود؟»

 مزخرف‌ نگو! این‌ بابا کاری‌ که‌ با تو دارد به‌خاطر هنر است‌، نه‌به‌خاطر چیزهای‌ پیش‌ پا افتاده‌. حالا که‌ می‌توانی‌ چرا کمکش‌نمی‌کنی‌؟»

 آنیوتا شروع‌ کرد به‌ لباس‌ پوشیدن‌.

 کلوچکف‌ گفت‌: «حالا این‌ تابلو چی‌ هست‌؟»

 «سایکی‌ است‌، موضوع‌ جالبی‌ است‌. اما، راستش‌، پیش‌ نمی‌ره‌.به‌ مدل‌های‌ مختلفی‌ نیاز دارم‌. دیروز یک‌ مدل‌ داشتم‌ که‌ پاهاش‌ آبی‌بود. پرسیدم‌: ,چرا پاهات‌ آبی‌ان‌؟، و او گفت‌، ,از جوراب‌هایم‌ رنگی‌شده‌اند.، تو هنوز داری‌ خرخوانی‌ می‌کنی‌! خیلی‌ خوشبختی‌! چه‌حوصله‌ای‌ داری‌!»

 «طب‌ کاری‌ است‌ که‌ آدم‌ بدون‌ خرخوانی‌ نتیجه‌ نمی‌گیرد.»

 «اوهوم‌... عذر می‌خواهم‌، کلوچکف‌، تو راستی‌راستی‌ مثل‌ خوک‌زندگی‌ می‌کنی‌! توی‌ آشغالدانی‌ داری‌ دست‌ و پا می‌زنی‌!»

 «منظورت‌ چیست‌! من‌ چاره‌ای‌ ندارم‌... ماهی‌ دوازده‌ روبل‌ که‌پدرم‌ بیش‌تر برایم‌ نمی‌فرستد، و با این‌ مبلغ‌ هم‌ نمی‌شود خوب‌زندگی‌ کرد.»

نقاش‌، که‌ با احساس‌ انزجار ابرو در هم‌ کرده‌ بود، گفت‌: >خوب‌،آره‌... آره‌... اما با وجود این‌ تو بهتر هم‌ می‌توانی‌ زندگی‌ کنی‌. آدم‌تحصیل‌کرده‌ وظیفه‌ دارد که‌ خوش‌سلیقه‌ باشد، عاشق‌ زیبایی‌ باشد،غیر از این‌ است‌؟ آن‌وقت‌ این‌جا معلوم‌ نیست‌ چه‌ جای‌ لجن‌مالی‌است‌! این‌ تختخواب‌، این‌ سطل‌ پساب‌، این‌ کثافت‌ها... آن‌ ظرف‌های‌نشسته‌... گندش‌ را بالا آورده‌ای‌!»

دانشجو با حال‌ گیج‌ و منگ‌ گفت‌: «راست‌ می‌گویی‌، اما آخر آنیوتاامروز دستش‌ نرسیده‌ تمیزکاری‌ کند; صبح‌ تا حالا دستش‌ بند بوده‌.»

پس‌ از رفتن‌ نقاش‌ و آنیوتا، کلوچکف‌ روی‌ کاناپه‌ دراز کشید وهمان‌طور درازکش‌ شروع‌ به‌ حاضر کردن‌ درس‌ کرد; سپس‌ تصادفاخوابش‌ برد، ساعتی‌ بعد که‌ بیدار شد سرش‌ را روی‌ مشت‌هایش‌گذاشت‌ و با حالی‌ اندوهگین‌ توی‌ فکر فرو رفت‌. به‌ یاد حرف‌ نقاش‌افتاد که‌ گفته‌ بود آدم‌ تحصیل‌کرده‌ وظیفه‌ دارد خوش‌سلیقه‌ باشد ودور و اطرافش‌ به‌راستی‌ برایش‌ مهوع‌ و مشمئزکننده‌ بود. آینده‌اش‌ را،همان‌طور که‌ در ذهنش‌ بود، در نظر آورد. به‌ یاد زمانی‌ افتاد که‌، دراتاق‌ مشاوره‌، بیمارانش‌ را می‌بیند و در اتاق‌ ناهارخوری‌ بزرگی‌ درمصاحبت‌ همسرش‌، که‌ خانمی‌ به‌ تمام‌ معناست‌، چای‌ می‌نوشد. وحالا این‌ سطل‌ پساب‌ که‌ ته‌ سیگارها تویش‌ شناور بود حالش‌ را به‌ هم‌می‌زد. آنیوتا هم‌ پیش‌ نظرش‌ آمد، چهره‌ای‌ بی‌نمک‌، نامرتب‌،ترحم‌انگیز... و عزمش‌ را جزم‌ کرد که‌، به‌ هر قیمتی‌ هست‌، بی‌درنگ‌از او جدا شود.

 وقتی‌ آنیوتا از خانه‌ نقاش‌ برگشت‌ و کتش‌ را درآورد، کلوچکف‌ ازجایش‌ بلند شد و به‌طور جدی‌ گفت‌:

 «نگاه‌ کن‌، دختر خوب‌... بگیر بنشین‌ و گوش‌ بده‌ چه‌ می‌گویم‌. ماباید جدا بشویم‌! راستش‌، من‌ دیگر نمی‌خواهم‌ با تو زندگی‌ کنم‌.»

 آنیوتا خسته‌ و کوفته‌ از خانه‌ نقاش‌ برگشته‌ بود. در آن‌جا در نقش‌مدل‌ آن‌قدر روی‌ پا ایستاده‌ بود که‌ رنگ‌ به‌ چهره‌اش‌ نمانده‌ بود،چشمانش‌ گود افتاده‌ بود و چانه‌ نوک‌درازش‌ درازتر شده‌ بود. درجواب‌ حرف‌های‌ دانشجو چیزی‌ نگفت‌، فقط لب‌هایش‌ شروع‌ به‌لرزیدن‌ کرد.

 دانشجو گفت‌: «به‌ هر حال‌، ما هرچه‌ زودتر باید از هم‌ جدا بشویم‌.تو دختر خوب‌ و نازی‌ هستی‌; بی‌عقل‌ نیستی‌، درک‌ می‌کنی‌... .»

آنیوتا کتش‌ را پوشید و بی‌آن‌که‌ حرفی‌ بزند برودری‌دوزی‌اش‌ راتوی‌ کاغذ پیچید، سوزن‌ و نخ‌هایش‌ را برداشت‌. سپس‌، توی‌ طاقچه‌پنجره‌، چشمش‌ به‌ چهار حبه‌ قندی‌ افتاد که‌ لای‌ کاغذ پیچیده‌ شده‌بود، آن‌ را هم‌ برداشت‌ و کنار کتاب‌ها روی‌ میز گذاشت‌.

با لحنی‌ آرام‌ و همان‌طور که‌ رویش‌ را برمی‌گرداند تا اشک‌هایش‌دیده‌ نشود، گفت‌: «این‌ هم‌... قندهاتان‌... .»

 کلوچکف‌ پرسید: «حالا چرا اشک‌ می‌ریزی‌؟»

 با ناراحتی‌ توی‌ اتاق‌ قدم‌ می‌زد، سپس‌ گفت‌:

 «تو راستی‌راستی‌ دختر عجیبی‌ هستی‌... راستش‌، ما باید از هم‌جدا بشویم‌. برای‌ همیشه‌ که‌ نمی‌توانیم‌ با هم‌ زندگی‌ کنیم‌.»

دختر چیزهایش‌ را جمع‌ کرد و سرش‌ را برگرداند تا خداحافظی‌کند. کلوچکف‌ دلش‌ به‌ حال‌ او سوخت‌. پیش‌ خود فکر کرد: «چطوراست‌ یک‌ هفته‌ دیگر هم‌ بگذارم‌ بماند؟ ممکن‌ است‌ خودش‌ بخواهدبماند و آخر هفته‌ می‌گویم‌ برود.» و خشمگین‌ از این‌که‌ ضعف‌ نشان‌داده‌ بود، با خشونت‌ داد زد:

«بیا، چرا همین‌طور آن‌جا ایستاده‌ای‌؟ اگر می‌خواهی‌ بروی‌ برو واگر دلت‌ نمی‌خواهد، کتت‌ را در بیاور و بمان‌! می‌توانی‌ بمانی‌!»آنیوتا آرام‌ و دزدانه‌ کتش‌ را درآورد، بعد بینی‌اش‌ را هم‌ دزدانه‌گرفت‌ و، بی‌آن‌که‌ سروصدا کند، سر جای‌ همیشگی‌اش‌، روی‌چهارپایه‌ کنار پنجره‌، نشست‌.

دانشجو کتاب‌ درسی‌اش‌ را برداشت‌ و شروع‌ کرد ازین‌ گوشه‌ اتاق‌به‌ آن‌ گوشه‌ برود و بیاید. گفت‌: «ریه‌ راست‌ از سه‌ قسمت‌ تشکیل‌شده‌: قسمت‌ قدامی‌، در جداره‌ داخلی‌ قفسه‌ صدری‌، تا دنده‌ چهارم‌یا پنجم‌ می‌رسد... .»

توی‌ راهرو یک‌ نفر نعره‌ می‌زد: گریگوری‌، این‌ سماور که‌ بی‌آب‌مانده‌!»


http://www.pakdelan.mihanblog.com/




عزیزترین عزیز...

اومدم

هنوز همه چی مرتب نیست. اما برگشتیم سر جامون. یه سری تعمیرات داشتیم. چشمتون روز بد نبینه گچ سقف ریخته بود پایین. حالا خدا رو شکر کسی نبود؛ جمعه این اتفاق افتاد. ولی تصور کنید وقتی سقف ریخت خیلی صحنه دهشتناکی بود(رفتیم تو ضبط شده های دوربین نگاه کردیم) یه تیکه بزرگ گچ افتاد رو صندلی من. به هر حال به خیر گذشت. 


                  


دوازده سال از روی نبودنت گذشت و رفت. تو همچنان بدون درد خوابیدی. چقدر خوشحالم که دیگه نفسهات رو با درد نمیکشی. چقدر خوشحالم که سرفه های خس خس دار امون نفست رو نمیبره و سیاه و کبودت نمیکنه. سلولهای ریه ات چه خوبه که دیگه بی مهابا زیاد نمیشن و متاستاز نمیدن. نبودنت رو اما دوست ندارم. دلتنگت میشم خوب. گاهی دلم لک میزنه برای خنده هات و طنز گویی هات. دلم میخواد مثل قدیما بشینم کنارت آروم و ساکت و با رگهای روی مچ دستت بازی کنم و مدتها از در رفتن اونها زیر انگشتام سرگرم شم. تو هم با عشق نگام کنی و هیچی نگی.

آخرین دیدارمون رو یادم نمیاد آخه من نبودم وقتی تو برای همیشه همه مون رو ترک کردی. همیشه دوست داشتم بودم. یه دنیا حرف و خاطره و حسرت؛ عکسامون و یک صفحه از تقدیرنامه پایان نامه ام که هر زمان بهش نگاه میکنم بغض میکنم و اشک جلوی دیدم رو میگیره:

تقدیم به عزیزترین عزیز سفر کرده ام

پدر


قوی سیاه!

اگه بارون بزنه آخ اگه بارون بزنه... بارون زد.

رها هم بهتره و دیروز اتفاقا کلی خندیدم ویزیتور یکی از شرکتها اومده بود که من ازش خیلی خوشم میاد و خیلی دختر دوست داشتنی و خانمیه. ابتدا در مورد کاری با هم صحبت کردیم و... بعدشم دو سه دقیقه در مورد خودمون. نه که فکر کنید در مورد شوهرانمون ها نه چه معنی میده آدم تو محل کار در مورد شوهران صحبت کنه. در مورد کچلی،سفید شدن موها و شکم برآمده شون هم هیچ صحبتی به میان نیومد. خیالتون راحت البته به من چه که خیالش رو راحت کنم و بگم که اینا همش خوش تیپیه و مهم نیست تو به خودت برس و اون هم نگفت که ما بیشتر به چشم بیایم بهتره و از این جور حرفها. بعدشم کلی قربون همدیگه رفتیم. و حالا این وسط آقای(ف) هم کنجکاو که ما به چی این همه میخندیم و من هم جدی بعد از رفتن خانم (ه) گفتم که حرف زنونه بود تازه خود آقای (ف) که سوژه اصلی خنده بود وسط صحبتهای جدی و کاری ما که در حین انجام کارش آوازهای هندی به قول خودش لاوش رو زمزمه میکرد. من هم خودم رو کنترل میکردم که نخندم. خانم (ه) هم به روی خودش نمی آورد


Black swan



و اما ُُُُُُ ُقوی سیاهُ ُ.wow...WOW...wow دیروز فیلم black swan یا همون قوی سیاه رو دیدم.

وه که چقدر دوست داشتمش. البته ناتالی پورتمن از هنرپیشه هایی هست که خیلی بهش علاقمندم خیلی و کارهاش رو هم خیلی دوست دارم. از همون پروفشنالیست یا همون لئون تا آخرین کاری که من ازش دیدم و همین قوی سیاه بود. هم میمیک چهره اش رو خیلی دوست دارم که خیلی خاص و دوست داشتنی و به نظرم بی نقصه و هم بازیش رو. به نظرم شخصیت جذاب و خاصی هم داره. با یه غرور خاص(شاید نشه گفت غرور) که من خیلی دوست دارم این مدل غرور رو در خانم ها. متولد 19 جون 1981 (خردادیه این عزیز دل من!) در اسرائیل هست. پدرش یه دکتر اسرائیلیه و مادرش هم یه هنرپیشه از اوهایو. 


                                     

در این فیلم که محصول 2010 هست و ساخته دارن آرونوفسکی(کارگردان کشتی گیر). آرنوفسکی این فیلم خود را یک نوع ادای دین به هنر باله میداند. ناتالی پورتمن هم یکسال شبانه روز به طور مداوم به تمرین باله پرداخت و اصلا هم بدل جاش کار نمیکرد. ناتالی پورتمن که در فیلم نامش نینا هست دچار نوعی وسواس شدید فکری است و به خاطر نقشی که قرار است در یک نمایش (نقش قوی سفید و سیاه) بگیرد خود را یک قو میپندارد(دختر قو).

نینا دختر جوونیه که با مادر سختگیرش زندگی میکنه و خیلی تمرین های باله شو جدی میگیره. مادر آرزوهای تحقق نیافته اش رو در دخترش جستجو میکنه. نینا نقش قوی سفید و سیاه رو در نمایش دریاچه قو(اثر چایکوفسکی) موفق میشه بگیره.


نمایش دریاچه قو



                  

دختر زیبا رویی طلسم میشه و به شکل قوی سفید در میاد و فقط عشق میتونه طلسمشو باطل کنه. حالا شاهزاده ای که قراره عاشق قوی سفید شه رو یک قوی سیاه فریبنده و زیبا اغوا میکنه. قوی سفید هم از ناراحتی خودش رو میکشه و پایانی غمناک برای این قصه رقم میخوره.


                               



                             

توماس مدیر شرکت باله، نینا رو جایگزین بث (بالرین شماره یک قبلی این شرکت باله) میکنه و نینا که خیلی گرفتن این نقش براش مهم بوده بهترین سعی خودش رو میکنه. اما توماس همچنان شک داره که نینا بتونه نقش هر دو تا قو رو که یکی(سفید) یه جورایی معصوم و فرشته گونه و دیگری سیاه و اغواگر و شیطانی است رو خوب اجرا کنه. مرتب هم بهش تاکید میکنه که خودت رو رها کن و اینقدر سخت نگیر و خودت باش. نینا میخواد بی نقص و کامل باشه و واقعا به خودش سخت میگیره و از نظر فکری دچار وسواس و توهم های خاصی میشه.


                       

مادرش هم که کماکان دختر را تحت کنترل خودش داره. حتی از نظر جنسی هم نینا محتاط و خاصه. توماس بارها ازش میخواد که زندگی کنه و رهاتر کنه خودشو.


                           


لی لی هم دختریه که تازه به اونها ملحق شده و برعکس نینا دختری سرزنده و البته بالرین خیلی موفقیه. توماس تصمیم میگیره تمرینهای نینا رو به لی لی هم بده تا در صورت لزوم و نبود نینا جایگزین اون بشه و این مسئله فشار روحی دوچندانی رو به نینا تحمیل میکنه.


                       

تمام زندگی نینا تو این نقش خلاصه میشه. و...


فیلم قوی سیاه با ۱۲ نامزدی در رشته‌های گوناگون از جمله بهترین کارگردان سال برای دارن آرنوفسکی، بهترین بازیگر زن نقش اول (ناتالی پورتمن) و بهترین بازیگر زن نقش مکمل (میلا کونیس)، در صدر فهرست نامزدهای جوایز انجمن منتقدین سینمایی رسانه‌های آمریکا (BFCA) قرار گرفت که بیشترین تعداد نامزدی جوایز برای یک فیلم در تاریخ اهدای جوایز این انجمن به‌شمار می‌رود.



                            



king of hearts!

عجب بداخلاق شدی رها تو این روزها امروز میلاد رو دعوا کردم. بچه صداش در نمیومد. اول صبحی سر قفل کشوم چه بلبشویی راه انداختم(دقیق همین ریختی شدم). وای

سریع آقای ف به تاسیسات زنگ زد و یه ربع بعد قفل کشوم درست شده بود. چقدر حساس شدم من و بهونه گیر. طفلک آقای ف من که اینطوری از دست بچه ها عصبی میشم خیلی ناراحت میشه رفته بود  لیوان خودش که خیلی دوستش داره رو شسته بود و توش برام چایی ریخته بود. مرد خیلی خوش قلب و مهربونیه. رها به خاطر بچه ها هم که شده یکم آروم باش تو بهم بریزی دیگه هیچی. آخه من به طور معمول خوش خنده و بگو بخندم و نمیذارم کسی از دستم ناراحت شه. البته از دل میلاد در آوردم همین حالا هم یه ماجرای بامزه تعریف کردم از کلمه های بامزه ای که مامان بزرگ به کار میبرد و ما از خنده روده هامون بهم گره میخوردند. خوب بچه است یه کارهایی میکنه؛ یه بچه بازی هایی درمیاره اما داداش کوچولوی خودمه. گاهی گوشش رو بپیچونم بد نیست. مامانش هم از دوستان خوب منه و همین جا کار میکنه (نه توی قسمت ما) خودش گفت اگه اذیتت کرد گوشش رو میخ کن بکوبون به دیوار.

الان یکم بهترم. اما باز به یاد سوت و کوری وبلاگ ها می افتم کماکان دلم میگیره. اما کار دل رها از این حرفها گذشته. دل رها از بس گرفت و تنگ شد دیگه سنگ شده انگار. نه سنگ نشده اشتباه گفتم هیچوقت سنگ نمیشه تنها سرمایه با ارزش رها همین دل هست. بهتره بگم محکم شدم؛ قوی شدم و تحملم بیشتر شده.

            


همچنان خیلی از بچه ها رو موضع خودشون پافشاری میکنند. جناب شهریار هم که کماکان موضع خدانگهداری خود را دارند. اما خوشحالم خوشحالم که میبینم کسانی هستند که اینقدر در قلب دوستانشون جا باز کردند و این خیلی از نظر من با ارزشه و اینکه میدونم همیشه و همه جا کرگدن محبوب بوده و هست. به نظرم باید به همچین انسانهایی افتخار کرد و خودشون و قلب پاکشون رو ارج گذاشت. ایشون خودشون با توجه به شرایط بهترین تصمیم رو گرفتند و حتما این تصمیم قابل احترامه. این دوستیها که تموم نمیشه. اثری که روی دل و ذهن دوستان گذاشته شده پاک شدنی نیست و این با ارزشه. باز هم گفتم محسن به دل حکومت میکنه.

جناب باقرلو هر جا که هستید موفق و همچنان زلال باشید.





همراه!!!!!!!!!!!!

بعد از مدتها هوس داستان کوتاه گذاشتن در وبلاگم به سرم زد و باز چه کسی بهتر از صادق چوبک فقید. سعی میکنم دستکم هر ماه یک داستان کوتاه بذارم اینجا تا با هم بخونیم.


  همراه"به شیوه ای دیگر


                                


دوتا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می‌آوردند با هم می‌خوردند و تو یک غار با هم زندگی می‌کردند، یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند. چند روزی به انتظار بند آمدن برف تو غارشان ماندند و هر چه ته مانده لاشه شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند. .....

..... اما برف بند نیامد و آن‌ها ناچار بدشت زدند. اما هر چه رفتند دهن گیره‌ای گیر نیاوردند. برف هم دست بردار نبود و کم‌کم داشت شب می‌شد و آن‌ها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.

 یکی از آن‌ها که دیگر نمی‌توانست راه برود به دوستش گفت: «چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به دِه.»

 ـ «بزنیم بده که بریزن سرمون کله مون کنن؟»

 ـ «بریم به اون آغل بزرگه که دومنه‌ی کوهه، یه گوسفند ور داریم در بریم.»

 ـ «معلوم میشه مُخت عیب داره. کی آغلو تو این شب برفی تنها می‌ذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو بیارن که جّدمون پیش چشمون بیاد.»

 ـ «تو اصلا ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه.»

 ـ «یادت رفته بابات چجوری مُرد؟ مثه دزّ ناشی زد به کاهدون، و تکه گنده‌هش شد گوشش.»

 ـ «بازم اسم بابام آوری؟ تو اصلا به مرده چکارداری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس خر بود یه آدمیزاد مفنگی دسّ آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوسّتش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟»

 ـ «بابای من خر نبود. از همه دوناتر بود. اگه آدمیزاد امروز روزم بمن اعتماد می‌کرد؛ می‌رفتم باش زندگی می‌کردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد داشته باشیم؟ حالا تو می‌خوای بزنی به دِه، برو تا سرتو ببُرن و بِِبرن تو ده کله گرگی بگیرن.»

 ـ «من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی‌تونم پا از پا وردارم.»

 ـ «اِه، مثه اینکه راس‌راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرت‌ت می‌خواسّی بزنی به دِه؟»

 ـ «آره، نمی‌خواسّم به نامردی بمیرم. می‌خواسّم تا زنده‌ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم.»

 گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جاش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه‌اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین‌گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید: «داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟»

 ـ «واقعا که عجب بی‌چشم و رویی هسّی. پس دوسّی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟»

 ـ «چه فداکاری‌ای؟»

 ـ «تو که داری می‌میری. پس اقلا بذار من بخورمت که زنده بمونم.»

 ـ «منو بخوری؟»

 ـ «آره، مگه تو چته؟»

 ـ «آخره ما سال‌های سال با هم دوسّ جون جونی بودیم.»

 ـ «برای همینه که می‌گم باید فدکاری کنی.»

 ـ «آخه من و تو هردومون گرگی‌م. مگه گرگ، گرگو می‌خوره؟»

 ـ « چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی‌خورده، من شروع می‌کنم تا بعدها بچه‌هامونم یاد بگیرن.»

 ـ «آخه گوشت من بو نا میده.»

 ـ «خدا باباتو بیامرزه؟ من دارم از نا می‌میرم تو میگی گوشتم بو نا میده؟»

 ـ «حالا راسّ راسّی می‌خوای منو بخوری؟»

 ـ «معلومه. چرا نخورم؟»

 ـ «پس یه خواهشی ازت دارم.»

 ـ «چه خواهشی؟»

 ـ «بذار بمیرم، وختی مردم هر کاری می‌خوای بکن.»

 ـ «واقعا که هر چی خوبی در حقّت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می‌کنم و می‌خوام زنده زنده بخورم‌ت تا دوستی‌مو بت نشون بدم. مگه نمی‌دونی اگه نخورمت لاشت می‌مونه رو زمین اونوخت لاشخورا می‌خورنت؟ گذشته از این وختی که مردی دیگه گوشت‌ت بو می گیره و ناخوشم می‌کنه.»

 این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید.

 


دیگه برداشت آْزاده هر چی دلتون میخواد نتیجه بگیرید

فقط این هم منبع این مطلب:

http://www.pakdelan.mihanblog.com/post/61

م ی گ ذ ر ی م

گوشی رو که قطع کردم لرز افتاد تو دلم  یهو انگار یه آبشار موقع پایین اومدن تو دلم یخ زد. ساکت ساکت نشستم و هیچ حرفی نمیتونستم بزنم. اینجور موقع ها هیچی نمیتونه گرمم کنه هیچی. 

رفتم کز کردم پهلوی بخاری و تو سکوتم نشستم. آخه یکی نیست بگه حالا زنگ نمیزدی نمیشد؟  فکر کن وجود خارجی ندارم هان؟ اصلا همه تون همین فکرو کنید. دیگه تو خونه تلفنم رو سایلنت میکنم تلفن خونه رو هم از برق میکشم. اینطوری بهتره. خودم بعدا زنگ میزنم. 


 انگار کلی تلاش کردم برای ساختن یک قلعه؛ ساختم، خوب هم ساختم؛ اما این قلعه شنیه. 


تو که خیلی برات فرق نمیکنه که من کجام و چکار میکنم. میفرستم چشم به همین آدرس جدیدت میفرستم باشه. برام ادرس جدیدت رو بذار. الان برم عکسای نیکا رو بفرستم به آدرس جدیدش. 


تو راه برگشت به خونه یه بغضی سر گلوم گیر کرده بود و از اون مواقعی بود که اصلا دلم نمیخواست تنها گریه کنم؛ دلم یه شونه میخواست و یه کسی که آرومم کنه. در رو که باز کردم پشت سرم خانم همسایه واحد بالایی داشت میومد. اشکام داشت تو چشمام میرقصید. تو تاریکی نسبی جلوی در بهش لبخند زدم ونگاهم رو بعد از یکی دو ثانیه ازش دزدیدم و سلام...

باید  از یه جایی شروع کنم دیگه. اول میخوام آرایشگرم رو عوض کنم. لیلا خانوم هر سازی زدی گفتیم کارت خوبه هیچی نگفتیم، رقصیدیم. طولش دادی، غر زدند سرمون گفتم این ابروهای خوش طاقم رو دست کی بدم آخه؟ (کی میره این همه راهو؟) اما دیگه رها نمیرقصه بسه ... شیر نخوردنش رو در 6 ماهگی که یادته؟ آستانه رها بالاست اما خوب اگه از حد آستانه بگذره...


آه بس کنم دیگر... خوب بگذریم...


جزیره پنگوئن ها


  در حدود 8 سال پیش از کتابخونه مرکزی دانشگاهمون کتابی رو امانت گرفتم که به نظر خودم یکی از بهترین کتابهایی بود که خونده ام. کتاب پر مغزی که باید سطر به سطرش با دقت خونده بشه و هر شخصیتی استعاره از چیز یا شخصی در دنیای واقعی است. خیلی خوب ساخته و پرداخته شده  و توسط محمد قاضی فقید خیلی هم خوب ترجمه گردیده. ابتدای کتاب حدود 20 صفحه رو مترجم برای کتاب مقدمه نوشته و چه مقدمه جامعی که با خوندنش یک افق وسیع از محتوای کتاب پیش روی شما گذاشته میشه که به درک بهتر  از کتاب منجر میشه. یادمه که حدود یک سال بعد که کتاب رو مجدد گرفتیم که دوستم مطالعه کنه متاسفانه مقدمه کتاب سر جاش نبود و رفته بود تو ممیزی. پس نتیجه میگیریم که اکنون هم اگه بتونیم این کتاب رو پیدا هم بکنیم خیلی از مطالب دیگه وجود ندارند. به هر حال من از چند قسمت این مقدمه، به صورت پراکنده یادداشت برداشته ام و یک قسمتیش رو هم مینویسم اینجا تا کسانی که نخوندند بخونند و شاید که مشتاق شوند برای خوندن اصل کتاب و کسانی هم که خوندند که خوب یک یاداوری خوب براشون باشه.

 

   تاریخ همانند موجود زنده ایست که حوادث تلخ و شیرین گیتی کالبد آن را تشکیل میدهند. اما روح آن مجموعه علتهای حقیقی و پیوندهای ناآشکاری است که اساس پیشامدهای روزگار را بوجود می آورد.

تاریخی که آناتول فرانتس نوشته تاریخ هر قومی است و در واقع تاریخ هیچ قومی نیست. وی با کمک طنز انسان را شکل مسخ شده پنگوئن های قطبی میداند. طرز راه رفتن متکبرانه، سینه های ستبر و شکم برامده و کله پوکشان چقدر به آدم های مغرور شبیه است. مولانا میگوید:مردم از حیوانی و آدم شدم    پس چه ترسم کی ز مردن کم شوم

   اما عقیده فرانس کاملا برعکس است و پنگوئن ها را که نمونه ای از بهترین مرغان آزاده و بی آزارند انتخاب کرده و نشان داده که پس از تعمید به جای آدم شدن، پست تر و حیوان تر از پیش شده اند. به عقیده او:حیوانیت+درندگی و حیوانیت بیشتر=بشر

 

    در این کتاب از زبان سن مائل کشیش نقل است: از روزی که تبدیل به انسان شده اند کمتر به راه عقل و خرد میروند. اینان وقتی مرغ بودند جز در فصل عشق  و زناشویی با هم نزاع نمیکردند ولی حالا هرروز و هرساعت با هم در جنگند... و حال ببین چقدر از آن عظمت روحی و صفای اخلاقی سقوط کرده اند.

  شیطان سکان زندگی آدم را در دست میگیرد و دست بر نقطه حساس روحشان مینهد. آنچه در ذهن بشر شیطان نامیده میشود نیروی درونی اوست که هر چه بیشتر از طبیعت خود دور شود بیشتر خود را در جذبه ها و هوس ها گرفتار میسازد و ترس از عذاب و موانع مذهبی نمیتواند آنچه را گناه مینامند از میان بردارد. دین و قوانین اخلاقی هر چه بیشتر بشر را از حقیقت خود دور کنند  نتیجه عکس خواهد داد.

... اگر قرار بود که در اعمال مذهبی اساس و اصل بر تشریفات مذهبی رجحان داشته باشد، بازار روحانیون به ورشکستگی دچار میشد."باریتعالی! تجربه تلخ این بنده شرمسار را باور کن هر اندازه که اعمال مذهبی تو مقید به تشریفات و رسوم ظاهر باشد مشکلات بیشتری در راه اجرای عدالت آسمانی تو ایجاد خواهد شد. به این ترتیب فرانس مخالفت خود را با تشریفات بیهوده مذهبی به عمل می آورد. جستن را رستگاری در کنج عبادتگاه ها نهایت بی دینی است.

 

   پنگوئن ها هنگامی که به دست سن مائل تعمید یافتند و دارای روح انسانی شدند ابتدا روش پیشین خود را در زندگی دسته جمعی و سادگی و صفا و یکرنگی را نسبت به یکدیگر کاملا رعایت میکردند و عادات و رسوم ایشان ساده و معصومانه بود. اما روح مضطربی که پس از مسخ در جسم آنان به ودیعه گذاشته شده بود با خواهشهای درونی آنها درآمیخت و احتیاجات روزمره آنها را به تلاش معاش واداشت. ابتدا اختلافات طبقاتی بروز کرد و سپس نخستین جنگ بر  سر مالکیت زمینها اتفاق افتاد و شعله های خشم زبانه کشید.

 

   اکنون که ثروت و تمدن نیز به اندازه فقر و بربریت متضمن علل جنگ است، اکنون که جنگ و شرارت بشر علاج پذیر نیست تنها یک چاره در پیش است و بس. عاقلی باید تا خروارها بمب و خمپاره در زیر زمین تعبیه کند و این کره کثیف را به یکباره منفجر کند؛ آنگاه وقتیکه قطعات آن در فضای لایتناهی در می غلتند بهبود غیر محسوسی در عالم پیدا خواهد شد و وجدان عمومی که اصلا وجود ندارد خرسند خواهد گردید.

 

 

   چه خوش بود روزگار توحش و بربریت ها که دشمنی ها و دوستیها آشکار بود و تکلیف همه در این خصوص روشن. بدبختانه هر چه عقربه زمان به دوران ما نزدیک تر میشود انتقام ها رنگ دیگری به خود میگیرندو دشمنیها با چهره ای تازه آغاز و انجام می یابند. کینه ها در پرده ای از فریب پنهان میشود لباس دوستی به خود میپوشد. لشکر کشیهای آن روزگار به دسته بندی های سیاسی امروز تبدیل میگردد و برای کوبیدن مخالفان راهی بهتر از پرونده سازی به نظر نمیرسد.

 

   ماژیس(کشیش جوان) خطاب به سن مائل که اصرار در جامه پوشاندن به پنگوئن ها داشت گفت:" لباس پوشاندن به پنگ.ئن ها متضمن نتیجه ای بزرگ است؛ اکنون که یک مرد پنگوئن خواهان زنی میشود خوب میداند چه میخواهد و تمایلاتش محدود به آشنایی و شناسایی کامل و صحیحی نسبت به شیء مطلوب استحال اگر زنان ستر عورت کنند مرد پنگوئن اطلاع کافی از آنچه او را به سوی زنان جذب میکند نخواهد داشت تمایلات مبهم و غیر مشخصی به صورت هزار گونه خواب و خیال درخواهد آمد. آن وقت است که پی به عشق و دردهای جانگداز خواهد برد! در این ضمن زنان پنگوئن نیز چشمان خود را به زیر خواهند انداخت و لب خواهند گزید و عشوه ها خواهند فروخت و چنان حالات مرموزی خواهند گرفت که گویی در زیر جامه یا حجاب خود چه گنجی نهفته دارند. وه که چه رقت انگیز خواهد بود!" البته اینجا شیطان در قالب ماژیس سخن میگوید اما به نظرم پر بیراه هم نیست. کمااینکه ما در جامعه خودمون خیلی از این مسائل رو به چشم میبینیم و چه بسا باکرگانی که قدیس گونه میتوانند مالک خیلی چیزهایی باشند که در غیر این صورت شاید دستیابی به آن ممکن نبود. البته خوب این مسئله خیلی جای بحث داره و چالش خیلی گسترده ای رو میطلبه که بهتر است در فرصت بهتری و جداگانه به آن بپردازیم. و به همین چند جمله بسنده میکنم.



ادامه مطلب ...