نوستالژی ها و کانفیوژن های رها

 


گاهی فراموشم میشه که چیزهایی رو که به دیگران میگفتم خودم اجراشون کنم. دوستم، هانی، گاهی بهم میگه رها تو که خودت سر فلان قضیه فلان سخنرانی رو برام کردی که کلی دلگرمم کرد و باعث شد برم جلو حالا خودت... آره راست میگی. من همون رها هستم. باید بیشتر به خودم نزدیک شم تا تمام ایمانی که به خودم دارم برگرده. با درک عمیق بهتر بتونم خودم و زندگیمو منیج کنم. کمااینکه با این سبک و سیاق موثرتر هم خواهم بود. بعد از این همه کانفیوژن بالاخره راهش رو پیدا میکنم.


                        


علی آبله مرغون گرفته دیروز زنگ زدم خونه شون خودش گوشی رو برداشت. بهش گفتم که نخارونی عمه ها زخماتو . در حالی که جوابو حفظ بود و گفت اگه بخارونم؟ منم گفتم به خون میفته قربونت برم و خودش هم اضافه کرد که جاش هم میمونه.چقدر پسر مودبی شده با مامانش که صحبت کردم گفت نمیدونی چه فیلمی در آورده و با جوش هاش صحبت میکنه و بهشون میگه که اذیتش نکنند و اینکه دوستشون داره. به مامانش گفته ازم فیلم بگیر و برای کل فامیل پیغام گذاشته با چه سوز و گدازی اونم. ازمون خواسته که باهاش تماس بگیریم و احوال زخمهاش رو بپرسیم. بچه ام دچار دپرشن مفرط شده. دلم خواست بود پیشم بغلش میکردم. 



علی پسر داداشمه؛ کوچکترین نوه خانواده و در حال حاضر تنها نوه که پسره. ۵ سالشه. مامان من خیلی پسر دوست داره و هر کدوم از دختر یا عروسهاش باردار میشدند ته دلش دوست داشت که جنین دختر نباشه. اما از اونجایی که خدا جون به علاقه شدید مامان جان ما به دختر پی برده بود  فی الفور هر چی دختر تو دیار آیندگان دم دستش بود تالاپی مینداخت تو دامنش و مامان هم همش سجده شکر به جا می آورد.

جاتون خالی داداش بزرگه ام ۳تا، خواهر بزرگم ۳تا ، اون یکی خواهرم ۲تا دختر دارند اونم چه دسته گلهایی یک از یک زیباتر و ملوس تر. مامان میگه سفره بندازم دخترامو بشونم پای سفره تا خود آمریکا میرسه. البته من خیلی مودبانه این سخن مامان رو ایراد نمودم. بی خیال  که اصل سخن چیه مفهوم کلیش همینه که گفتم. تازه شم نیکا هم که کوچکترین عضو خانواده و نتیجه مامان که معرف حضور همه هست. وقتی دور هم جمع میشیم(البته اگه اختلافها و مسافتها بهمون مجال بدن) همهمه خیلی باحالی میشه یه عالم دختر اونم چه دخترای باکمالاتی! به قول مامان بزرگ نمره یک! زمانی که دانشجو بودم وقتی میومدم خونه همه بچه ها و عروس ها و نوه ها دورمون جمع میشدند و دختر خاله ام هم که با هم همسنیم به جمعمون اضافه میشد. مامان بزرگ سردسته این سلسله بود بزرگ همه مون. تا دیروقت بیدار میموندیم و حتی موقع خواب هم پچ پچ و خنده های قایمکی مون امون رو از مامان میگرفت و با صدای اعتراض آمیز و دوست داشتنیش که از بچگی همینطوری دعوامون میکرد میغرید که: بخوابید دیگه و این ما رو تحریک میکرد که بیشتر سر و صدا کنیم. چرا؟ ... نمیخوام حسرت اون روزها رو بخورم میخوام خاطره اش رو آکبند و زلال تو ذهنم نگه دارم و با مرورش بسی محظوظ گردم. 

ـ دوست داشتم عکس بچه ها رو میذاشتم همرام نیست متاسفانه شاید بعدا اضافه کردم

نظرات 6 + ارسال نظر
پونه پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ http://www.rozhin-maman.persianblog.ir/

چه جالب بود اون سفرهه که تا آمریکا میندازه میشه منم بیام

آره دیگه تو و روژین هم هستید قربونت برم اما مامان چیز دیگه ای میگه پونه باید خصوصی بهت بگم

آلنی پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ب.ظ http://alone-version.blogfa.com

می کشد تا زنده کند...
احساسی را که او بزرگ می خواند
باید بمیرد ، تا جان بگیرد...
تا جاودانه شود...
در دو سوی ِ دیوار فریاد بر می آوریم
حقیقت ِ این حضور چیست؟


سبز باشی و بی کران

ممنون آلنی
شما هم سبز باشی و بیکران

بهنام پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:49 ب.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام. خوبید شما؟
نمیدونم این جمله واسه کیه شاید حضرت علی که میگه: عبرت ها چه بسیارند و عبرت پذیرفتن ها چه اندک... حکایت خیلی از ماهاست. خیلی نصیحت میکنیم و حرف میزنیم ولی پای عمل که میرسه!!! نمونه ی بارزش دایی گل خودمه نمیدونی چه سخنرانی ای میکنه اصلآ نمیتونی تصور کنی ولی عمل0!!! ولی من خیلی دوسش دارم خودش از حرفاش استفاده نکنه من که میتونم بهره ببرم نمیتونم؟!
آبله مرغون هم همچین بیماریه مخوفی نیست من که وقتی خیلی کوچولو بودم گرفتم و فکر کنم جوش هاش رو هم میکندم(آخه خیلی میخارید!) ولی جاش نموند! ایشالله زود تر خوب شه بچه ی برادرتون...

سلام بهنام من خوبم ممنونم
بله چه خوب گفتی بهنام
اما باید سعی کنیم اینطور نباشه

نه بابا خود من هم گرفتم اما یادم نمیاد کلا این علیرضا و باباش یکم زیاد جون عزیزند (عناصر ذکور خانواده ما)
ممنون لطف داری

مژگان امینی جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

این پسر دوستی مادر بزرگها که نسل اندر نسل ادامه داره می ترسم وقتی من هم مادربزرگ شدم به من هم سرایت کند.
ما هم وقتی با دخترهای فامیل دورهم جمع می شدیم صدای همه را در می آوردیم.مادربزرگم می گفت الان می رم جام (رختخواب)میندازم میان کوچه(با لهجه ی همدانی بخوان)

وای نگید خانوم امینی جون شما اینطوری نمیشید
خیلی حال میده نه؟ اتفاقا با لهجه خوندم کلی کیف کردم ببم جان

فرهاد جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:18 ب.ظ http://sayehayesepid.blogfa.com/

سلام
خدا سایه مامان را روی سرت نگه دارد رها جان، پسر و دخترش فرقی ندارد فقط مراقب باش علیرضا کوچولو را لوس نکنند

سلام به شما فرهاد خان
مامان شما هم سلامت باشند ایشالله
فرق که نداره ... مامان من گوشش به این حرفا بدهکار نیست بچه هم پسره هم پسر پسره ...به به...البته مامان علیرضا اصلا این اخلاقو نداره که بچه لوس کنه

هاله بانو شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ق.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

سلام
صبحت بخیر

به به هاله بانو بیام پیشت ببینم چه خبره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد