همراه!!!!!!!!!!!!

بعد از مدتها هوس داستان کوتاه گذاشتن در وبلاگم به سرم زد و باز چه کسی بهتر از صادق چوبک فقید. سعی میکنم دستکم هر ماه یک داستان کوتاه بذارم اینجا تا با هم بخونیم.


  همراه"به شیوه ای دیگر


                                


دوتا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می‌آوردند با هم می‌خوردند و تو یک غار با هم زندگی می‌کردند، یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند. چند روزی به انتظار بند آمدن برف تو غارشان ماندند و هر چه ته مانده لاشه شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند. .....

..... اما برف بند نیامد و آن‌ها ناچار بدشت زدند. اما هر چه رفتند دهن گیره‌ای گیر نیاوردند. برف هم دست بردار نبود و کم‌کم داشت شب می‌شد و آن‌ها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.

 یکی از آن‌ها که دیگر نمی‌توانست راه برود به دوستش گفت: «چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به دِه.»

 ـ «بزنیم بده که بریزن سرمون کله مون کنن؟»

 ـ «بریم به اون آغل بزرگه که دومنه‌ی کوهه، یه گوسفند ور داریم در بریم.»

 ـ «معلوم میشه مُخت عیب داره. کی آغلو تو این شب برفی تنها می‌ذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو بیارن که جّدمون پیش چشمون بیاد.»

 ـ «تو اصلا ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه.»

 ـ «یادت رفته بابات چجوری مُرد؟ مثه دزّ ناشی زد به کاهدون، و تکه گنده‌هش شد گوشش.»

 ـ «بازم اسم بابام آوری؟ تو اصلا به مرده چکارداری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس خر بود یه آدمیزاد مفنگی دسّ آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوسّتش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟»

 ـ «بابای من خر نبود. از همه دوناتر بود. اگه آدمیزاد امروز روزم بمن اعتماد می‌کرد؛ می‌رفتم باش زندگی می‌کردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد داشته باشیم؟ حالا تو می‌خوای بزنی به دِه، برو تا سرتو ببُرن و بِِبرن تو ده کله گرگی بگیرن.»

 ـ «من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی‌تونم پا از پا وردارم.»

 ـ «اِه، مثه اینکه راس‌راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرت‌ت می‌خواسّی بزنی به دِه؟»

 ـ «آره، نمی‌خواسّم به نامردی بمیرم. می‌خواسّم تا زنده‌ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم.»

 گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جاش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه‌اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین‌گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید: «داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟»

 ـ «واقعا که عجب بی‌چشم و رویی هسّی. پس دوسّی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟»

 ـ «چه فداکاری‌ای؟»

 ـ «تو که داری می‌میری. پس اقلا بذار من بخورمت که زنده بمونم.»

 ـ «منو بخوری؟»

 ـ «آره، مگه تو چته؟»

 ـ «آخره ما سال‌های سال با هم دوسّ جون جونی بودیم.»

 ـ «برای همینه که می‌گم باید فدکاری کنی.»

 ـ «آخه من و تو هردومون گرگی‌م. مگه گرگ، گرگو می‌خوره؟»

 ـ « چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی‌خورده، من شروع می‌کنم تا بعدها بچه‌هامونم یاد بگیرن.»

 ـ «آخه گوشت من بو نا میده.»

 ـ «خدا باباتو بیامرزه؟ من دارم از نا می‌میرم تو میگی گوشتم بو نا میده؟»

 ـ «حالا راسّ راسّی می‌خوای منو بخوری؟»

 ـ «معلومه. چرا نخورم؟»

 ـ «پس یه خواهشی ازت دارم.»

 ـ «چه خواهشی؟»

 ـ «بذار بمیرم، وختی مردم هر کاری می‌خوای بکن.»

 ـ «واقعا که هر چی خوبی در حقّت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می‌کنم و می‌خوام زنده زنده بخورم‌ت تا دوستی‌مو بت نشون بدم. مگه نمی‌دونی اگه نخورمت لاشت می‌مونه رو زمین اونوخت لاشخورا می‌خورنت؟ گذشته از این وختی که مردی دیگه گوشت‌ت بو می گیره و ناخوشم می‌کنه.»

 این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید.

 


دیگه برداشت آْزاده هر چی دلتون میخواد نتیجه بگیرید

فقط این هم منبع این مطلب:

http://www.pakdelan.mihanblog.com/post/61

نظرات 16 + ارسال نظر
هاله بانو شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ق.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir

سلام
صبحت بخیر

سلام به روی ماهت عزیزم صبح تو هم بخیر

هاله بانو شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ق.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir

تو خوبی؟

آره عزیزم خوب خوبم. چطور؟
یهو یکم کارام زیاد شد

ترنج شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ق.ظ http://toranj62.persianblog.ir/

سلام خوبی رها جان ؟
این گرگ بود یا ادمیزاد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گرگ بود ترنج جان اما استعاره ای بود از ...

فرهاد شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ب.ظ http://sayehayesepid.blogfa.com/

گاهی باید فراموش نکرد که دوستانی...
خوبی رها جان

... چی فرهاد جان که دوستانی هستند در لباس گرگ که ممکنه بره حتی گرگهایی نظیر خودشون رو هم بدرند؟
خوبم ممنونم

میثمک شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ب.ظ http://meesmak.blogfa.com

خدا رو شکر که خوردش بابا !

مگه گرگه به شما چی کار داشت که خوشحال شدی؟ بره تو خورده؟

رها شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ http://www.niyazhayam.persianblog.ir

رهایی جونم سلام چقدر جات خالی بود اونجا حیف کاش می تونستی بیایی خیلی دوست داشتم ببینمت

الهی فدات شم
من هم همینطور رها جان. دوستان به جای ما رها جان . دفعه بعد اگه تونستم ...

دختری از یک شهر دور شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ب.ظ http://denizlove.persianblog.ir

سلام...
چه پایان تلخی داشت

اوهوم خیلی

فائزه شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:29 ب.ظ http://roz54.persianblog.ir

سلام
داستان زیبا بود
متشکرم

سلام به شما
خواهش میکنم خوبه که خوشتون اومد

مینو شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:55 ب.ظ http://ansoyekhial.persianblog.ir/

آخه دیگه چی می شه گفت.....

هیچی نگو مینو جان

مژگان امینی شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

این که می گن جیگرتو بخورم اینه

وای آره ولی یکم خشانت آمیز

هاله بانو یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ق.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir

سلام

به روی ماهت قربونت برم
میفهممت همه لحظات پر بغض و درد رو میفهمم

رها بانو یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ http://raha-banoo.persianblog.ir/

سلام
وای چقدر تلخ و وحشتناک بود ...

آره رها بانو وحشتناکه

پونه یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ http://www.rozhin-maman.persianblog.ir/

سلام رها جونم هاله چی نوشته منظورش چی بوده ها؟

رها ول کرده رفته رفتی وبلاگش دیدی؟
روژینم چطوره؟

پاییز بلند یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ب.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

روز بخیر رهااااااااااااااااااااااااااااااااا

مرسی که بازم از چوبک برامون گذاشتی..
همیشه میخونمت و همیشه سلیقه و قلم و وبلاگتو دوس دارم

شاد باشی و بر قرار

ممنون لطف داری
تو هم همینطور

مهیار یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:33 ب.ظ http://mahyarlife.blogfa.com

سلام رها جان...منون از نظرت...
صادق چوبک مثل یه جادوگره....من خیلی دوسش دارم و این داستان کوتاه رو ازش نخونده بودم مرسی از تو.

خواهش میکنم
جادوگر! خوبه که اینجا تونستید بخونید

هاله بانو دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ق.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir

سلام صبح بخیر

سلام به روی ماهت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد