...

نمیشه که همه اش شکوه کرد و نق نق کرد و غر زد که: من وقت کم میارم و نمیرسم که. خوب یه وقتایی باید خودت زمان رو کش بیاری و از هر فرصتی استفاده کنی. اگه باز هم نشد و باز جا موندی وقت " بی خیال شدن" فرا میرسه و میتونی با وجود 100 درصد بهم ریختگی اتاق دخترکت لم بدی روی راحتی و شروع کنی به تایپ کردن و گوش فرا بدی به امر و نهی کردن های همسر جانت به بازیکن های تیم محبوبتون که نتیجه رو تا به اینجا واگذار کرده و تو باز هم تایپ میکنی و هرازچندگاهی دست از کار میکشی و یه نگاهی به صفحه تی وی میندازی و خاطرات جام های گذشته برات تداعی میشه و کمی دلت میگیره و ذهنت رو هل میدی به سمت اکنون و اینجا تا آرامش رو به خودت برگردونی. همسر همچنان مشغول غر زدن و انتقاد از فردوسی پوره که داره مغرضانه گزارش میکنه. باز هم ذهنت میخواد روون شه و بره که باز هم کنترلش رو به دست میگیری. اصلا چه اهمیتی داره که تو چقدر برای کی مهمی هوم؟ تکلیف آیسا چی میشه آخه؟ و یاد قیافه بینهایت معصومش می افتی و دلت میخواد پر بگیری بری و یه حرکتی بکنی و برگردی. بویی که از آشپزخونه میاد تو رو میبره به اونجا و سری به غذا میزنی و برمیگردی. بازی داره تموم میشه و همسر دست از به رخ کشیدن خسرو حیدری به بازیکن های تیم محبوبتون کشیده و تقریبا ساکت شده. حس میکنی که این جام تیمت زود حذف بشه و بازی رضایت بخشی ازش نمیبینید. بازی داره تموم میشه. چقدر دلت میخواست یه دل سیر دختری رو بغل کنی و ببوسی و بهش بگی تو برای ما مهمترین آدم روی زمینی. اون هم فارغ از تمام کشف هاش و کنجکاوی هاش چند دقیقه ای تو بغلت لم بده و تهش یه بوس تفی حالدار بهت بده. ایتالیا هم باختش! 

روز میلادی دگر

این هم یه تولد دیگه رها خانم. 

خدایم شادی هامون رو افزون کن و خوبی و خوشی رو مهمون لحظه های همه عزیزانم. 



* امروز دو تا اس ام اس خوشگل روحم رو براستی تازه کردند:

" 35 سال پیش تو این روز خدا بهترین خاله دنیا رو آفرید. بهترین خاله دنیا تولدت مبارک."

" خاله ای خود شما و خاطرات شما فراموش نشدنی هستند. همیشه به یاد شما هستم. تولدتان مبارک."

دیگه هیچ توضیح اضافه ای لازم ندارند که چقدر حس خوبی رو منتقل میکنند این محبت مابین خاله و خواهرزاده هاش. دورتون بگردم. الهی که همیشه سربلند و موفق و شاد زندگی کنید. 

نابودی در اوج زیبایی!

آسمان زرد کم عمق






بعد از مدتها تونستم با کمی مرارت البته یک فیلم خوب ببینم. مرارتش بابت مدام نگه داشتن و رسیدگی به دختری بود که افتخاری است برای ما!


فیلم محصول 1391 و ساخته بهرام توکلیه با بازی طبق معمول خوب ترانه علیدوستی و صابر ابر. 


غزل(ترانه علیدوستی) و مهران(صابر ابر) زن و شوهر جوانی هستند که با پا گذاشتن به یک خانه متروک و قدیمی یکسری اتفاقهای ناخوشایند زندگیشون رو دوره میکنند. غزل در یک تصادف کل اعضای خونداده اش رو از دست میده. موقع تصادف خود او راننده اتومبیل بوده و این او رو دچار بحران سخت روحی کرده. مهران سعی داره به همسر محبوبش کمک کنه تا این ماجرا رو فراموش کنه اما غزل تحت تاثیر پزشک روانشناسش افکار عجیبی پیدا کرده و علیرقم سعی مهران بر جدا کردن این دو، باز غزل به او و این افکار کشش فراوان داره و گویی این افکار او را هم توجیه و هم آرام میسازند. اتفاقهایی در فیلم می افته که باعث میشه تنش شدیدی به زندگی اونها وارد بشه. زن و شوهر دیگری که به شکلی شدیدا به زندگی اونها لطمه میزنند وارد ماجرا میشن و در این بین باز حالتهای خاص غزل و تلاش های مهران برای رهایی شون از این وضعیت فیلم رو تراژیک تر میکنه

 غزل دختر آرام و رویاپردازی است که همه زندگی مهران را تحت تاثیر خود قرار داده. مهران یک هنرمند عکاس است که به خاطر همان حادثه تصادف عکاسی رو رها کرده و به کار در یک آژانس املاک مشغول شده. سکانس های فیلم به ترتیب اتفاق افتادن رخدادها نیستند و نریشن های مهران و کمتر غزل روی صحنه ها هم بجاست و هم فضای روایتی خاصی به فیلم داده که من دوستش داشتم. 

آمدن آنها به خانه متروک مردی که از خارج برمیگردد تا در خانه قدیمی خود آخرین روزهای زندگیش را سپری کند آنها را باز با خود و مصائب گذشته روبرو میکنه. مهران نگران از دست دادن و حال غزل و غزل ترسان از روبرو شدن با زیبایی های زندگی. به نظر او همه چی در اوج زیبایی نابود میشه. مثل همون روز زیبا و منظره فوق العاده و رانندگی در جاده در کنار عزیزانش که یهو همه چی به نابودی کشیده شد و در اوج زیبایی از بین رفت و ... 

حال و هوای فیلم یه جور خاص و تلخه راستش. مثل باقی فیلمهای بهرام توکلی. اما فیلم از نظر محتوایی غنی است و بازیهای بسیار خوب ترانه علیدوستی و صابر ابر به باور پذیری بیشتر فیلم کمک میکنه. صابر ابر اینجا به نظر من بازی پخته تری از خودش نشون داده که من از باقی نقش هایی که ازش دیده بودم بیشتر دوست داشتم. البته این نظر شخصی منه. 

من دو تا نقد خوب هم از این فیلم پیدا کرده ام که لینکش رو میگذارم که اگر خواستید تخصصی تر فیلم ببینید حتما بخونیدشون. 

این  و این 

صبح بخیر کوچولو...

خوبه که آدم بتونه صبح ها و زود از خواب بیدار بشه و اونوقت انگار روزش یه چند ساعتی کش میاد و بلندتر میشه. سرحال تر هم هستی انگار و بهتر به کارهات میرسی. خود من اصلا عادت به زیاد خوابیدن ندارم و البته با وجود دختر سحرخیزم دیر دیر 7:30 بیدارم. بله ...و روز ما از همون ساعت آغاز میشه. دیروز صبح که دختری روز قبلش رو عصر ساعت حدود 7، خسته در آغوش مامان خوابیده بود و سرحال و خوشحال با یک صدای غرش کوچولو که ازش برای ترسوندن و بازی با من و باباش استفاده میکنه از خواب بیدار شد و طبق معمول با دیدین پرده ها با اون صدای خوشگلش پَـــــــــــــده رو به شکل زیبایی ادا کرد، دیگه ما هم بدون هیچ مقاومتی از خواب برخاستیم و همسر جان آماده شد و به محل کارش رفت و ما هم کلی فرصت داشتیم. این بود که بنده سر دخمری رو گرم کردم و کمی به کارهای عقب افتاده ام رسیدم. تازه باز هم فرصت بود که جاروبرقی هم بکشم اما خوب نفس مامان نمیذاره که به همه کارها رسیدگی کرد. اما خودش خیلی خوب بود و با طمانینه آماده شدیم و با هم ه کدوم به مقصد خودمون رفتیم.
البته بگم اگه قرار بود من راس ساعت مثلا 7 یا 7:30 سر کارم حاضر باشم این زود بیدار شدنه برام اینقدر خوشایند نبود. اما من حدود 9:15-9:30 باید در محل کارم حضور داشته باشم و این فرصت زیادی رو برام باقی میذاره که هم صبحانه رو با آرامش بخورم و هم به دختری برسم و حتی باهاش بازی هم بکنم  و این خیلی خوبه.


راه بی برگشت...

وقتی یه راهی رو انتخاب کردی و ره توشه برداشتی و ... حالا به هر دلیلی قدم در این راه گذاشتی چه اجباری یا چه اختیاری و فکر میکنی که انتخابت درست بوده باید تا انتهاش بری و حتی اگه به هر دلیلی در این مسیر دچار تزلزل شدی و دلت لرزید و حتی درد وجودت رو گرفت باز هم ادامه میدی و پیش میری همچنان به پیش. 

فقط همه چیز در حد یک خاطره باقی مونده. یک سری خاطرات خوب و بد که حجمی از ذهنت رو اشغال کردند. یک مشت خاطره ...همین. یه وقتی هست که دیگه آداپته میشی و دیگه نه اعصابت تحریک میشه و نه افسرده و مغموم میشی. فقط شاید گاهی یاداوری اون خاطره ها شما رو کمی تحت تاثیر قرار بده و اونوقته که باید بغض احتمالیت رو فرو بخوری و گلویی تازه کنی و یه فکر شادی آفرین رو در جا جایگزین کنی و باز پرونده تمام ناخوشی ها رو ببندی و بسپاری به بایگانی ذهنت. اینطوری راحت تری.


بدو رها...بدو!

شده که بخواهید برگردید به گذشته و یکی ازاتفاقی رو که افتاده رو اونطور که دوست دارید توی ذهنتون درست کنید و این بار به یک شکل دیگه اون رویداد، بازسازی شده و با به میلتون دوباره رخ بده؟
من که خیلی دوست دارم این کار رو انجام میدادم. مثلا برگردم به یک سال مشخص و یک حرف خاصی رو دیگه نمیزدم و یکجور دیگه رفتار میکردم و تا ته اون رخداد پیش میرفتم تا ... . نتیجه رو که تو ذهنم میارم لبخند به لبهام مینشینه. اما نمیشه که... نمیشه اما آرزو بر رها جان هم عیب نیست. نه؟
اینها رو وقتی داشتم فیلم"بدو لولا بدو" رو میدیدم به ذهنم اومد. با کمی تاخیر هم نوشتمش. شاید خیلی به این فیلم این صحبتهای من مربوط نباشه اما به هر حال من چیزی که به ذهنم رسید رو نوشتم و حالا کمی در مورد لولا حرف میزنیم. هوم؟


این فیلم محصول 1998 آلمان و ساخته تام تیکو هستش.
لولا فقط بیست دقیقه فرصت داره که دوست پسرش، مانی رو نجات بده. او 100 هزار مارک رو که قرار بود به رییس تبهکارش تحویل بده رو در مترو جا گذاشته و یک ولگرد کارتن خواب اون پول رو پیدا میکنه. با سه تا سناریوی مختلف، لولا این پول رو جور میکنه و به مانی میرسونه. هر کدوم از این مراحل که تموم میشه لولا با شیوه دیگری آغاز میکنه. لولا زیاد وقت نداره و فقط میدوه... بدو لولا! 

گوروی ممیزی!

از آنجایی که دختر ما در حال حاضر فرمانروای بی شک منزل ماست پس طبق امر ایشان بسیاری از امور بی بحث و فی الفور اجرایی خواهند شد و از آنجایی که این موجود دوست داشتنی ما به دیدن کارتن "من شرور" یا"dispicable me 2 " علاقه ویژه ای داره و از اقبال خوب، یکی از شبکه ها روزی چندین بار هر روز هر روز پخشش میکنه ما هم از این موهبت برخوردار هستیم که هر روز حداقل یکی دو بار این انیمیشن به نظر من زیبا رو ببینیم. بنده شخصا میتونم اعتراف کنم که کل دیالوگ هایی که بین شخصیت ها رد و بدل میشه رو حفظ هستم و این البته جزیی از افتخاراتم محسوب میشه! دختری عاشق آهنگ ها و برخی دیوونه بازی مینیون هاست کهخ گاهی به تقلید از اونها کلمات نامفهومی رو هم ادا میکنه قربونش بشم.

حالا آخر هفته گذشته صدا و سیمای محترم لطف فرمودند و این کارتون رو پخش نمودند. حالا بگید چطوری؟ اصلا گمونم یکبار دیگه زحمت دوبله شو کشیده بودند چون خیلی از جمله ها کاملا متفاوت بود. فقط اگه هر دوی این ها رو میدیدی حس بر سر زدن یا سر به دیوار کوفتن یا احساسات رقیقی از این دست فقط میتونست آرومت کنه. اصلا موضوع داستان عوض شده بود. پسر " ال ماچو" که اصلا کاملا سانسور بود چون اصولا ارتباط دختر و پسر بسی قبیح و بد است! دیالوگ ها هم به طرز چندش آوری یه چیز دیگه بودند. جالبه که همون گروه، کار دوبله هر دو کار رو انجام داده بودند. خوب یکی نیست بگه که آخه مگه مجبورید این کارتون رو پخشش کنید؟ هوم؟ نکنید این کارها رو. بســــــــــــــه! اوه اوه بگم از استفاده از فناوری برای ممیزی کردن و خدمتش به حجاب! اتفاقا به محض اینکه همسر جان فرمودند که تی وی ایران داره گورو رو پخش میکنه بنده اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که"چطوری میخوان لوسی رو نشون بده؟" چون لوسی سراسر فیلم یک عدد پیرهن دوبنده باز پوشیده. جواب سئوالم رو با دیدن یک عدد بلوز آستین کوتاه که از زیر تنش کرده بودند گرفتم. بله! تازه گاهی یک عدد جوراب آبی هم پاش میکردند. این هم از کارتون نشون دادنشون. دستشون درد نکنه. آخه اونها بهتر میدونند که بچه های ما چی رو باید ببینند و چی رو نه. در ضمن اسم کارتون هم "من شگفت انگیز " بودش.


البته خدمتتون عرض کنم که دختر ما هیچ واکنش مثبتی نسبت به این مدل به قول خودش گورو نداشت چرا که گوروی دختر ما سرشار از آهنگ و شادی است. 


بهار...



باز می رسد بهار 

نارون به باد گفت 
ای دم تو گرم
آمدی که بر تنم کنی 
آن حریر نرم 
با تو هر نفس بهار 
می دمد به پیکرم 
آمدی خوش آمدی بیا 
با تو می شود بهار باورم
باد رقص کرد گرد نارون
سربسر پر از جوانه شد
باغ خنده کرد و گل دمید 

نارون بهار را نشانه شد

                               پروین دولت آبادی

اسفند پر تکاپویم بدرووووود!

همیشه سعیم بر این هست که روزهای آخر سال کار خاصی نداشته باشم. امسال اما همه چیز دست به دست هم داد تا اسفند ماه پر تکاپویی برایم باشد. گفته بودم که مشغول به کار شدم و این از ابتدای اسفند محقق شد. از طرفی دختری رو هم باید به یه مهد خوب و مطمئن میسپردم که اون هم انجام شد. از طرفی در این بین از اونجایی که کسی از ما نمیپرسد شما چقدر سرتان شلوغ است و  کاری دارید آیا و اینها... مادر همسر جان ما هم نوبت دکترشون اسفند ماه بود و پیوند مغز استخان روی زانوشون انجام دادند و امیدواریم که با موفقیت همراه باشد و خوب شوند و درد از بدنشون رخت بربندد. این ها همه توی این ماه اتفاق افتاد تازه اش هم نفس مامان هر روز یه داستانی با مهد کودکشون دارند و یکی دو روزه که یکم کسل و بی حال و حس هستند و امروز هم یکم زودتر اومدیم خونه تا استراحت کنه. اینجور وقتها هم فقط دلش بغل میخواد اون هم ازز نوع مامانش. اونجا هم مدام تو بغل مربیشه. تازه کارهای خونه هم که دیگه جای خود دارند و البته اون هم با خوبی سپری شد. من البته نه وقتش رو دارم و نه در توانم میگنجه که همه جا و همه چیز رو مرتب کنم به همین خاطر هم الان همه چی تمیز و قشنگه توی کابینت ها و کمدها هم مثل سابق ...


از مهد دخترم بگم. خوب کنار اومده با این قضیه. اون عاشق بچه و بازی با اونهاست و هر روز کلی نی نی بغل میکنه.  مربیش هم یه دختر جوون هست و مهربون و بچه دوست. کادر دلسوز و خوبی هم داره. از نظافت و مسافتش هم کاملا راضیم! غیر از این یکی دو روز کسل بودنش دختری روزهای تعطیل هم هوس رفتن پیش بچه ها رو میکرد. میرفت شال من رو برمیداشت و میاورد و بزور روی سرم می انداخت و میگفت"بیـــــــــــــــم نی نی" . حالا ما نی نی رو این وقت شب، روز تعطیل از کجا بیاریم خدا جونم؟! این هم دنیای این روزهای ماست. 


دلم درد دل میخواد!

دلم... دلم که میگیره و مجبورم همه اش خودم رو نگه دارم خیلی اذیت میشم. وقتی بغضم رو باید فرو بدم و مدام لبخند بزنم، گاهی لجم میگیره. نمیخوام. میخوام هق هق گریه کنم. همیشه وقتی دلم تنهایی میخواد دور و برم پره. درد دل دلم میخواد!