Dora the explorer

یکی از کارتون های مورد علاقه دختر ما دورای جستجوگره. دورا یکسری کارتون هایی هستند که اپیزودیکه و تو هر خونه ای که کودکی موجود باشه حتما خبری از این دوست جستجوگر هم هست. دورا یک دختر ماجراجو هست که با دوست میمونش،بوتس، هر بار یک ماجرا رو دنبال میکنند. 

یکی از نکات مثبت انیمیشن دورا آموزنده بودنشه. در عین سرگرمی و رنگهای زیبای موجود، بچه رو به چالش و صحبت کردن  وامیداره و بسیار هم سرگرم کننده است. سئوال و جواب های مکرر، مفهوم اعداد و شمارش و مشارکت در کار گروهی از مشخصه های خوبشه. 


از طرفی به کودک یاد میده که نباید بگذارند کسی حقشون رو پایمال کنه و با جسارت بایستند و از حقوقشون دفاع کنند. این در همه اپیزودهای این مجموعه مشاهده میشه. همون قسمتی که "سویپر روباهه" رو منع میکنند که به وسایلشون دست نزنه با گفتن این جمله: سویپر این کارو نکن یا به چیزی دست نزن. 

دختر ما از بین تمام انیمیشن ها عاشق دوراست. هر مجموعه رو هم چندین بار نگاه کرده. راستش من فکر میکنم اگه قرار باشه بچه بشینه و تی وی ببینه بهتره که به برنامه ای نگاه کنه که چیزی هم یاد بگیره. چون راستش درسته که خیلی از صاحب نظرها توصیه میکنند که کودکان نهایتا دو ساعت به تماشای تلویزیون بنشینند اما خوب واقعا عملا امکان پذیر نیست. ضمن اینکه برخی متخصصین اطفال منع خاصی برای این موضوع ندارند.


 


دورا رو تو ایران دوبله کردند. کارهای دوبله رو تو ایران من واقعا دوست دارم. اما خوب چون همه چی ممیزی میشه دورا هم از این قاعده پیروی میکنه. مثلا یک نکته ای که خیلی بی مورد هست و در چندین نمونه از کارها مشاهده کردیم اینه که خوک رو که نشون میده اسمش رو نمیبرند و این بسیار مزخرفه! خوب حالا هر چی که هست این حیوون اسمش خوکه. حیفه واقعا این همه زحمت کشیده شده و فکر پشت این قضیه است. قراره بچه اسم  حیوون ها رو فرا بگیره و صداشون رو. اما شما برمیگردی به خوک میگی حیوون اهلی کار بیخودیه. از مسئولین خواهشمندم رسیدگی کنند!

10مین


رفیق 10 ساله ! امیدوارم کنار هم سالهای سال با دلخوشی و همدلی بتونیم این روز رو جشن بگیریم.

درخواست های نابجای من!

گاهی به طرز خنده داری چیزهایی رو دلم میخواد که در حالت عادی بیشتر نفی میکنمشون. گاهی دلم میخواد فقط بهونه بگیرم و بیخود بیخود ناز کنم و کسی رو میخوام که بهونه هام رو بپذیره و نازهام رو صد البته خریدار باشه! 
گاهی دلم میخواد بچه ام رو یه چند ساعتی(غیر از ساعت مهد و کاری) بسپارم به یه فرد مطمئن و یکم مال خودم باشم. مثلا یه فیلم نگاه کنم تو خونه یا اصلا برم بیرون یکم قدم بزنم. 


گاهی دلم میخواد بشینم و با یه آدم صد درصد بی طرف(اصلا بی طرف هم نه، طرف من!!!!!! اما منطقی و مهربان) درد دل کنم. درد دل اساسی و اینکه هر چی دلم خواست بگم. حتی از دخترم شکوه کنم و اون نگه"بچه است خوب!" فقط بهم بگه حق با توئه. رها جونم تو هم آدمی نازنینم. ممکنه گاهی کم بیاری. میدونم بچه گاهی آدم رو تا مرز جنون عصبی میکنه. دلداریم بده و بگه که با صدا بلند کردن اگه کمی دلت خنک میشه و کمی آروم میگیری خوب اشکال نداره. گرچه خوب میدونه که صدای بلند اصلا چیز خوبی نیست. فقط بهم بگه که اما این که تو بعدش اینقدر ناراحت میشی یعنی خودت هم دوست نداری اینطور برخوردی با جگرگوشه ات داشته باشی. بهتره فقط کمی صبورتر باشی. نه اینکه طوری بهم متذکر شه که استرس و از خود بیزاری بیفته به جونم و مثل یک سیکل معیوب باز همه چی خراب تر بشه. اونوقت میبینید که رها محال ممکنه سر عزیزترین و دوست داشتنی ترین موجود زندگیش صدا بلند کنه که هیچی حتی رو ترش هم نمیکنه. همه اینها بخاطر اینه که مخزن عشقش زود خالی میشه طفلک بی نوا!
گاهی دلم میخواد از همسرم گلایه کنم پیشش و او بگه درسته که با این حرفش تو رو ناراحتت کرد اما تو خوب میدونی که تو رو با یک دنیا عوض نمیکنه و تو براش عزیزترینی و من با وجود اینکه میدونم این رو، بگم نخیر هیچم اینطور نیست و بخندیم و با هم همه چیز رو فراموش کنیم. همه چی رو با شوخی برگزار کنه و غمهام رو از یادم ببره. بغلم کنه و نوازشم کنه و بگه که میدونه چقدر دارم سعی میکنم تمام وظایفم رو به بهترین شکل به انجام برسونم. یه خسته نباشی بهم بگه و یه لیوان چای دلچسب برام بریزه و در کنارش به اوج اعتمادبنفس و آرامشی که همیشه میخواستم برسم. حتی برای چند دقیقه...


میبینید چه چیزهای ساده ای برام به طرز احمقانه ای رنگ رویا به خودشون گرفتند؟

ما سه نفر


بعد از باور کنید n بار دیدن دورا(به قول خودش دودا) بالاخره به خواب میره. اون هم نه توی تخت بلکه توی بغل مامان و با شنیدن دومین قصه از ماجراهای می می نی. از صدای نفسش و کنار افتادن سرش روی سینه ام حس کردم که خوابیده. از خوندن باز نایستادم و کتاب رو تا انتها خونده و به کناری گذاشتم. 


همسر از توی اتاق اومد بیرون. کمی گریپ بود و امیدوار که به خواب بره. نگاهی به ما دو تا انداخت. حالت قشنگی داشتیم. میشه این صحنه ها رو تو زندگی، با نگاهی سرمست از خوشبختی نگریست و بی هیچ فکر اضافه ای لبخندی از سر خرسندی زد. زیبایی زندگی ترکیبی از همین حس های خوب کوچک هست. این رو باور دارم و دلم میخواد لحظه لحظه این قشنگی ها رو تو زندگیمون ببلعم و تو ذهنم جاودانشون کنم. 


کنار دخترمون بودن یه نشاط عجیبی بهم میده و وقت گذرونی باهاش رو خیلی دوست دارم. او هم کنار ما بودن رو بسیار دوست داره و دوست داره حتی اگه سرگرم کاریست ما در کنارش بمونیم. وقتی که توی آشپزخونه مشغول انجام کاری هستم و میاد و خودش رو (مثل یه جوجه کوچولو که به مامانش نوکش رو میسابه) بهم میچسبونه و با دستای کوچیک و مهربونش پاهام رو بغل میکنه و از تمام سعی کودکانه اش برای دور کردن من از اون محیط استفاده میکنه قشنگ ترین کاری که میتونم کنم بجای بی حوصلگی و شکایت از کار دنیا و عنوان اینکه چقدر خسته ام و فریاد زدن و از همسر مدد خواستن اینه که رو زانوهام بنشینم و تو آغوش بکشمش و از بوی عطر بی نظیر تنش کمی عمیق استنشاق کنم و کمی باهاش شوخی کنم و کم کم و با نرمی و ظرافت ازش جدا شم و با تعریف کردن و یاداوری موضوعی که دوست داره به ادامه کارم(البته اگه مقدور باشه!) مشغول بشم. 


نه؛ همیشه اینقدر قشنگ عمل نمیکنم اما همین که دلم میخواد تنش زدایی کنم سعیم بر اینه که دل کوچیکش رو تا حد توانم بدست بیارم از خودم راستش راضیم. اخیرا بیشتر موفق میشم و این عالیه! امیدوارم این صبر و حوصله بیشتر در من تقویت بشه و مدام به خودم یاداور بشم که ارامش زندگی و همسر و دخترم بازتابی از آرامشی است که من از وجودم تو زندگیم ساطع میکنم. 


یه جای خالی بزرگ...

هر اتفاقی که بیفته ته وجودم دوستش دارم و میخوام که باشه. نبودنش رو هیچوقت دوست نداشته و ندارم. هرچقدر هم که خودش نخواد که باشه و هر چه که بگه و ... دلم میگیره به یادش که می افتم. هرچقدر هم که بینمون فاصله بیفته اما انگار یه چیزی ته وجودم فقدانش رو حس میکنه  و میخوادش. خواستنم چه به خاطر قرابت فامیلی و کشش خونی، یه حس درونی هست که صداش میکنه؛ میطلبدش و وقتی به یادش می افته دلش میگیره. به یاد روزها و شبهای تنهاییش و ... . 

خیلی چیزها گذشته و برنمیگرده. میدونید انفجارها و سونامی ها خیلی چیزها رو از بین میبرند که نمیشه برشون گردوند. 

برخی آدم ها هستند اما جای خالیشون همیشه حس میشه. اون جای خالی شاید مهر و محبتشونه. شاید اونجور که باید باشند و نیستندشونه. شایدم ما توقعمون زیاده! نه... آخری نه! از همیشه این خلا تو وجودم بوده و حس دلتنگی هایی رو به طرق مختلف به وجودم القا میکنه. 

شاید کمی بهتر باشه که تو هر سنی و هر جا که هستیم تعصبات فکریمون رو کنار بزنیم و بتونیم هر کسی رو هر جوری که هست و سر جای خودش ببینیم و بپذیریم. اشتباهاتمون رو قبول کنیم. بخواهیم که در هر جایی که هستیم مسئولیت پذیر باشیم و با انصاف. 

نه دیگه کار از نقد گذشته. نقد نمیکردم. فقط شاید یه یاداوری بود اصلا به خودم. هوم؟ به خودم. یه تلنگر به خودم. همین!

این روزها با تو" زندگی" میکنم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شیرین زبون

از وقتی یه دختر بچه فسقلی نوزادی کوچولون بود یکی از تعریف و تمجیدهای من به هنگام قربون صدقه رفتنش این بود: دختر شیرین زبونم! حالا به معنی واقعی کلمه یه دختر شیرین زبون تو خونه داریم ما. واای که چقد عالی!

 
ادامه مطلب ...

صبرم بده!

یه وقتایی هست که بیشتر از هر وقتی احساس "کم اوردن" میکنم. زمانی که تمام انرژیم ته میکشه و حس میکنم فقط باید ساکت یه گوشه بنشینم و به یک نقطه خیره بشم و بهتر هم اینکه دراز بکشم و به هیچ فکر کنم. اینقدر فکر هست که ترجیح بدم به هیچکدوم فکر نکنم و "هیچ" رو ترجیح میدم. 

یه وقتایی دلم فقط میخواد حرف بزنم و حرف بزنم. در مورد حسم، عقیده ام، کارهای روزمره ام و حتی دیگران!

یه وقتایی هم هست که فقط از خدا میخوام که قدرت تحملم رو زیاد کنه و صبرم رو فزون. این آخریه بیشتر در مواجهه با عزیزانم رخ میده؛جالبه! مثلا دخترم. این موجود دوست داشتنی و کوچک صبر زیاد میطلبه. وقتی خواسته ای داره اینقدر مصمم و با اراده اصرار میکنه و گریه های گوش خراش و اعصاب ویران کن انجام میده که... . البته این موارد مربوط به همیشه نمیشه. یعنی وقتی که خوابالود یا گاها خدایی نکرده بیمار باشه این حالت تشدید میشه. وگرنه با منطق و دلیل و روی خوش میشه خواسته شو به تعویق انداخت و یا حتی کنسلش کرد. بچه هشیار و زیرک داشتن خوبه ولی خوب به قول دکتر دخترم خدا به داد کسانی برسه که یه همچین گنجهایی تو خونه دارند. باید  کلا فکر کلاه گذاشتن و یه کاری کنیم متوجه نشه و ... رو فراموش کنند. 

دخترکم کمی کسله. امروز رو بخاطرش خونه موندم. گرفته خوابیده بعد از کلی بهونه جویی و... . همون صبره رو برای اینجا میخواستم. گاهی به معنی واقعی کلمه کم میارم در مقابلش! 


مراقب تا به کجا!؟

همیشه در تربیت و بزرگ کردن بچه ها یکسری تناقض وجود دارند که گاهی شدیدا انسان رو سردرگم میکنند. 
چند وقت پیش با خواهرم صحبت میکردیم که یهو انگار یه چیزی رو به خاطر آورده باشه با تغیر در موردش باهام صحبت کرد. یه روز نزدیکیهای خونه برادرم، تو خیابون برادرزاده مون رو میبینه که یه پسر 9 ساله است و داره از خیابون که چه عرض کنم یه بلوار نسبتا شلوغ رو شما در نظر بگیرید به تنهایی عبور میکنه. سریع پیاده میشه و میره و صداش میکنه و بغلش میکنه و ازش میپرسه تنها این وقت روز اینجا چه میکنی. او هم جواب میده که عمه من از کلاس برمیگردم. کلاسم نزدیکه؛ خودم میرم. خواهرم با دلخوری این رو به من گفت. من هم باهاش هم عقیده بودم. من با مستقل بودن بچه ها کاملا موافقم اما متاسفانه یه ناامنی های عجیبی توی جامعه ما هست که حتی من هم که نه صفحه حوادث روزنامه هارو دنبال میکنم و نه آدم بدبینی هستم، نسبت به تنها بیرون رفتن بچه ها بسیار حساسم. اوضاع بد اقتصادی و افزایش جرم و جنایت ها و از بین رفتن قبح یکسری از مسایل شهرها رو بسیار بیشتر از اون که فکرش رو کنیم ناامن کرده و فقط و فقط مراقبت و احتیاط میتونه ما و بچه هامون رو مواظبت کنه. البته که خدای مهربان ما هم ما رو محافظت میکنه. اما اینکه ما جانب احتیاط رو رعایت نکنیم و همه رو بسپایم دست خدا از نظر منطقی درست به نظر نمیرسه آخه!
نظر من اینه که بچه ها چون آسیب پذیرترند بایستی تا کامل بزرگ و قوی نشدند مراقبشون باشیم و از تنها بیرون رفتنشون جلوگیری کنیم. این نظارتها قطعا نتیجه بخش هستند و خدای ناکرده با رخ دادن یک اتفاق حتی با احتمال بسیا کم، یک عمر باید حسرت کشید و لطمه های جبران ناپذیری ممکنه وارد بیاد.
من معتقدم که باید مراقب گلهامون باشیم. نه که دست و پاشون رو ببندیم و وابسته بارشون بیاریم. میتونیم کمکش کنیم و زمینه رو براش فراهم کنیم تا در صحنه های دیگر زندگیش بتونه مستقل بار بیاد. کارهای شخصیش رو انجام بده، بهش مسئولیت های کوچک بدیم و در تصمیم گیری های زندگی سهیمش کنیم. بهش شخصیت بدیم و اعتماد بنفسش رو سعی کنیم بالا ببریم.
این نظر منه باز دیدگاه های دیگر رو میشنوم.

سخن سنجی...

دلگرم کردن آدم ها خیلی خوبه. خیلی خوبه که بتونی امیدبخش باشی و مفید. 
مدیر ما یک آقای جوون حدود 28-9 ساله است. یک روز بحثی پیش اومد که منجر شد به صحبت کردن در مورد بیماری سرطان. صحبت رفت سر سرطان خون و من اگه خاطرتون باشه بنا به محل کار قبلیم و بچه هایی که از سرطان خون فوت میکردند، حس خوبی به این بیماری اصلا ندارم. چه بسا که حس خوبی هم نمیطلبه. بدون ملاحظه حرف زدم. رفتن فرشته های کوچولو همیشه دلخورم میکرد و بدبینم میکرد نسبت به سرطان خون. در مورد ALL و CLL پرسید و من یکم حرف زدم در موردش حتی میخواستم بگم اطلاعاتتون هم خوبه ها. البته من بیشتر از ALL دلخور بودم! داشتم میگفتم که شیمی درمانی میتونه گاهی سبک زندگی رو بهتر کنه و ... که یهو برگشت گفت بابای من سرطان خون داره، CLA . البته الان بهتره و با شیمی درمانی تقریبا اوکیه. من رو میگید پشتم یخ کرد. داشتم مقابلم رو نگاه میکردم و همونطور موندم؛ بیکلام. او داشت توضیح میداد و من بعد از چند دقیقه تونستم خودم رو جمع کنم و سخنی بگم. از خودم بشدت عصبانی بودم و میتونم بگم شرمسار. اون روز نشد بیشتر در این مورد صحبت کنیم. نمیدونستم کسی اونجا اطلاع داره یا که نه. دلم طاقت نیاورد. فردای اون روز پیشش اقرار آوردم که چقدر این مسئله آزارم داده و اینکه واقعا اونجا بچه هایی بودند که پلاکتشون در حد نرمال قرار میگرفت و آزمایش هاشون نرمال بود و واقعا هم بود. فقط پدرتون باید روحیه داشته باشند. که البته ایشون گفتند پدرشون دقیقا نمیدونند مشکلشون چیه. گفتم که من همیشه سعی در امید دادن به آدمها دارم و اینجا واقعا متاسفم... گفت که خوب من که اطلاع نداشتم که عدل پدر ایشون این مشکل رو داره و من خیلی شیک داشتم ناامیدشون میکردم. 
این جا بود که به خودم گفتم رها خیلی حواست به حرف زدنت باشه. همیشه این یادت باشه که شاید حرفهات امیدی رو در کسی زنده کنه و یا کاملا برعکس. پس در کل میشه امیدوار کننده صحبت کن. هوم؟
برای پدر این دوستمون هم آرزوی سلامتی دارم.