اولین بار که باهاشون آشنا شدم حدود پنج سال پیش بود. کارهای حسابداری محل کارم رو انجام میدادند. خانوم بسیار خوش برخورد و مهربونی بودند و البته هستند. اون وقتها تقریبا سی و سه سالشون بود. از اون تیپ آدم های خندانی که یک نغمه غم انگیز بزرگ تو چشماشون بود. من از همخون اول باهاشون خوب بودم و کم کم رابطه مون صمیمانه تر شد. یک روز سر ظهر، که خلوت تر بود معمولا اومد پیش من و شروع کردیم به صحبت کردن. ایشون راز اون نغمه غم انگیزی که تو چشماشون موج میزد برام برملا کردند و متوجه شدم مدتیه که از همسرشون جدا شدند و دختر یازده ساله شون هم پیش همسرشون مونده و البته ایشون اهل شهر دیگری بودند و بعد از جدایی به تهران نقل مکان مکرده بودند. وقتی بهشون گفتم حدس میزدم که جدا شده باشید با خنده گفتند نمیدونم توی پیشونی من نوشته شده. گویا از جای دیگر هم شنیده بودند این جمله رو.
اتفاقهای ناخوشایند، زیاد تو زندگیشون افتاده بود. از مرگ زود هنگام پدر و مادر و سرگردانی تا ازدواج ناموفق و خونواده همسر و بدتر از همه جدایی و دوری از دخترشون. روحیه شون اما خوب بود و امیدوار بودند. من از اونجا رفتم و همچنان با هم در ارتباط بودیم تا اینکه برای همیشه برگشتند شهرشون و تصمیم گرفتند دوباره با همسرشون و دخترشون باشند. بعد از چندین بار واسطه گری آشنایان و فامیل بالاخره برگشتن رو راه بهتری برای خود و دخترشون دونستند. به من گفتند اون که داره اونجا میسوزه و من اینجا. پس بهتره با هم بسوزیم.
درکشون میکنم که بعد از اون همه تحقیر و خاطره بد باز هم با اون مرد حاضر به زندگی شد. به خاطر دخترش. یادمه یک بار که دخترش اومده بود پیشش بهش گفته بود چرا اینطوری لباس پوشیدی مامان تو این همه لباس داری؟ دخترش هم دلگیر شده بود که شما همیشه به من گیر میدی و... وحشتناکه، تصورش هم وحشتناکه که دختر دلبندش دور از خودش زندگی میکرد و به عنوان مهمان به خونه اش میومد.
بهونه ای که باعث شد ازشون بنویسم اومدنشون به منزل ما و تازه شدن دیدارمون بعد از تقریبا 4 سال بود. براشون آرزو میکنم کاری رو که اقدام به انجامش کردم به خیر و خوشی به سرانجام برسه. برای دختر گلشون هم آینده ای خوب و روزهای شادی رو آرزو دارم.
سلام خانومی
کاش می نوشتی اوضاع بعد برگشتن به خونه هم به همون بدئ بود یابهتر شده
سلام عزیزم
ممنون از اشاره ای که کردی فرصت کنم امروز در ادامه مطلب مینویسم
سلاملکم آدرس جدید
felfelane.persianblog.ir
ممنون فلفلی که خبر دادی دختر جون
سلام عزیزم
چقدر سخته این موقعیت...انتخاب بین بد و بدتر....
الهی که روزگار به کامشون باشه و حس خوشبختی کنن حالا....ایشالا که به خوبی ادامه بدن و روزهاشون پر از آرامش باشه....جز این چه دعایی میشه کرد براشون؟
واقعا و انتخاب اون بده هم مشکله...
من هم امیدوارم عزیز دلم
هی روزگار دنیا پر شده ازین بدبختی ها.....
سلام
از وقتی مادر شدم به نظرم بدترین و سختترین و غیر قابل تحملرین صحنه برای بچه ها، دیدن دعوای پدر و مادرشونه و بدترین وضع زندگی برای اونها زندگی در شرایط نا آروم و یا به دور از یکی از والدین هستش!
راست میگی عزیزم و میشه درک کرد دوری از فرزند چقدر داغون کننده است...
کاش همه پدر و مادرها در ک کنند و این صحنه ها رو هیچ بچه ای نبینه
مادر شدن یعنی ایثار...امیدوارم این دوستتون از این کارش راضی باشه و دیگه سوختنی در کار نباشه
ایثار مطلق...
راضی که ...با دخترش بودن راضیش میکنه ...
خیلی دردناک و سخته ...فقط امیدوارم دخترش ی روز بفهمه که مادرش چه ایثاری کرده تا فقط با اون باشه
امیدوارم گرچه مهم این روزهای ان دو است ...