سیمپاتی


میگه خسته شدم از بس که لودگی کردم و خندوندم و خندیدم.
میگم خوب این که بد نیست.
بی توجه به حرف من ادامه میده که دلم میخواد وقتی دلم پر درده گریه کنم، داد بزنم هق هق سر بدم نه که با چشم براق از اشکم بخندم و بگم نه همه چی خوبه و بحث رو عوض کنم.
... نگاهش میکنم و برق اشک رو تو چشماش میبینم و سنگینی بغض رو تو گلوش حس میکنم. چیزی نمیگم و باز ادامه میده "خسته ام میفهمی؟" طبق معمول وقتهایی که ناراحته و به چشم طرف مقابلش نگاه نمیکنه و یه نقطه مبهم رو میگیره و ول نمیکنه به سمت دیگری نگاه میکنه و میگه از نقش بازی کردن خسته شدم. از ملاحظه کاری و همه اش به فکر دیگران بودن، از اینکه وقتی برای خودم هم کاری میکنم باز هم اصالت کارم به همین فداکاری مسخره برمیگرده.
_یعنی تو حس قربانی بودن میکنی؟
در جا جوابم رو میده که "دارم حرف میزنم میذاری تمومش کنم؟" رنگش کامل پریده لبهاش میلرزند و همینطور دستای ظریفش. به چشماش نگاه میکنم و فقط سرم رو تکون میدم.
کمی آروم میشه البته خیلی کم. میگه نه حس قربانی بودن ندارم اما گاهی دلم میخواد کمی آزاد تر احساسات واقعیم رو بریزم بیرون. دلم یه تسکین دهنده میخواد میفهمی؟ وقتی ندارمش پس مجبورم فقط نقش بازی کنم؛ نقش آدم خوبه رو که هیچ دردی نداره و فقط خداوند برای تسکین آفریدتش. اصلا سلولهای منو زیر میکروسکوپ نگاه کنی این رو بهت نشون میده. جای دی. ان. ای حلقه بنزن دارم من. باور کن. با این حرفها انگار خودش داره به ساختار سلولهایی که فرضی گفت فکر میکنه و طبق معمول که بحث های جدی رو هم خودش به سمت دیگر منحرف میکنه آروم میگیره. بعد گویی داره با خودش صحبت میکنه زمزمه میکنه که خوب "آدمم گاهی حق بده که خسته بشم." با مهربونی نگاهش میکنم، یک فشار کوچولو به دستش میدم و سرم رو چندین بار تکون میدم. خودم هم چشمام پر از اشک شده.
باز زمزمه وار ادامه میده "هر وقت هم دل پر دردی داشتم و یه همدرد خواستم پشیمون شدم از به درد آوردن دلش و سکوت کردم. میفهمی بنبست یعنی چی؟ دوراهی رو میشناسی؟ میدونی بحث بیهوده چه معنی ای میده؟ وقتی حرف میزنی و درک نمیشه و هر چه تلاش میکنی میبینی فقط یه بازنده ای چه حسی داره؟ نه که نتونی صحبت کنی اما عاجزی؛ چون با یه منطق خاص خودشون حتی از تو و حرفات سلاح درست میکنند و باهات مقابله میکنند."
سکوت میکنه و چند قطره اشک از چشمانی که حالا دیگه سرخ سرخند فرو میریزه.
بهش آروم میگم خوب تو که تشبیه کردی به میدون جنگ مباحثه تو. به واقع یه مغلوبی؟
یه آه نسبتا بلند میکشه. "نه به این شکل که تو میگی البته اما همین باعث شده برای آرامش ظاهریم و اینکه ریخت زندگیم به هم نخوره سکوت کنم. گمونم اینطوری بهتره. آره سکوت بهتره. یکم غر زدم فقط. وگرنه باز هم همونم. شاد و با روحیه. نگران نباش عزیزم."
آروم شده بود اما چشمانش غم داشت و درونش غوغایی عظیم بود.


نظرات 12 + ارسال نظر
وحید زایری سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:58 ق.ظ http://azadyandish.persianblog.ir/

سلام
باز صافی شدم .
آدرس جدید را برایتان گذاشتم

سلام به شما جناب زائری
برام چیز غریبی نیست. حتما آدرس جدیدتون رو جایگزین میکنم

علیرضا سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:42 ب.ظ http://yek2se.blogsky.com/

خب بعضی احساسا
بعضی حرفا همیشه محکوم بودن به سکوت !
برای همه همینطوره !
ولی بعضی وقتها باید گفت ..

نه علیرضا محکوم باشند به سکوت بهتره.
واژه ها رو که به بیرون رها میکنی گاهی دیگه کنترلشون دستت نیست.

پونه چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:18 ق.ظ

چه کم هستند اینجور افراد من که ندیدم تاحالا نمونه شو

خیلی کم پونه جانم خیلی کم.

تارک دنیا چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ب.ظ http://nuns.blogfa.com

منم همین احساس را دارم ..

و چه حسیه این حس ...

ترانه چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:49 ب.ظ http://kiddi.blogsky.com

این یه جور تله ست که همه مون گرفتارش هستیم ... ما درونمون باهاش حل نشدیم ... یکی نشدیم ... حتما میدونی درون همه ما یه بچه ی کوچولو هست که ما اونقدر خفه ش کردیم که بعضی وقتها مجبور میشه با مشت بکوبه به سینه مون ... بعدش میگیم ای وای تپش قلب گرفتم ... و یه قرص پرانول میندازیم بالا ... بعضی وقت ها هم بدون دلیل اشک میریزه و ما هم ( مثل اون عکسی که گذاشتی ) با یک لبخند زورکی جلوشو مگیریم ... تنها راه حل این خستگی ها اینه که به اون بچه کوچولوی بی گناه فرصت بروز بدیم ... ببینیمش و به نیاز هاش توجه کنیم ...

تله...
آره... عکسامو دقت کردی؟ او و من ... و باز هم میخوایم یکی از بیرون آروممون کنه.
آره برای اینکه از واکنش ها شاید میترسیم و بی پرواییمون از بین رفته ...
چقدر محجوری تو رهای کوچکم ...

امید صیادی چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:11 ب.ظ http://ommidvar.blogfa.com

دورود /


زندگی واسه چند دسته از آدمها سخته .
اونایی که شنونده های خوبی هستن
اونایی که تکیه گاه های خوبی هستن
اونایی سنگ صبورهای خوبی هستن
و نهایت اونایی که کاور کنندگان خوبی هستن
این خصوصیات که گاهی توی یه آدم جمع میشه و گاهی چندتاییش رو در چند نفر میشه پیدا کرد این آدمها رو واسه بقیه دلپذیر و دوست داشتنی میکنه و واسه خودشون سخت و دست نیافتنی چون مثل خودشون رو نه میتونن جذب کنن و نه از ویژگیهای خودشون برای خودشون میتونن استفاده ای ببرن . زندگی سخته واسه امثال اینها . خیلی سخت . و احتمالن کوتاه .


وقت خوش ./././././././././././././.

درود به شما
باهاتون موافقم و چقدر هم خوب اشاره کردید
نه نمیتونند نظیر خودشون رو بیابند

نه امید خان کسی حوصله شنیدن اونها رو نداره ...

متشکرم وقت شما هم خوش...

دخترشرقی چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:30 ب.ظ http://delneveshthayeman.blogsky.com/

سلام خانومی
خوبی؟
منم خیلی احساس نزدیکی کردم با این حس. انگاری خودم باهات درد و دل کردم.که اینکه باید محکوم باشم به تظاهر به شاد بودن و فقط دیگران رو درک کردن . نه دیگران منو!!!

سلام دختری

کجایی عزیزم؟ خوش اومدی...
چه خوب که حسم کردی. تظاهر به شاد بودن...

حبیب چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ب.ظ http://artooni.blogsky.com





عاطفه پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

آروم شده بود اما چشمانش غم داشت و درونش غوغایی عظیم بود.
چقدر خوب این جمله رو میفهمم..
خوبی رهای عزیز؟

درد مشترک...
ممنون عاطفه جان گمونم خوب باشم ...

مژگان امینی شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:20 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

چه عکس جالبی!
دوران دانشجویی ام یک دوست داشتم که صدای خنده اش تمام خوابگاه را پر می کرد ولی وقتی رفت سر کار افسردگی خیلی شدید گرفت. آن موقع اوهم از این جور آدم ها بود .البته کسی مجبورش نمی کرد این جوری شلوغ و شاد باشد ولی بود.من یک درس بزرگ ازش گرفتم بیخودی خودم را شاد نشان ندهم.هرچند گه گاهی لبخند زدن خود به خود روحیه ی آدم را عوض می کند.

آره من هم کسی رو میشناسم که وقتی میخندید همه میفهمیدند که کی خندیده. اما او تظاهر به شاد ودن نمیکرد مژگان عزیزم، به واقع شاد بود. الان دیگه اون خندیدن ها رو فراموش کرده. اما لبخند رو نه. نمیخواد دل دیگرون رو پر درد کنه خوب. همه عادت کردند به خنده هاش اون مسئوله یه جورایی...

دلارام شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

همه حرفها که آخه گفتنی نیست ...

نه عزیز دلم
نه دلارام جون
همه حرفا گفتنی نیست

وانیا یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:08 ق.ظ

حس میکنم
حسش کردم

...
باز هم درد مشترک...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد