آموزگار


چشمام و صورتم و حتی مقنعه سفیدی که اینقدر دوستش داشتم خیس اشک شده بودند. فریبا جونم مثل یه مامان کنارم ایستاده بود و با مهربونی باهام صحبت میکرد. کلاس پر بود و من هم با وجود اینکه خیلی ریزه میزه بودم نیمکت آخر از سمت چپ کلاس نشسته بودم. دست فری جونم رو رها نمیکردم و ازش میخواستم که یه امروز رو بی خیال شه و من رو برگردونه خونه پیش مامان و از فردا بیایم مدرسه. دیگه به مانتوی آبی کمرنگی که خیلی ناز بود و دگمه هاش از پشت بسته میشد  و چند تا چین ریز از زیر سینه میخورد و کیف قرمز قشنگم ذوقی نداشتم. 

تو همین حال و هوا و شلوغی کلاس بود که یه خانوم حدود چهل و دو سه ساله اومد سمتمون. با فری جون سلام و احوالپرسی کردند و فری بهم گفت "ببین رها این خانوم معلمت هستند ها. میدونی زن عموی سجاده؟ "و تو همون حالت هق هق قیافه سجاد جلوی چشمم ظاهر شد که صورتش سوخته و کنار گوشش گوشت اضافه آورده بود. خانوم معلم که اسمش خانوم توحیدی بود به روم لبخند زد و بعدش یه اخم با محبت بهم کرد که:تو هم؟ تو دیگه چرا؟ خیلی حس غریبی داشتم. همیشه تو جمع غریبه همین حس رو داشتم.

خانوم توحیدی خیلی راحت کل کلاس رو منیج کرد و بچه ها رو آروم کرد. چقدر با حوصله بهمون سر مشق زدن ها رو گفت. موقعی که میخواست راست و چپ رو بهمون بگه سارا رو برد پیش خودش و گفت این دختر ما شیطونی کرده و دست راستش شکسته و با دست چپش کارها و نوشتنش رو انجام میده. سارا هم یه دختر ریزه میزه بود از خودم هم کوچولوتر. سارا دوستم شد. از بهترین دوستانم. هم سارا رو و هم خیلی از دونستنی هام رو مدیون خانم توحیدی هستم. یه خانوم مدیر هم دوره دبستان داشتم که خیلی دوستش میداشتم. یه خانم مدیر واقعی. خانم شریفی. هنوز که گاهی مامان رو میبینه ازش میپرسه"دخترم چکار میکنه؟" هنوز هم وقتی به یادشون می افتم خیلی حس خوبی بهم دست میده.

 

خیلی ها بودند تو زندگیم چه به نام "معلم" و یا با هر عنوان دیگه که خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم. نمیدونم اما چه حسیه که وقتی حرفی از معلم زده میشه به زمان دبستان و آموزگارهای اون دوره می افتیم. یه وقتایی، یه روزهایی بهونه ای میشن برای اینکه بخواهیم از کسانی که دوستشون داریم  به نیکی یاد کنیم. این پست اختصاصی تقدیم میشه به فری جونم عزیزم و تمام معلم های خوب و دوست داشتنی ام و همینطور خانوم امینی عزیزم.

دلم میخواد انشای محسن پسر یکی از دوستان خوبمون (آقای جعفریان) رو بذارم تو این پست. 


این شما و این انشای محسن در پنجم ابتدایی و متنی که جناب جعفریان برای معلم های محسن و حسام نوشتند.

موضوع انشاء


از کلاس اول تا کنون چه تغییراتی کرده اید




در آن موقع من خواندن و نوشتن بلد نبودم وبه خاطر اندک چیزی با دوستانم دعوا می کردم . آن موقع ها من شب ها از جادوگر دزد و زلزله می ترسیدم.  من در کودکی پشتکار بیشتری داشتم وماشین ها کشور ها هواپیما ها سیاره ها   و شاهان و ... باهم مقایسه می کردم فقط می دانستم بعضی ها خوبند وبعضی بد. ولی حالا می دانم همه خوبند وهمه خاکستری آن موقع ها از مرگ می ترسیدمولی حالا از مرگ نمی ترسم چون می دانم مرگ خوابی آرام است که در آن خیالات آشفته وجود ندارد من فکر می کردم باهوشترین بچه ی دنیا هستمولی الان می دانم که بالاتر از من بسیار زیاد است. من در آن وقت چیزهای خوب را برای خود نمی دانستم ولی حالا می دانم که من هم از این دنیا حقی دارم و تا حقی که دارم نگیرم از تلاش دست برنمی دارم در آن زمان من آرزویم این بود که آدمی پولدار باشم ولی الان می خواهم همه ثروتمند باشند، ثروتمند به معنای پولدار نیست، به معنای داشتن همه امکانات برای زندگی راحت. من همه خوبی ها را برای همه می خواهم نه فقط برای خودم.

بنی آدم اعضای یکدیگرند      

        که در آفرینش ز یک گوهرند

    چو عضوی به درد آورد روزگار     

               دگرعضوها را نماند قرار           

1384/9/11



اگر با معلم به جنگ دنیا می رفتیم بر همه دشمنان پیروز می شدیم.

بیسمارک


آموزگار گرامی پسرم محسن

با سلام و احترام



شما تا به حال مطالب زیادی به پسرم آموخته اید، همچنین شور و شوق زیادی را در او شعله ور نموده اید. از این بابت از شما بسیار سپاسگذارم ولی احساس می کنم در مواردی که در زیر خواهم نوشت نیاز به حمایت و کمک شما دارم لطفاُ به پسرم بیاموزید دگران را بدون هیچ قید و شرطی دوست داشته باشد.

به پسرم بیاموزید رابطه ای که او با دیگران دارد، بازتاب رابطه ای است که او با خودش دارد.

به پسرم بیاموزید برای پخته عمل کردن کافی است که خشم خود را کنترل کند.

به پسرم بیاموزید حقیقت والاتر از هر چیز و یگانه آزاد کننده او است.

به پسرم بیاموزید وطن واژه ای مقدس است.

 به پسرم بیاموزید به توانایی های خودش بیش از پیش ایمان داشته باشد.

به پسرم بیاموزید درستکاری اولین شرط دانایی است.

به پسرم بیاموزید خوشبخت کسی است که بتواند کسی را خوشبخت کند.

به پسرم بیاموزید هر نوع تحرک بدنی نشاط آور است.

به پسرم بیاموزید برای اجرای برنامه هایش باید اراده و نظم داشته باشد.

بی نهایت سپاسگذارم

شاد و سربلند باشید

جعفریان

1384/11/11


 

آموزگار گرامی( پسرم حسام)


شما تا به حال مطالب زیادی به پسرم آموخته اید از این بابت بسیار، بسیار سپاسگذارم، تقاضا دارم همچنین لطفا:

به پسرم بیاموزید حقیقت برتر از هر چیز و یگانه آزاد کننده اوست.

 به پسرم بیاموزید در شرایط ناگوار تنها ایمان و اعتماد به توانایی های خودش راه گشای اوست.

به پسرم بیاموزید خودش را تنها با خودش مقایسه کند نه با دیگران.

به پسرم بیاموزید همیشه در مسیر کمال حرکت کند،اما هیچگاه خودش را به خاطر کامل نبودن سرزنش نکند زیراهیچکس کامل نیست.

به پسرم بیاموزید رویدادهای زندگی وقتی موافق او خواهد بود که هدفی داشته باشد.

به پسرم بیاموزید هر رویداد ناگوار فقط یک درس است برای او که در صورت آموختن آن دیگر تکرار نخواهد شد.

به پسرم بیاموزید زمانی می تواند آینده را با آرامش نگاه کند که برای آن برنامه ای داشته باشد.

به پسرم بیاموزید از گذشته بیاموزد برای آینده برنامه ریزی کند و در حال زندگی کند.

به پسرم بیاموزید محبت شاه کلیدی است که تمام درها را باز می کند.

به پسرم بیاموزید دیگران را بدون هیچ قید و شرطی دوست بدارد.

به پسرم بیاموزید وطن واژه ای مقدس است.

به پسرم بیاموزید که از خودش توقع نداشته باشد هیچگاه شکست نخورد زیرا شکست جزء لاینفک زندگی است اما از خودش توقع داشته باشد بعد از هر شکست دوباره بر پا خیزد.

 به پسرم بیاموزید در عشق و محبت چون خورشید، در آرامش چون کوه ، در اراده چون آب ، در اندیشیدن چون چشمه و در زندگی چون رود باشد.

بی نهایت سپاسگذارم

                                                           جعفریان                  

                                                                   1384/11/13



 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
وحید زایری یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ق.ظ http://goldoost1772.persianblog.ir/

سلام دوست عزیز
مطلب جالبی بود . یادش به خیر وقتی که کوچول موچول بودیم و مدرسه می رفتیم ! خدا به همه معلمین اجر دنیا و آخرت عنایت کنه !

سلام جناب زائری خوب هستید؟
ممنون
یادش بخیر
آمممین

دخترشرقی یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ق.ظ

منم به یاد اولین روز مدرسه و دوران دبستان افتادم.
مرسی بخاطر یادآوریت خانومی.

وقتی یاد اون دوران می افتم اشک توو چشام حلقه مبزنه.
کاش معلمهای اون دوره رو دوباره می دیدم. کاش!!!!!!!

هوم...آره عزیزم
قابلی نداشت خانوم

آره صاف و پاک بود
من هم دوست دارم ببینمشون باز و برگردم به اون روزها

مژگان امینی دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:22 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

سلام
خیلی شرمنده کردی رها جان
اگر بچه ها همه ی این چیزهایی که جناب جعفریان فرمودند را یاد بگیرند که دیگر دنیا گلستان می شود. بیشترش را بایداز خود پدر و مادر یاد بگیرند.

سلام به شما
نه خواهش میکنم
آره اما باز هم خوبه که یه همچین یاداوری هایی بشه
ممنون خانوم معلم که اومدی

مامانگار سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ق.ظ

..سلام رهاپویاجانم..
..علائم جاده زندگی اند...
..یادآوری بجایی بودند..
..باید همیشه شاگرد بود و آموخت...همیشه !..

سلام عزیز دلم
همیشه باید اموخت
...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد