حاج آقا


از مسیر همیشگی محل کار به خونه خیلی سریع رسیدیم. من هم که سرگیجه و سر درد و کرختی و اسپاسم امونم رو بریده بود بعد از نوشیدن یه لیوان چای دستپخت مادر همسر همراه همیشگیم کیسه آب گرم روکش آبی مو برداشتم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم. بعد از رخوت خوبی که بهم دست داد تو گیر و دار درد و گرمای مطبوع خواب منو با خودش برد. وقتی پا شدم و با حالت خواب آلود رفتم بیرون حس کردم که اون بیرون یه خبرایی بوده. با شتاب پرسیدم پس "حاج آقا" کو؟ یهو مادر و پسر یه خنده معنی داری کردند و مادر کوتاه جواب داد: رفت بیرون. من هم با تعجب: بیرون؟ _بله با قهر رفت...

دلیل خنده هاشون رو فهمیدم و منم لبخند زدم. همسر ادامه داد که کلافه شده الان هم کلی با ما دعوا کرد. میدونستم موضوع چیه و چرا حاج آقا چرخ همه رو پنچر کرده. گفتم خوب حالا مگه چند روزه شما اومدید. مادر گفت قبول نمیکنه میخواد بره میگه من دیگه نمیمونم. اوهی گفتم و نشستم که امکان نداره...نه... تا آخر تعطیلات بعد از مدتها اومدید. اصلا ببینم مگه تو اون مغازه چه خبره حاج آقا میخواد همش بره اون تو؟ پس عمو چی ، عمو که هستند. ما نمیذاریم. همسر با ملایمت گفت. به ه ه ! زیر بار این حرفا نمیره و مادر با مرغش فقط یه پا داره حرفشو تکمیل کرد. دستامو گذاشتم رو زانوم و به زمین برای چند ثانیه خیره شدم. یاد روز اومدنشون افتادم که مادر قول ده روز رو از همسرش میگرفت و ایشون هم با اکراه قبول کرد. سرم رو بالا کردم به چهره متفکر و همیشه خندان مادر نگاه کردم و با لبخندی اندوهگین گفتم چی بگم... میدونستم اون هم خیلی دلش میخواد بیشتر بمونن. حدود 40 دقیقه بعد با یه بسته بستنی اون هم با طعم انبه از راه رسید و از چهره اش مشخص بود که یه پشیمونی بعد از به وجود اومدن دلخوری رو داره. همسر میگه دیگه قلب حاج آقا قطرش یک آنگسترومه! تا یه چیزی میشه سریع اشک تو چشماش جمع میشه  و بغضش میگیره. من هم با ذوق گفتم آخ جونمی شما از کجا متوجه شدید که من عاشق طعم انبه هستم؟ خندید و گفت میدونم دیگه. 

         

حاج آقا؛ آره همه حتی بچه هاش با این عنوان خطابش میکنند. با حساب و کتاب های همسر ایشون متولد 1308 هستش. چون میگه وقتی انگلیس ها هواپیماهاشون میومد رد میشد(1320) من 12 سالم بود. زندگی پر ماجرایی داشته گاهی گوشه هاییش رو برامون تعریف میکنه. مرد کوچک اندامیه با موهایی یکدست نقره گون  و دلی صاف و زلال؛ زلال تر از آب هر چشمه زلالی که میشناسید. آرومه خیلی آروم.  دیسیپلین های خاص خودش رو داره. سر شب میگیره میخوابه و صبح زود کله سحر بیداره. تو خونه هم که هست بیکار نمیمونه و سرش رو به یه جایی سرگرم میکنه. یکی از کارهایی که سرگرمی های مورد علاقه اشه اینه که از یه نونوایی ماشینی که به خونه شون زیاد هم نزدیک نیست میره چندین تا نون میگیره و با یه قیچی کوچیک به تیکه هایی در حدود 2 در 2 میبره و میبره تو بالکن و پشت بوم خونه شون برای پرنده ها میریزه. از وقتی خودش رو شناخته کار کرده. حتی وقتی پدرشون زنده بوده. بعد که ایشون فوت میکنه میشه نون آور خونه و خرج مادر و برادر و خواهر کوچکتر خودش رو میده. مادر و خواهرش که فوت کردند اما هنوز بزرگترین حامیه برای برادر کوچکترش. با هم کار میکنند و تو یه مغازه در حدود 50 ساله که با هم شریکند. کار جزئی از وجود حاج آقاست و همین اصرارش  برای رفتن هم برمیگرده به این که از بیکاری کلافه شده. میره بیرون تو پارک نزدیک خونه میشینه اما باز طاقت نمیاره. یه حس عذاب وجدان هم داره که عمو رو اونجا تنها رها کرده و اومده. البته بگم که ای کاش اینقدر که هوای عمو رو داره عمو یه کوچولوش هوای ایشون رو داشت.

این گوشه ای از داستان حاج آقای ماست. حاج آقایی که خیلی دوست داشتنیه و گمون نکنم کسی پیدا بشه و بگه که تو زندگیش ازش رنجیده خاطر شده.

نظرات 12 + ارسال نظر
بهنام دوشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ق.ظ http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلام رها بانوی عزیز
سال نو مبارک باشه. ایشالله سال خوبی داشته باشی... سالی همراه با شادی و سلامتی و موفقیت

ایشالله خدا حاج آقا رو هم سالم نگه داره...
ما پریروز از تهران اومدیم و مادربزرگم رو هم با خودمون آوردیم رشت. ولی از موقعی که از خونش اومده بیرون میگه کار دارم باید برگردم تا همین لحظه که من دارم این کامنت رو میذارم هنوز هم داره میگه کار دارم میخوام برگردم! من موندم چیکار داره آخه؟؟؟؟!!!!

به به سلام به شما آقا بهنام گل
ممنونم برای شما هم مبارک و خوش و هر جور که دلتون میخواد باشه
ممنونم ایشالله

خوب به سلامتی چه خوب که با مامان بزرگ اومدید. امان از این کارهای این مامان ها و مامان بزرگ ها و بابا بزرگ ها که تمومی ندارند. هیچی بابا چه کاری دارند. شاید حس میکنند مزاحم ما هستند شاید هم دلشون خونه خودشون و کارهای روزمره شون رو میخواد. سایه شون مستدام.

هاله بانو دوشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

سلاممممممممممم
بازم دیر رسیدم

به روی ماهت .به چشمون سیاهت
از بس بازیگوشی هول بودی سک سک کنی حالا دیر میرسی

هاله بانو دوشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

این بهنام بالا همون بهنام خودمونه که !!!!!!!!!
بهنام زشته به خدا بعد از کیامهر چشمم به تو روشن
آخه برای چی پای منو لگد می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بله خود خودشه.
زشته؟ نه بابا بچه ام کجا زشته؟ چرا آخه همه دوست و آشناهای من یه لگدی نقطه ای چیزی به تو زدند من نمیدونم هاله از بس که مامیت رفته شیطون شدی.
بهنام؟ پای هاله منو لگد کنی میدم هاپو دنبالت کنه(دلم نمیاد بگم گاز بگیره)
گفتم هاله جونم دیگه بهنام یا هر کی اذیتت کرد به خودم بگو. فقط بازم میگم نمیدونم چرا همش تو رو اذیت میکنند

هاله بانو دوشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

آخی چه حاج آقای نازنینی

اوهوم

پاییز بلند دوشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:13 ب.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

دروووووووووووووووووووووووووووود رها

اینجور اشخاص مث گنج میمونن٬ خدا براتوت نگهش داره عمرش دراز و تنش سالم
یاد خدا بیامرز پدربزرگم افتادم٬ خیلی دوسم داشت و منم عاشقش بودم٬ همیشه برام از زرندگی و خاطراتش میگفت و من از اینکه پای حرفاش بشینم لذذت میبردم.. خیلی بهم وابسه بودم٬ آخرش درست تو بغل خودم به رحمت خدا رفت..
ای.. بگذریم ببین از کجا به کجا اومدیم٬ بیسکه خاطره باز شدم این روزا..
.
.
.
خودت چطوری رها؟ رو به راه و خوبی؟
پیامتو خوندم٬ جوبشو سر فرصت واست میفرستم٬ کللی حرف دارم بات

شاد باشب و بر قرار

درووووووووووود
گنجه محسن چه خوب گفتی. بالاخره پیروز شد. امروز صبح اول وقت رفتند
الهی بگردم. روحش شاد. درک میکنم من با خانوم و آقاهای مسن خیلی حال میکنم. چقدر سر به سر مامان بزرگ میذاشتیم. هی ی ی ی ی ی چی کشیدی پسرم؟
من همیشه خاطره بازم ...نباشم نمیشه.

من خوبم داداش کوچولوم ممنونم.
خوبه حتما. من هم...
ممنون عزیزم تو هم

آلنی دوشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:58 ب.ظ http://alone-version.blogfa.com

فصل ها نو می شوند...
سالیان نو می شوند...
من انگار ثانیه های کهنه را دوست دارم
خاطره سازی هایم ته کشیده
خاطره باز شده ام....

سبز باشی و بی کران

چقدر زیبا بود آلنی

سبز باشی و بیکران

ترنج سه‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 ق.ظ http://toranj62.persianblog.ir/

سلام عزیزم انشالله سال خوبی باشه برات عیدت مبارک خانومی
خدا این حاج آقای مهربونو هم براتون حفظ کنه انشالله

سلام عزیزم
ممنون هم برای شما هم سال خیلی خوبی باشه
مرسی عزیزم خیلی لطف داری

میثمک سه‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ق.ظ http://meysamak.blogfa.com

سلام

خدا همیشه صحیح و سالم نگه داره واستون

سلام به شما
خیلی لطف دارید ممنونم

زیتون(روان شناسی ازدواج ) سه‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:30 ب.ظ http://zatun2000.persianblog.ir

پونه چهارشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ق.ظ http://www.rozhin-maman.persianblog.ir/

چه دلنشین گفتی از این حاج آقا خدا نگهش داره واسه همتون.

ممنونم پونه جونم. ممنونم
دوسش دارم خوب

فلوت زن چهارشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:45 ب.ظ http://flutezan.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
از تعریفات به خوبی میشه حس کرد که چه آدم دوست داشتنی ای هستن !
خدا بهشون عمر طولانی و با عزت بده انشالله و شمام زیر سایش باشین همیشه !

سلام به روی ماهت
خیلی حنانه جون دوست داشتنیند. ممنونم عزیزم

mahtab یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:11 ب.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

خدا خودش این حاج آقا رو براتون حفظ کنه

متشکرم مهتاب جون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد