-
ما و گره هامان و البته ال_کلاسیکو
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1391 00:48
با خودم قرار گذاشته بودم امشب زود نخوابم و بشینم ال_کلاسیکو ببینم. حالا فقط صدای مزدک میرزایی رو میشنوم. صفحه سیاه ... حالا من مدتهاست که کامل فوتبال ندیدم و فقط نتایج رو دنبال میکنم امشب هم که خواستم ببینم...همسر جان هم روی کاناپه خوابش برده دخترش هم که سه ساعتی میشه خوابیده. من موندم و اینجا و صدای ضعیف گزارش فوتبال...
-
کنارم بخواب شیرینم
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 11:14
کنارش دراز کشیده بودم ... خوابش برده بود. آروم پا شدم و رفتم سروقت کامپیوتر. وقت خوبی بود که به صفحه های متعددی که باز کرده بودم رسیدگی کنم. اما تند و تند صفحه های باز شده رو بستم و زود رفتم رو تخت کنارش دراز کشیدم. بعدازظهرها کنار هم روی تخت ما میخوابیم. دلم نمیخواست این صحنه زیبای خوابیدنش رو از دست بدم. ترجیح...
-
یک هدیه وصف ناپذیر
شنبه 30 دیماه سال 1391 22:24
گفته بودم که از داستان های سوپ جوجه خواهم نوشت. این یکی از دل نوشته های مادری است به نام "ژانت لیزفسکی" که چون خیلی دوستش داشتم و حرف دل خیلی از مادرها میتونه باشه به عنوان اولین داستان از این مجموعه در این پست میگنجونمش. امیدوارم خوشتون بیاد. او به این دنیا قدم میگذارد. او از آسمانها فرستاده شده و در آغوش...
-
تلاش...
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 10:53
بعضی چیزها هستند که مثل ارث بابای آدم بی هیچ زحمتی به دست میان. هوش و استعداد و زیبایی هم این این دست هستند. بعضی آدم ها باهوش تر و با استعدادتر هستند. البته خوب کاری نداریم که الان به زور دگنک و هزار مدل کلاس و معلم های رنگارنگ و یادگیری انواع و اقسام تست ها و ... بچه ها رو میخواهند وارد مدرسه های استعدادهای درخشان...
-
عاشقانه ای برای دخترم!
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 15:30
دخترکم، عزیزم، شیرینم داری کم کم جلوی چشمانم بزرگ میشی و پیش میری. چقدر شگفت انگیزه داشتن تو. چقدر خوبه روز و شبم رو با تو سر میکنم. چه حس خوبی میدی تو به من نازنینم. خنده هات چقدر شیرینند. تو از جنس چی هستی؟ از جنس فرشته ها؟ فرشته ها که اینقدر خواستنی و با نمک نیستند مامانی آخه. از جنس خود خدایی. پاک پاکی. زلال زلال....
-
ستاره ...
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 12:53
-
زمستون و سوپ جوجه!
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 23:22
زمستون امسال رو خیلی حس نمیکنم چون خیلی کم از خونه خارج میشم. اما چند روز پیش که بعد از مدتها از خونه خارج شده و کمی پیاده مسیری رو طی کردم تغییر دما رو بطور محسوسی متوجه شدم. زمستون فقط تو خونه میچسبه چون من به سرما حساسم و گاهی اصلا گرمم نمیشه. گویی سرما تو دلم خونه میکنه و از اونجا به تمام تنم ساطع میشه. ولی شبهای...
-
وای از دست BCG
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 16:11
روی بازوی چپ آثار یک زخم کوچک کمرنگ نسبتا بد ترکیب وجود داره. این آثار همون واکسن BCG معروفه که بدو تولد به نوزاد تزریق میشه و از همون اول جاش روی بازوی ظریف نوزاد مشخصه. حتما هم خوب همه میدونید که این واکسن نسبت به بیماری سل ایمنی میده. دستش درد نکنه چون به واقع بیماری خطرناکی است و چون در کشورمون ریشه کن نشده همچنان...
-
دل تنگم! آرام!
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 16:31
یه روز از اون روز دلتنگ میگذره. دلتنگیه، رقیق تر شده یا بهتر بگم فراموشش کردم و بهش توجه نمیکنم. وقتی دخمری خواب بود همش دلم میخواست به یکی زنگ بزنم و یکم درد دل کنم. به کی آخه؟ چی بگم؟ هر گزینه ای که تو ذهنم اومد با دلایل منطقی و همیشگیم حذف شد. لعنت به هر چی منطق تو دنیاست... چقدر کسانی که بدون توجه به آرامش دیگران...
-
پدر باش! یه پدر واقعی
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 10:38
پدرها همیشه نقش خیلی خاصی در زندگی بچه هاشون بخصوص دخترهاشون بازی میکنند. اولین قهرمان زندگی یک بچه، پدرشه. اولین مرد زندگی یک دختر، پدرشه. پدره که با بودنش همه احساس امنیت میکنند. این یه تعریف از پدره. چیزی که همه از یک مرد بعنوان یک پدر انتظار دارند. اما براستی چند درصد مردهای ما این تعریف در موردشون صدق میکنه و این...
-
شیرینی مطلق!
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 16:50
شیرینی... خیلی هم زیاد. هر روز بامزه تر میشی. هر روز بزرگتر میشی. بابا جونت بهت میگه زنبور کوچولو. آخه علاقه خاصی به دو تا زنبورهایی که تو اتاقت آویزونند داره و همیشه میگه اون صورتیه تویی! قراره بری از روی گل ها برامون عسل جمع کنی بیاری. خودت عسلی آخه مامانی! تو خود خود نفسی عزیز دلم. اصلا عاشقتم خوب شد؟ یه توصیه...
-
رویای یخ زده
جمعه 17 آذرماه سال 1391 11:39
غروب بود و دخترک داشت از منزل عموش به خونه برمیگشت. قدم هاش ریز و آروم بودند. کوچه های شیب دار شمرون رو داشت طی میکرد که بخاطر یخ زدن برفها لیز و صعب العبور بودند. میرفت و تو عالم خودش بود. سرمای هوا از روی دستکش بافتنی تیره رنگش هم رد شده و داشت به مغز استخونش میرسید. دستهاش رو در جیب ژاکت پشمیش فرو کرد و شیئی کوچک...
-
دیو و دلبر!
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 23:46
به همسر جان گفته بودم نون بگیره برای شام که فراموشش شده بود و گفت که وقتی رفت پایین از سوپر خواهد گرفت. نون که اومد من راستش منتظر یکی از نون لواش های همیشگی بودم که با یک بسته بزرگ نون مواجه شدم که تابحال سوپرمون نداشت و من نخورده بودم. رنگش کمی تیره بود و همچین یه جورایی شل و ول ... در کل ظاهر خوبی نداشت. ترغیب شدم...
-
هستی...
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 13:51
شیرینی گفتند نه به این زیادی آخه! هرازچند گاهی که محبتم فوران میکنه چند خطی رو برای دختر خواستنی کوچولومون، که به حق در زندگی ما یه معنی تازه و زیباست مینویسم. گاهی اختیار از کف میدهم و تو آغوشم میفشارمش. نه محکم البته نگران نباشید. گاهی هم که مجبور میشم کمی خودزنی کنم!!! بلکه کمی آروم بگیرم. دلم نمیاد صورت لطیف و...
-
این همه فرق...
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 12:00
یه آدمهایی همیشه تو این دنیای بزرگ ما هستند که با وجود اینکه شاید پیش ما خیلی به چشم نیایند و پررنگ نباشند اما روحشون خیلی بزرگه و دلشون یه دریاست. برخی آدم ها هستند که مادر پیرشون که سکته میکنه و زمین گیر میشه رو حاضر نیستند حتی یک روز تو خونه شون نگه دارند که پیشکششون کمی به مخارجش کمک کنند. یه عده هم هستند که عمه...
-
کوشک ما!
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 08:24
صبح، موقع صبحانه خوردن باز هم فکرم پر کشید و رفت و رفت... نمیدونم از کجا شروع شد ولی یهو رسید به کیت میدلتون! با خودم گفتم که دلم نمیخواد همه چیز زندگیم زیر ذره بین همه باشه و یه جورایی همیشه تو تکلف باشم. خوب به هر حال هر کس یه شیوه رو برای زندگی کردن انتخاب میکنه. شهرت و پرنسس شدن هم به آسونی به دست نمیاد و باید یه...
-
100
یکشنبه 28 آبانماه سال 1391 14:45
میون این همه کشور و این همه شهر و این همه خیابون و این همه کوچه و این همه خونه... خونه ما بود. میون این همه آدم ... ما بودیم. میون این همه قصه تو این دنیای به این بزرگی... قصه ما بود. قصه ما که با تو یه جور قشنگ تری روایت میشه. میون این همه عدد حالا چرا صد دخترم؟ هوم؟ چون هم اکنون در آستانه صدمین روزی هستیم که تو،...
-
برای ما ...
جمعه 26 آبانماه سال 1391 13:08
از تو گفتن و برای تو نوشتن رو دوست دارم. با بهونه یا بی بهونه. کنار تو بودن و حس امنیت خاطری که با تو بودن به من میده از بهترین حس هاییست که تجربه کردم. موهبتی است با تو زیستن. این زندگی در کنار تو و هدیه آسمانیمان هر روزش زیباست.
-
اسمش نسیمه ولی...
سهشنبه 23 آبانماه سال 1391 16:39
دنیای کودکانه بچه ها همیشه برام قشنگ بوده و به نظرم خیلی باارزش و دوست داشتنیه. بعضی از بچه ها زود بزرگ میشن و مدام میخوان مثل آدم بزرگها رفتار کنند اما بعضی هاشون نه. همیشه در مواجهه باهاشون یه دنیا شور و شوق به آدم منتقل میشه. پر از انرژی اند و رفتار کودکانه زیبایی دارند. آخر هفته گذشته سه تایی رفتیم اصفهان منزل...
-
کی میگه تو متوجه نمیشی؟
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1391 14:20
کی میگه تو متوجه نیستی آخه ؟ تو همه چی رو میفهمی ، بیشتر از آنچه ما بزرگترها فکر میکنیم عزیز دلم. چشمهای فهمیده ای داره دخترم و خیلی خوب همه چی رو درک میکنه. وقتی که مامانش ناراحته با یه حالتی نیگاش میکنه که میشه از توش اینو خوند: چیه مامانم؟ چی شده چرا چشمات خیسند؟ اینها چیه دارن رو گونه هات سر میخورند میان پایین؟ و...
-
جات خالی نباشه...
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 09:40
وقتی بهش رسیدم که خیلی دیر شده بود... خراب و داغون بود. دکتر گفت امیدی نیست و نمیشه نگهش داشت. دلم گرفت و ناراحت از اینکه چرا اینقدر دیر بهش رسیدم. چرا بهش بی توجهی کردم. گفتم هر کاری لازمه براش انجام بدید... خیلی خوب...بکشیدش!!!!!!!! و یک دکتر با تجربه و کارکشته خیلی ماهرانه بعد از تزریقهای مکرر لیدوکایینی ......
-
باز هم مادرانگی
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 09:42
کارهای مربوط به بچه گرچه پر زحمت، ولی بسیار خاطره انگیز و شیرینه و میتونه یکی از تجارب خوب در زندگی باشه. من شخصا نمیتونم درک کنم کسانی رو که یک تیم متشکل از چندین فرد کارکشته رو برای نگهداری و انجام کارهای بچه شون همیشه در کنارشون دارند. نه که خودم تنها بودم ها ...نه اصلا حتی وقتی تازه دخمرک دنیا اومده بود خوب دور و...
-
سراب
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1391 11:47
زن، فرم استخدام رو تحویل منشی داد و پرسید "با این ساعات کاری حقوقتون چقدره؟" دختر به صاحب کارش نگاه کرد و مرد، بدون اینکه سرش را بلند کند با لحنی کاملا سرد و خشک گفت "با شما تماس میگیریم." زن از شرکت بیرون آمد و بی هدف به قدم زدن در خیابان پرداخت. با شانه های افتاده راهش را به سمت پارکی که در همان...
-
روز پاییزی ما...
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 12:27
روزهای پاییزی همیشه یه حس غریبی در من بوجود میاوردند و الان هم همینطور. دوست دارمشون گرچه کوتاهند. کنار خودم روی مبل یه جا برای دختری درست کردم و روزها معمولا همینجا کنار خودمه. موزیک گوش میده و گاهی هم با هم بازی میکنیم و گهگداری هم که خواب... خوب میدونم این روزهای کوچولویی و اینقدر کوچولویی دیانا هیچگاه تکرار نمیشن....
-
تولد بابایی
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1391 15:22
وقتی از دیار آیندگان میخواستم بیام اینجا پیش شما به من گفتند چندین فرشته از تو مراقبت میکنند بعضیهاشون رو میتونی ببینی و بعضی هاشون رو نه. دوست داشتم این فرشته ها رومیدیدم. وقتی تو شکم مامانی بودم و کله گنده و چشم قلنبه داشتم و مامانی از بیرون باهام حرف میزد و میگفت "وقتی بابا رو ببینی عاشقش میشی" نمیدونستم...
-
سدیم کلراید!!
دوشنبه 24 مهرماه سال 1391 21:15
نمک خالصه این دختر باور کنید. کارهایی که میکنه فقط مخصوص خودشه و بس. وقتی با اون چشمان بی نظیرش صاف و مستقیم بهت نگاه میکنه دلت میخواد درسته قورتش بدی. وقتی روی صندلی ننویی تو بغل بابا نشسته و تاب تاب میخورند و گهگداری سرش رو به سمت بالا به سمت بابایی میبره با نگاه معصومانه و قشنگش، دل او رو برای n مین بار میرباید....
-
تو زیبایی، باهوشی و مهمی
جمعه 21 مهرماه سال 1391 21:24
شجاعت یک صفت به واقع ستودنی است که هر کسی واجد اون نیست. گاهی در شرایطی خاص، حرفی زده میشه یا کاری انجام میگیره که در اون زمان، انجام شدنش ارزش فراوونی داره. خیلی سخته که تو شرایط خفقان، در حالیکه دیگران جراتش رو ندارند، فرد یا افرادی به وضع موجود اعتراض کنند و بخواهند صداشون رو بقیه بشنوند. البته خوب میشه همیشه و در...
-
روزانه...
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 12:29
وسایل صبحانه رو میچینم روی اُپن آشپزخونه. همه چی رو میذارم. میخوام یک صبحانه کامل بخورم. دیانا رو خوابوندم و امیدوارم بیدار نشه. دیشب از حموم اومده بود و خوب خوابید و دو بار بیشتر بیدار نشد. صبح که بلند شد و جاشو عوض کردم دیگه نخوابیدم تصمیم گرفتم نصیحت مامان رو مبنی بر اینکه وقتی بچه تون خوابه به کارهاتون برسید نه که...
-
روز فرشته های کوچک!
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 10:42
عزیز دل من امروز روز توست. روز کودک. روز این مخلوقات شیرین و بی ریای خدا. روز کودک همه بچه ها مبارک باشه. الهی که تمام کودکان در همه جا بتونند با آرامش و زیر سایه پدر و مادرهای خوبشون زندگی کنند. قدر این هدیه های آسمونی رو بدونیم. روزت مبارک دیانا ، دختر زیبای ما!
-
دخترک کنجکاومون
سهشنبه 11 مهرماه سال 1391 18:43
دخترکمون داره روند رشدش رو خیلی خوب طی میکنه و شده تمام زندگی ما. میدونستم زندگیمون رو تحت تاثیر قرار میده اما نه اینقدر آخه. طی سفر خیلی خوب بود و کلی سیر آفاق و انفس میکرد. اونجا هم تا دلتون بخواد از خاله و عمو و ... دلبری نمود. در ضمن یک دوست کوچولو هم پیدا کرده که سه ماهی از خودش بزرگتره. دیروز برده بودیمش پیش...